eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 _از صبح دارم می دوم این ور و اون. _چرا؟ _هیچی این مرتیکه هدایتی مسئول تابلو دو روزه برق تابلو قطع شده امروز به من خبر داده مرتیکه الاغ. _اوه بسه بابا. ماکان موبایلش را با شانه نگه داشت و کلید را کرد توی در و چرخاند و غر زد: _چرا این کوفتی باز نمیشه. _ماکان کجایی تو؟ _دارم می رم شرکت. یه چیزی جا گذاشتم ببین من بعدا زنگ می زنم بهت. _باشه برو. ماکان گوشی را توی جیب کتش گذاشت و در را محکم جلو کشید بالاخره باز شد. ماکان با سرعت از پله بالا دوید در بالایی را هم باز کرد و وارد شد. سکه ها را جا گذاشته بود. تا خانه رفته بود و دوباره برگشته بود. داشت از خستگی هلاک می شد. دلش می خواست یکی دو ساعتی بخوابد با این حال و روز مراسم شب کوفتش می شد. وارد اتاق شد. و از توی کشو سکه ها را برداشت و بیرون امد در را قفل کرد و رفت سمت در که احساس کرد. گاز توی آشپزخانه روشن مانده. با عصبانیت سمت آشپزخانه رفت. بله گاز روشن بود. گرچه شعله اش خیلی کم بود ولی روشن بود و کتری و قوری چای هم رویش بود. اینجا چه خبره؟ حیدری از این حواس پرتی ها نداشت. گاز را خاموش کرد و برگشت تا از آنجا خارج شود که جلوی در خشک شد. مهتاب روی میز مچاله شده بود و به خواب رفته بود. ماکان گیج به سمت اتاق رفت: این اینجا چکار می کنه؟ همان لباس های دیروز تنش بود با این تفاوت که جای روسری مقنعه سر کرده بود. ژاکت پرتقالی اش را به تنش فشرده بود: معلومه سردشه. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻