حجاب یعنی:
«زیباییهاے من براے خدا»
حجاب یعنی:
«خدایا،میدانم
غیرتت به من وصف ناشدنیست»
پس
به احترامت چادر بر سر میڪنم
♡قربة الے الله♡
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
شما را سفارش میکنم مبادا شهداء رادر پیش حضرت باریتعالی خجل سازید مبادا با اعمالتان دست شهداء راجهت شفاعت به روی خود ببندید.
#شهیدقاسم_نوری🕊
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
خدايآ . . .
اگرميدانےکھعاشقتشدھام،
مرابھسوۍخودفراخوان°
واِلامرارشدبدھوتوفيقتکامل
الےاللھنصيبمکنتالايق
شھادتگردم..°
#شهیدمجتبیرسولزاده🕊
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
4.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اعطای حکم شهادت به خانواده علی لندی نوجوان فداکار ایذهای توسط رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌹حاج قاسم سلیمانی:
دفاع مقدس ما، الگویی است برای همه دفاعهایی
که ملّت های مستضعف میخواهند در مقابل ظالمان انجام دهند.
دفاع مقدس[ما] سیرهای و شیوهای است
برای هر دفاعی که نابرابر باشد.
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
📕دفترچه گناهان یک شهید ۱۶ ساله
✍️در تفحص شهدا،
دفترچه یک شهید ۱۶ ساله که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد
❌گناهان یک هفته او اینها بود؛
شنبه: بدون وضو خوابیدم.
یکشنبه: خنده بلند در جمع
دوشنبه: وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم.
سه شنبه: نماز شب را سریع خواندم.
چهارشنبه: فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت.
پنجشنبه: ذکر روز را فراموش کردم.
جمعه: تکمیل نکردن ۱۰۰۰صلوات و بسنده به ۷۰۰ صلوات.
📝راوی که یکی از بچههای تفحص شهدا بوده مینویسد:
⁉️ دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم...
⁉️ما چی⁉️
کجای کاریم❓
️شهدا واقعا شرمندهایم که بجای باتقوا بودن فقط شرمندهایم😔
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🍂 به هر ڪهـ هرچهـ داشتے بَخــــشیدی...
حتّی تیرها هم از پیڪرت خوݩ نوشیدند...
اے #شهـید...
#دفاع_مقدس
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🕊|❥•#شهیدانہ
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
موقعمسافرتمیگفت:
«خانم!کسیافرادمُسنفامیل
رابهمسافرتنمیبردبچهها
حوصلهبردنپدرومادرهایشان
بهمسافرتراندارند،بیاما
آنهاراکربلاببریم.»مثلا
مادربزرگآقامرتضی،
مادربزرگمن، خالهشانو
عمهشان،کهسنبالایی
داشتندراباخودمانمیبردیم.
میگفت:«بهبزرگترها
احترامبگذاریموآنهاراببریم»
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
🕊|❥•#شهید_مرتضی_عطایی
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_403
***
ماکان ماشین را نگه داشت و به ارشیا خیره شد.
-می شنوم.
ارشیا به دست هایش نگاه کرد و
گفت:
-همه چیز از سه سال پیش شروع شد. یادته چقدر ترنج منو اذیت می کرد؟
ماکان سرتکان داد. ارشیا بعد از
مکثی ادامه داد:
-هیچ کدوم هیچ وقت فکر نکردیم چرا بین این همه ادم ترنج اینقدر به من گیر داده. تابستونی که من
می خواستم برم تهران. نمی دونم چقدر مونده بود. ترنج با من تماس گرفت.
چشمان ماکان گرد شد و لبش را گاز گرفت.
خدایا اینجا چه خبره.
ارشیا رویی نداشت تا به چهره ماکان نگاه کند. همانجور که به دستهایش نگاه می کرد
ادامه داد:
-گفت باید حتما منو ببینه گفت تو نفهمی من فکر کردم مشکلی براش پیش اومده نمی تونه با شما بگه رفتم
اونجایی که گفته بود. همون پارک پشت آموزشگاه.
ماکان نمی خواست حرف بزند اگر هم می خواست نمی توانست
واقعا شوکه بود.
-به خدا نمی دونستم چی می خواد بگه و الا نمی رفتم. اونجا بهم گفت...گفت. دوستم داره.
مشت ماکان گره شد و روی فرمان کوبید
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_404
این حرکت ماکان سرعت ارشیا را بیشتر کرد:
-ولی من بهش توپیدم.
به بدترین شکل ممکن. واقعا دیونه شده بودم.
فکر میکردم اگه تو بفهمی چه فکری درباره من می کنی.
اون موقع فقط به تو فکر میکردم.
باور کن.روندمش گفتم این احساسات زودگذره نوجوونیه.
اونم رفت با چشمای گریون.بعدش پشیمون
شدم ولی دیدم اینجوری بهتره. بعدم که داشتم می رفتم تهران.
گفتم مدتی منو نمی بینه یادش میره.
خودم خیلی زود یادم رفت.
ماکان نگاهش را دوخته بود به روبه رو با اخم های در هم رفته رو به رو را نگاه می کرد ولی چیزی
نمی دید.
دستش فرمان را با تمام نیرو در مشت می فشرد.
ارشیا ماکان را نگاه کرد به او حق میداد اگر الان یکی توی گوشش بخواباند.
ولی از فشاری که به فرمان می اورد معلوم بود که دارد خودش را کنترل میکند.
ارشیا آهی کشید و گفت :
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻