. 🌱
#آیھراهنما
«إِنَّ أَکرَمَکمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکمْ» حجرات۱۳
•┈—┈—┈✿┈—┈—┈•
با فضیلتترینِ شما نزدخدا، باتقواترینِ شماست.
#دعا
#نماز_اول_وقت
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🔺نگران آقای خامنه ای نباش!
عزیزی نقل میکرد:
در بهشت زهرا تهران بودم، پیرمرد با صفایی دیدم که با ادب خاصی بالای این مزار ایستاده و دعا میخونه، نگاهم بهش بود و مدتها که دور زدم دیدم دست به سینه هنوز بالای مزار هست، بعد پایان دعا و ذکر متوجه من شد. صدام کرد و گفت: پسرم ازت میخوام هروقت اومدی برای این شهید فاتحه بخونی.
گفتم چشم، میشه خواهش کنم دلیلش رو بگید.
گفت من سالها بود بعد از فتنه۸۸ برای حضرت آقا و سلامتی جسمی و تعرض احتمالی به جانشان خیلی نگران بودم و اضطراب درونی داشتم، روزی شهیدی با همین شمایل به خوابم اومد و شماره ردیف و قطعه هم بهم گفت.
ازم پرسید چرا نگران آقای خامنهای هستی؟! نگران نباش من خودم محافظش هستم. بار اول توجهی به خواب نکردم تا اینکه دوباره همان خواب تکرار شد، همان هفته پنجشنبه با حفظ کردن شماره ردیف و قطعه اومدم بهشت زهرا و دقیقا همان چهره رو روی قبر دیدم، دیدم تو توضیحات شهید نوشته «محافظ رئیس جمهور محترم حجت الاسلام سید علی خامنهای».
از اون موقع به بعد دیگه خوفی از تعرض به جان آقا ندارم و در عوض مدام به این شهید سر میزنم و دعاگوش هستم، به هرکسی هم که بتونم میگم.
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#کتاب_شهدایی
📚 عنوان کتاب: شهریارِ سرزمین من
🔻این کتاب زندگینامه شهید شهریاری است که شامل بیان خاطراتی از دوران کودکی، نوجوانی و شهادت وی است که به همت حوزه هنری استان زنجان توسط انتشارات سوره مهر چاپ و منتشر شده است
✍نویسنده:معصومه زینعلی
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
هر طرف که مینگری
شهیدی را میبینی
که با چشمان نافذ
و عمیقش نگران توست
که تو چه میکنی؟
سنگین است و طاقت فرسا
زیر بار نگاهشان حس میکنی
که در وجودت چیزی در هم میریزد
شهدا توانستند، آمدهایم تا ما هم بتوانیم!
ای که مرا خواندهای راه نشانم بده!
#شهید_حسین_معزغلامی 🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
8.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری 📲
بنویسیددرتاریخماغمِ
حاجقاسم
برایمانتمامنشدنیاست(:💔'
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_549
ماکان با چشم های گرد شده لقمه اش را قورت داد و گفت:
_بابا منظورت به ترنجه دیگه؟
مسعود خان با خونسردی گفت:
_نه پسرم منطورم شخص خوده تن لشته.
ماکان اعتراض کرد:
_بابا!!
ترنج خندید و برای ماکان شکلک در آورد.
ماکان به حالت نمایشی آه کشید و گفت:
_هر روز که می گذره بیشتر مطمئن میشم من یه بچه سر راهیم. عین الیور تویست ازم کار می کشین. برامم که زن
نمی گیرین دیگه دلیل از اینا واضح تر. هی روزگار.
ترنج و مسعود از خنده ریسه رفته بودند.
بعد از تمام شده صبحانه هر سه از خانه خارج شدند. ترنج برای ارشیا پیام داد که دارد می رود شرکت.
دلش برای اتاقش تنگ شده بود.
لپ تاپش را روی میزش گذاشت و کمی وسایل روی میز را مرتب کرد.
هنوز مشغول نشده بود که دختر جوانی در آستانه در نمایان شد.
چهره اش کمی آشنا بود. اخم هایش هم حسابی توی هم بود و زل زده بود به ترنج.
ترنج با اینکه یادش نمی آمد این زن را کجا دیده از جا بلند شد و سلام کرد:
_سلام امری داشتید؟
زن با گام های عصبی خودش را به ترنج رساند و گفت:
_شما که بلد نیستید چرا وقت و هزینه مردم و می گیرید.
ترنج گیج به دختر نگاه کرد و گفت:
_ببخشید من متوجه نمی شم. من اصلا شما رو به جا نمی ارم.
دختر طلبکار گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_550
-بایدم یادت نیاد.
بعد کاغذ تا شده ای را از کیفش بیرون آورد و روی میز ترنج کوبید.
-این گندیه که جناب عالی زدین.
ترنج کاغذ را برداشت و بازش کرد.
داشت یک چیزهایی یادش می امد. تابلویی را برای یک فروشگاه مبلمان چوبی طراحی کرده بود. به نظر خودش که ایرادی نمی دید.
سرش را بالا آورد و به دختر نگاه کرد که با اخم و پوزخند داشت ترنچ را نگاه می کرد:
_این اون چیزیه که من گفتم؟
ترنج تازه فهمیده بود چی شده. اخم هایش را در هم کشید و گفت:
_خانم اون روز هم بهتون گفتم طراحی با منه. بعد از اون تابلو یک فروشگاه نشون دهنده کلاس و نوع اون
فروشگاهه. ولی شما انگار تابلو رو با کمد لباستون اشتباه گرفتین.
دختر که از این حرف ترنج عصبی تر شده بود جلو تر آمد و روی میز ترنج خم شد و گفت:
_با من درست صحبت کن جوجه.
ترنج که از توهین آشکار دختر حسابی ناراحت شده بود گفت:
_شما از در اومدین تو شروع کردین به توهین توقع دارین من تشویقتون کنم.
دختر جوان که در حال انفجار بود کاغذ را از روی میز چنگ زد و در حالی که به سمت در می رفت گفت:
_این خراب شده صاحب نداره؟
ترنج با حرص روی صندلی اش نشست.
دختر رفت سمت اتاق ماکان و رو به منشی ماکان گفت:
_می خوام همین الان رئیس تون و ببینم.
خانم دیبا که از چهره خشمگین او جا خورده بود گفت:
_لطفا چند لحظه تشریف داشته باشین بهشون خبر بدم. الان کسی تو اتاقشونه.
دختر محکم روی میز کوبید و گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_551
_گفتم همین الان می خوام رئیس این خراب شده رو ببینم.
همین موقع در باز شد و ماکان با اخم هایی در هم از اتاقش خارج شد و با صدایی که سعی می کرد خیلی هم بلند
نباشد گفت:
_خانم دیبا اینجا چه خبره؟
منشی با دیدن ماکان از جا پرید و گفت:
_ایشون می خوان شما رو ببینن. من گفتم منتظر باشن مثل اینکه ناراحت شدن.
و با دست دختر را نشان داد. دختر هم برگشت و به ماکان نگاه کرد.
با دیدن پسر جوانی که مقابلش ایستاده بود یک تای ابرویش را بالا برد و در حالی که سعی می کرد لحنش مثل سابق بلند نباشد با حالت محترمانه ای پرسید:
_رئیس اینجا شمائین؟
ماکان چانه اش را کمی بالا داد و با یک نگاه سر تا پای دختر را دید زد.
سر و وضع لباسش نشان می داد وضع مالی
بدی ندارد.
یک مانتو پائیزه کرم پوشیده بود.
با لی مشکی و بوت های قهوه ای سوخته. شال و کیفش هم به همان
رنگ بود.
آرایش کاملی هم چهره اش را پوشانده.
با ان آرایشی که کرده بود سنش بیشتر نشان می داد ولی دقت
که می کردی مشخص بود بیشتر از بیست و پنج را ندارد.
اگر می خواست در یک جمله کوتا توصیفش کند.
خوش پوش و جذاب مناسب ترین کلمات بود.
دست هایش را توی جیبش کرد و رو به دختر گفت:
-بله. مشکلی پیش اومده.
دختر به طرفش امد و گفت:
-در مورد یکی از طراحاتون باید صحبت کنم. من با طرحی که ایشون زدن مشکل دارم در ضمن خیلی هم بی ادب
هستن.
ماکان ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
-شما خانمه؟؟
دختر بادی به گلویش انداخت و گفت:
-معینی....شهرزاد معینی.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻