🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_655
-گند زدی بهش
پا به فرار گذاشت و باز هم داد مهتاب را در آورد.
_ترنج می کشمت.
***
صبح پنجشنبه باز هم مهتاب زودتر از همه رسیده بود.
امروز می توانست با خیال راحت تا عصر بماند و از سر صبر کارهایش را انجام دهد.
مثل دیروز خانم دیبا قبل از همه آمده بود و خوشبختانه آقای حیدری هم به موقع رسیده بود
و داشت چای را آماده می کرد.
مهتاب به خانم دیبا سلام کرد و رفت سمت آشپزخانه:
_سلام آقای حیدری.
_سلام.
لیوانش را با خجالت طرفش گرفت و گفت:
_ببخشید میشه چایتون آماده شد یک لیوان برا من بیارین؟
آقای حیدری لبخندی زد و گفت:
_چشم بفرما.
مهتاب هم لبخند تشکر آمیزی زد و رفت توی اتاق. سیستمش را روشن کرد.
نمی دانست آن روز باید چه کاری انجام بدهد. خانم دیبا حرفی نزده بود.
یعنی امکان داشت آن روز هیچ کاری به او داده نشود؟
از این فکر کمی دمغ شد و برای اینکه خیال خودش را راحت کند از جا بلند شد و رفت سمت خانم دیبا.
_خانم دیبا کاری برای من سفارش نگرفتین؟
خانم دیبا نگاهی به مهتاب انداخت و گفت:
_چرا اتفاقا. دیروز یکی دوتا کار براتون گرفتم. صبر کن بینم کجا یاداشت کردم.
بعد مشغول زیر و رو کردن کاغذهایش شد.
مهتاب دست به سینه مقابل میز او ایستاده بود که یکی دو نفر از طرح ها از راه رسیدند و بعد هم ماکان.
خانم دیبا جلوی ماکان بلند شد و مهتاب هم دست هایش را توی هم قلاب کرد و بدون اینکه به ماکان نگاه کند سلام کرد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻