eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
36.9هزار عکس
17.5هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊✨ آخر وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: وعده‌ی ما بهشت...! بعد روی بهشت را خط زده بود اصلاح کرده بود، وعده‌ی ما جنت الحسین(ع) [شهید حجت اسدی] https://eitaa.com/piyroo
_چقدر‌این‌دعا‌قشنگه! خدایاانقدرقلبمون‌رو‌بزرگ‌کن، که‌‌نتونیم‌دلےرو‌بشکنیم‌و کسے‌رو‌ناراحت‌کنیم...(:❤️ https://eitaa.com/piyroo
〖📻🌿〗 جوان‌هااگربخواهندازدستِ‌شیطان‌راحت‌ شوند . . ‌عشق‌به‌شھادت‌رادروجود‌خودزنده‌نگه ‌دارند'! (: -حاج‌حسین‌یکتا🌱! https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هروقت حاجی از منطقه به منزل می‌آمد، بعد از اینکه با من احوال‌پرسی می‌کرد با همان لباس خاکی بسیجی به نماز می‌‌ایستاد.. یڪ روز به قصد شوخی گفتم: تو مگر چقدر پیش ما هستی که به محض آمدن، نماز می‌خوانی؟! نگاهی کرد و گفت: هروقت تو را می بینم احساس می‌کنم باید دو رکعت نماز شُکر بخوانم.. .. https://eitaa.com/piyroo
یہ‌بسیجۍ‌‌اون‌قدرۍ‌خودش‌رو‌میسازه ڪہ‌‌وقتے‌تو‌خیابون‌بھش‌تیکہ‌انداختن‌ جوری‌با‌ملاطفت‌برخورد‌کنہ‌که‌‌‌‌‌‌‌‌بقیہ مجذوب‌اسلام‌بشن... نہ‌اینکہ‌‌‌‌با‌نیش‌و‌کنایہ‌صحبت‌کنه‌‌طوری‌که‌ ‌مردم‌از‌اسلام‌که‌هیچ‌! از‌خدا‌هم‌زده‌بشن🚶🏿‍♂ 🖐🏼 https://eitaa.com/piyroo
یاصاحب الزمان(عج): ✅ 😁 🦋 پُست نگهبانی رو زودتر ترک کرد !😐 فرمانده گفت : ۳۰۰ تا صلوات جریمته! 😌 چند لحظه فکر کرد.🤔 گفت: برادرا بلند ! 🌳 همه‌ صلوات فرستادن گفت: بفرما 😎 از ۳۰۰ تا هم بیشتر شد 😂📿 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 .ارشیا کلافه چنگی توی موهایش زد و به ماکان نگاه کرد: -آره راه دیگه ای نیست یا رومی روم یا زنگی زنگ نه؟ ماکان لبخند نیم بندی زد و سر تکان داد. ارشیا بلند شد و گفت: -فقط تو رو خدا زودتر خبر بده. عروسی اتنا پنج شنبه هفته آینده اس مامان اینا کلی کار دارن. اصلا منو یادشون رفته. و در حالی که از اتاق خارج میشد گفت: -اصلا همه منو یادشون رفته. ماکان هم ناراحت از وضعیت ارشیا رفت سمت تلفن و شماره خانه را گرفت. مادرش گوشی را برداشت. -سلام مامان. -سلام عزیزم چی شده؟ - مامان ارشیا اینجا بود. -خوب؟ -نمی خواین جوابشو بدین. -تو که خودت دیدی ترنج هیچی نمی گه. -شاید سکوت علات رضایت باشه. -نمی دونم. -مامان بذارین یه جلسه بیان. ارشیا گناه داره. -من و بابات که حرفی نداریم. -می دونم بذارین بیاد با خودش صحبت کنه. اینجوری ممکنه فکر کنه ما مخالفیم. -نه مامان جان ما که همون شب گفتیم حرفی نداریم. -ما میدونم اون بدبخت که نمی دونه. -باشه من خودم به مهرناز خبر میدم. -باشه 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 .ماکان تلفن را قطع کرد و به ارشیا زنگ زد: -سلام ماکان. -سلام. با مامان صحبت کردم. -خوب؟ صدای ارشیا می لرزید. -هیچی قرار شد به مامانت زنگ بزنه قرار بذارن. -ترنج چیزی نگفته؟ -نه هنوز. صدای اه ارشیا پیچید توی گوش ماکان. ماکان دلش سوخت.. - درست میشه. -نمی دونم امید به خدا.کاری نداری؟ - یاعلی سر نهار کسی حرف نمی زد. همه در سکوت داشتند به شرایط پیش امده فکر می کردند. همه از این سکوت بی انتهای ترنج در تعجب بودند. با بقیه خواستگار هایش خیلی راحت برخورد کرده بود.اما این یکی. انگار تردید داشته باشد. و همین دیگران را متعجب می کرد. سوری خانم با چشم ابرو به مسعود می گفت که وقتش هست که ترنج را هم در جریان خبر خواستگاری قرار دهند.سه نفری مانده بودند چه بگویند.چون نمی توانستند عکس العمل ترنج را حدس بزنند. مسعود آرام با همان لحن اشاره گفت بعد از نهار. ترنج با آرامش مشغول جمع کردن میز بود که تلفن زنگ زد. ماکان جواب داد و بعد از حال و احوال مسعود را صدا زد. -بابا تلفن با شما کار داره 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻