#شهید_محمدهادی_امینی🌷
#روایت_عشق ❤️
#حدیث 🌿
شھیدهاهممثلمامتولدمےشوند..
امامثلمانمےمیࢪند!
بࢪا؎همیشہزندهمےمانند(:
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_534
ارشیا نگاه نادمی به ترنج انداخت و رو به ماکان گفت:
_دیگه بیشتر از این ضایمون نکن بابا.
-حالا گفتم که گفته باشم.
بعد جعبه کوچک را باز کرد و سوتی کشید:
-نه بابا ای ول ا... معلوم شد جنس شانسی می فهمی این لیمو شیرین ما کلی قیمت داره واسه خودش.
ترنج لبخند شرم گینی زد و ماکان جعبه را به او برگرداند و گفت:
_خوب پپرونی من کو؟
ارشیا بود که جواب داد:
_فکر کنم دیگه اماده باشه.
ماکان گوشی ترنج را در آورد و در حالی که سعی می کرد به چشم های او نگاه نکند گفت آن را به دستش داد:
-بیا این و تو ماشین جا گذاشتی.
مرسی.
وقتی ترنج بدون نگاه کردن به صفحه آن را توی کیفش گذاشت ماکان نفس راحتی کشید.
ور همان لحظه پیتزاها هم رسید ماکان با سرخوشی به سمت پپرونی اش هجوم برد.
**
ارشیا ماشین را مقابل خانه آقای اقبال نگه داشت و به ترنج خیره شد. ترنج تمام طول راه ساکت بود و حرفی نزده
بود.
اداهای ماکان کمی فضا را تغییر داده بود ولی خوب ترنج مثل همیشه نبود.
ارشیا می دانست کمی طول می کشد تا ترنج اتفاقات دیروز را فراموش کند ولی همین که با هم حرف زده بودند خودش کلی بود.
ارشیا لب هایش را خیس کرد و گفت:
_فردا میام دنبالت.
لبخند کم رنگی روی لب های ترنج امد و رفت.
دستش را به دستگیره گرفت و گفت:
_نه بهتره دیگه نیای دنبالم. این جوری هیچ خوب نیست.
اصلا جالب نیست من هی بیام وسط راه پیاده شم. اون مسیر بچه های دانشگاس ممکنه یکی ما رو ببینه
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_535
لب های ارشیا نا خودآگاه آویزان شد.
اگر نمی رفت دنبال ترنج توی هفته خیلی وقت نداشتند با هم باشند.
خودش کلی کار داشت و ترنج هم باید به درس هایش می رسید.
زمانی هم که توی دانشگاه بودند نمی توانستند با هم صمیمی باشند پس زمان زیادی از روز ازهم دور بودند و ارشیا این را نمی خواست.
لحن صدایش ناراحتی اش را نشان می داد:
_ترنج! منو نبخشیدی هنوز؟
ترنج به طرف او برگشت و به چشم های ارشیا خیره شد:
_چرا اینجوری فکر می کنی؟
_چون می گی فردا نیام دنبالت.
ترنج دست هایش را توی هم قفل کرد و آهی کشید و گفت:
-نه اصلا ربطی به اون نداره.
ارشیا فرمان را توی مشتش فشرد و گفت:
_مطمئن باشم؟
ترنج با سر تائید کرد.
_ولی چهره ات چیز دیگه می گه.
ترنج دوباره به ارشیا نگاه کرد و به او لبخند زد.
ارشیا به چاله گونه اش خیره شد و دست دراز کرد و ان چاله کوچک
را لمس کرد:
-دلم برای این چاله کوچولو تنگ شده بود.
هر دو به چشم های هم خیره شده بودند.
ترنج هم دلش برای آن ارشیای مهربان تنگ بود. سعی کرد با لبخندش
نشان بدهد که هیچ دلخور نیست.
ارشیا لبخند ترنج را که دید دستش را گرفت و گرم بوسید.
نگاهشان توی هم گره خورده بود که ماکان به شیشه زد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_536
ارشیا زیر لب غر زد:
-بر خرمگس معرکه لعنت.
ترنج ریز خنید و از ماشین پیاده شد. ماکان با ابروهای بالا رفته دست به سینه به ارشیا خیره شد.
-داداش تعارف نکن بیا تو دور هم باشیم.
ارشیا نگاه با اکراهی به او انداخت و گفت:
-برا من قیافه نیا من هر وقت دلم خواست میام تو به تو هم هیچ ربطی نداره. اینجا خونه پدر زنمه فهمیدی؟ اینو هر
شیش ساعت برای خودت تکرار کن یادت نره.
ماکان لبش را جوید و گفت:
-کدوم زن. مدرک داری رو کن.
ترنج ایستاده بود و به چهره اون دوتا خیره شده بود که برای هم گارد گرفته بودند گرچه شوخی بودن حرف هایشان
معلوم بود.
ارشیا ماشین را دور زد و کنار ترنج ایستاد و در حالی که دست او را می گرفت گفت:
-مدرک از این زنده تر؟
ماکان نگاهی به ترنج انداخت و دست هایش را بالا برد و گفت:
-پوف آقا تسلیم.جوری که این به تو نگاه می کنه از بیست فرسخی داد می زنه چه خبره.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
16.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایتگری شهدایی قسمت1227
🔰 مثل اوینی
ارزوی رهبر انقلاب روایتگری جهاد عظیم
امروز
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ عظم البلا ...
همخوانی شهدا ...
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
#سلام_امام_زمانم 💚
او حاضر و ما منتظران پنهانیم.
هرچند که از غیبت خود میخوانیم.
با این همه ای روشنی جاویدان.
تا فجر فرج منتظرت می مانیم
🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo