eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
33.6هزار عکس
15.5هزار ویدیو
131 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 کلیپ | شهید حاج قاسم سلیمانی: 🌷من فرمانده ی نیروی قدس هستم، من در کنار ولی فقیـه در جایگاه مالڪ اشتـر نشسته ام، مالڪ اشتر نیستم، در جایگاه او نشسته ام. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
‌❣ ‌درنگاهت‌چیزیست‌کھ‌نمیدانم‌چیست! مثل‌آرامش‌بعدازیڪ‌غم... مثل‌پیداشدن‌یڪ‌لبخند... مثل‌بوۍنم‌بعدازبارآن... درنگاهت‌چیزیست‌کھ‌نمیدانم‌چیست..‌. امااین‌راخوب‌می‌دانم‌ هرچه‌که‌هست‌ من‌بھ‌آن‌محتاجم...! یادشهداکمتراز شهادت نیست 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
اوایل ازدواجمان برای شهادتش دعا می کرد میدیدم که بعد نماز از خدا، طلب شهادت می کند . نمازهایش را همیشه اول وقت میخواند ، نماز شبش ترک نمیشد… دیگر تحمل نکردم؛ یک شب آمدم و جانمازش را جمع کردم، به او گفتم: تو این خونه حق نداری نماز شب بخونی،شهید میشی! حتی جلوی نماز اول وقت او را میگرفتم! اما چیزی نمیگفت . دیگر هم نماز شب نخواند! پرسیدم: چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟ خندید و گفت: کاریو که باعث ناراحتی تو بشه تو این خونه انجام نمیدم،رضایت تو برام از عمل مستحبی مهمتره،اینجوری امام زمان هم راضی تره . بعد از مدتی برای شهادت هم دعا نمیکرد، پرسیدم: دیگه دوست نداری شهید بشی؟؟ گفت: چرا . ولی براش دعا نمیکنم!چون خود خدا باید عاشقم بشه تا به شهادت برسم . گفتم: حالا اگه تو جوونی عاشقت بشه چیکار کنیم؟؟ لبخندی زد و گفت: مگه عشق پیر و جوون میشناسه؟! ‌-روایت همسر شهید مرتضی‌ حسین‌پور‌ شلمانی 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
در چنین روزی خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی مستقر در افغانستان، به همراه ۸ نفر از کارکنان سرکنسولگری ایران در این شهر توسط عوامل گروه ، گرامی باد.🥀 این ۹نفر عبارت بودند از: ۱ـ (سرپرست) ۲ـ (مسئول امور مالی) ۳ـ (کارشناس امور فرهنگی) ۴ـ (کارشناس امور کنسولی) ۵ـ (کارشناس امور کنسولی) ۶ـ (کارشناس امور کنسولی) ۷ـ (کارشناس امور کنسولی) ۸ـ (کارمند فنی) ۹ـ (خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی) تا مدتها از سرنوشت این ۹ نفر گزارشی منتشر نشد، تا این که اجساد آنان در یک گور جمعی در خرابه‌های پشت کنسولگری به دست آمد. پیکر آنان ۲۲ شهریور ۱۳۷۷ به تهران منتقل شد و به خاک سپرده شد. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حرکت ارزشمند سجاد گنج زاده و سرمربی تیم ملی کاراته پس از کسب مدال طلا 🔹کاراته‎کار کشورمان پس از کسب قهرمانی، مدال طلای خود را بر گردن مربی خود انداخت. در ادامه گنج‎زاده پرچمی را که نام مقدس حضرت ابوالفضل (ع) در آن نقش بسته بود به نمایش گذاشت و گفت: این پرچم در تمامی مسابقات کنار ما بود و با توسل به نام حضرت ابوالفضل (ع) توانستم به این موفقیت دست یابم. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
| 🔻سالار تیپ عمار ... ✂️«مرحله دوم از دور اول عملیات نصر در ساعت ۸صبح روز ۱۶دی ماه ۵۹ آغاز شد. پس از پیشروی‌های اولیه در این روز، با تشدید آتش دشمن پیشروی به تدریج کند شد و سرانجام بعدازظهر همان روز در حالی‌که نیروهای سپاه در خطّ‌مقدم درگیر بودند، نیروهای زرهی ارتش عقب‌نشینی کردند. عقب‌نشینی یگان‌ها علاوه بر تأثیر نامطلوب بر روحیهٔ نیروها، موجب از بین رفتن سازمان و انسجام نیروهای خودی شد 🌷 شهید مهدی خندان ✍🏻 نشر۲۷بعثت 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
قبل از عروسی یه کارت دعوت می‌نویسه برای حضرت زهرا(س) و میندازه تو حرم حضرت معصومه(س). بعد از عروسی خواب می‌بینه که حضرت زهرا(س) اومده بودن مراسم عروسیش. با تعجب می‌پرسه: خانم واقعا باور کنم که شما تشریف آوردید عروسی من؟ حضرت زهرا(س) هم جواب میدن: "مصطفی جان، ما اگه به مجالس شما نیایم کجا بریم؟!" 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کودکان افغان در آغوش امن سردار ایران 🔹سردار رضایی جانشین ناجا در بازدید از مرز میلک خوش بشی با کودکان آواره افغان که بخاطر درگیری های داخلی در شهر زرنج افغانستان به ایران پناه آورده اند صحنه های زیبایی از نوعدوستی ایرانی را به نمایش گذاشت. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌼بسم رب الشهید🌼 🍃میانِ تمامِ این گیر و دار های دنیوی ؛ دالان به روی باز است و بی انکه کسی خبردار شود ٬ گلچین میکند و میرود🙃..... 🍃گویی در این همهمه ها ٬ چشم هایش را خیره زمین کرده و نجواهای را خریدارتر است😓 ..... 🍃و تو ! ! شهادت مبارک وجود اسمانی ات......💔 دلبری های عاشقانه ی تو کار خودش را کرد و آنقدر در روضه های نوکری کردی که به محرم نرسیده ٬ ارباب خریدارت شد🥀...... «رزق اگر باشد شهادت شام با تهران یکی است ....» همانند تو ..... قهرمانی مشتاق شهادت که سیزدهمین روز مرداد را به نام شهادت خود ثبت کردی و میهمان عموی شهید خود شدی .....🙂 عمو به استقبالت امده ..... حال وقت ان است که تو نیز به جمع ملحق شوی ٬ حاجت دهی و کنی ..... همچون نامت .....💕 تو محمدهادی قافله ی ! رحمی کن و به واسطه ی وجود نورانی خویش مارا نیز هدایت کن .... باشد که هادیِ قلب های ظلمت زده ی ما بشوی .....🌹🥀 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
! تاحالابه‌مُردَنتـون‌‌فڪرڪردین⁉️ چنـد‌دقیـقہ‌فڪر‌ڪنیم... خُـب‌‌چے‌داریـم اعمالمون‌طورےهست‌‌که‌شرمنده‌نشیم❗️ رفیـق‌هیچڪس‌نمیـدونہ‌۱۰دقیقہ‌بعـد زنده‌س‌یـا‌نھ‌ حالا‌ڪہ‌هستیم خـوب‌باشیـم دیگھ‌دروغ‌نگیـم،دیگہ‌دل‌نشڪنیم... 💔:) 🚫 ‌‌‌‌‌‌ 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴جهادبانفس دفعه‌دومے‌ڪه‌حسیــن‌رفته‌بود‌ســوریه‌تو بود..🖤 مثل‌همیشه‌بهش‌پیام‌داشتم‌میدادم ازش پرسیدم‌حسیــن اونجا گفت‌نه‌اینجا اکثرا‌ ۴امامے‌هستن‌عزاداری‌نمیڪننــ..😔 بهم‌خیلےسخت‌میگذره‌که‌نمیتونم عزادارے‌کنم‌.خوش‌به‌حال‌شماخیلی استفاده‌کنیدازمحرم..(: بعدها‌وقتے‌برگشت‌به‌حسین‌گفتم‌چرا محرم‌رفتی..؟ گفته بود.. من‌همه‌ےچیزایےڪه‌بهشون‌وابسته‌بودم‌ گذاشتم کنار..😌 فقط‌یه‌چیز‌مونده‌بود‌ڪه‌نمیتونستم‌ولش ڪنم‌برم؛اونم‌ایام‌محرم‌بود..🥀 ڪه‌باید‌به‌نفسم‌غلبه‌میکردم‌ومیرفتم🌱 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 .بعد بلند شد و گفت: برو آماده شو بریم. - مامان یعنی واقعا نیام؟ -نه ارشیا زشته آتنا نمی اد. مَردم که خونشون نیست خانوادگی هم که نمی ریم. پس تو هم نباید بیای. ارشیا عصبی به سمت اتاقش رفت و لباس پوشیده برگشت و مادرش را به خانه ترنج رساند. بار دیگر به مهرناز خانم گفت: -خوب مامان بذار منم بیام. -وای ارشیا تو مگه کار و زندگی نداری؟ -من نه صبح های چهار شنبه کلاس ندارم - خوب برو شرکت پیش ماکان. -مامان من با اون چکار دارم آخه. مهرناز خانم در حالی که پیاده میشد گفت: -تو همش با چسب به ماکان چسبیده بودی چی شد پس بعد از اون واقعا فکر نمی کنی اومدن تو یه خورده تابلو باشه؟ -مامان! -کوفت و مامان برو پی کارت دیگه عین بچه ها چسبیده به من. و پیاده شد و رفت. ارشیا با حرص دنده را عوض کرد و رفت سمت شرکت. آخه برم بشینم با ماکان چی بگم اونم تو این موقعیت که دلم داره میاد تو حلقم. بگم ببخشید ماکان من خواهرتو دیدم عقلم از کله ام پریده مامانم افتاده رو دنده لج هی داره منو حرص میده.خدا بگم غلط کردم خوبه. آقا من نفهم. من بی شعور. این کار ما رو راه بنداز. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 و دوباره با حرص دنده را بالاتر برد. و به سمت شرکت گاز داد. وقتی رسید ماشین را پارک کرد و با بی میلی کش آمد طرف شرکت.دست به جیب سلانه سلانه از پله بالا رفت. یک لحظه تصمیم گرفت برگردد که صدای ترنج را شنید: -آقای حیدری تو رو خدا من فلشم و لازم دارم الان دوهفته اس می گین تو چاپخونه جا مونده. ده بارم رفتین و برگشتین ولی خبری نشد. -باور کنین من به یادم میره بگم. ارشیا با شنیدن صدای ترنج با تعجب وارد شرکت شد. ترنج را دید که رفت توی اتاقش. ولی ترنج او را ندید.این اینجا چکار میکنه؟رفت سمت اتاق ماکان. ماکان خل شده اینو برداشته آورده شرکت.؟؟ مقابل میر منشی ایستاد: -ببخشید آقای اقبال هستند؟ -سلام جناب مهرابی. بله تشریف دارند. می تونید برید داخل - خبر نمیدیدن؟ -خودشون گفتن شما هر وقت خواستین برین مگر اینکه کسی داخل باشه. ارشیا تشکر کرد و به در اتاق ماکان ضربه زد 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 بفرما ارشیا در را باز کرد و وارد شد.. -سلام -به به ببین کی اینجاست. راه گم کردی جناب استاد. ارشیا وارد شد و گفت: -فکر کنم صدای ترنج و شنیدم تو راهرو. ماکان سر تکان داد و گفت: -بله خود کله شقشه.من اومدم پشت سر من راه افتاده اومده. ارشیا نشست روی مبل مقابل ماکان و گفت: -حالش خوبه؟ -از من و تو هم سالم تره. مال خستگی بود. یه کم خوابید خوب شد. ترنجه دیگه. ارشیا زیر لب تکرار کرد: -آره ترنجه دیگه. -به زور نشوندمش صبحانه بخوره. نمی خورد که. ارشیا از حالت ماکان خنده اش گرفت. -زهر مار برا چی می خندی؟ - آخه عین این مامانای دلسوز گفتی. ماکان پوزخندی زد و گفت: -واقعا یه وقتایی مثل بچه ها میشه. همین موقع در اتاق به صدا در امد.ماکان گفت: -بفرما. ترنج سرش را کرد توی اتاق و سلام کرد.ارشیا ناخودآگاه بلند شد.ترنج با دست به مبل اشاره کرد و گفت: -بفرما خجالتم میدین. بعد رفت طرف میز ماکان و بشقابی را که دستش بود گذاشت روی میز ماکان. -اینم مال شما و استاد. ارشیا از شنیدن کلمه استاد کمی دلخور به ترنج نگاه کرد. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا