#کتاب_شهدایی
📚 عنوان کتاب: حوض خون
🔻روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس
✍🏼تحقیق و تدوین: فاطمه سادات میر عالی
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
. 🌱
#آیھراهنما
ولنْ تجِد مِنْ دُونِهِ مُلًتحداً کهف ۲۷
•┈—┈—┈✿┈—┈—┈•
و هرگز جز او پناهی نخواهی یافت
#دعا
#نماز_اول_وقت
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
💌نامه زیبای دختر 🌷شهید مدافعحرم
ابوالفضل سرلک به حاجقاسم سلیمانی❤️
بابا حاجقاسم عزیزم!
شما نیستی تا انتقام پدر من را بگیری،
ولی مطمئن باش من انتقام شما و پدرم
را با هم از دشمن خواهم گرفت.
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خداحافظی مدافعان حرم با "حاج قاسم"
🔹ویدئویی تاثرانگیز از خداحافظی مدافعان حرم با سردار دلها حاج قاسم سلیمانی❤️
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌹در زمانی که چروک بودن لباس ها و نامرتب بودن موها نشانه بی اعتنایی به ظواهر دنیا بود، حمید خیلی خوشگل و تمیز بود. پوتین هایش واکس زده و موهایش مرتب و شانه کرده بود. به چشمم خوشگل ترین پاسدار روی زمین می آمد.
🌹روح و جسمش تمیز بود. وقتی می خواست برود بیرون، می ایستاد جلوی آینه و با موهایش ور می رفت. به شوخی می گفتم: ول کن حمید! خودت را زحمت نده، پسندیده ام رفته.
می گفت: فرقی نمی کند، آدم باید مرتب باشد.
#شهیدحمیدباکری🌷
✍کتاب نیمه پنهان ماه
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
📌 کسر حقوق ماهیانه
اینجانب دارای چهارهكتار زمین زراعتی آبی و خشكه میباشم وحقوق من زیاد میباشد
لذا درخواست مینمایم كه در اسرع وقت ازحقوق ماهیانه من حدود دو هزارتومان كسر نمائید
خداوند همه ما را خدمتگزار اسلام و امام قرار بدهد
#شهید ذبیح الله عالی🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#تـــݪنگـــرآنه ⚠️
مراقب زبانت باش!
زبان وَزنش کم و گناهش بیشمار است
چہ بسا دلها کہ شکست!
آبروها کہ ریخت!
و زندگیها کہ تباھ کرد...🌱•°
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_552
ماکان گلویش را صاف کرد و به دختری که داشت با دقت براندازش می کرد گفت:
-سرکار خانم اگر امکان داره چند لحظه منتظر بمونید خبرتون می کنم. فعلا کسی داخله.
بعد با لحن خیلی جنتل من منشانه! ادامه داد:
-امکانش هست؟
شهرزاد نگاه دیگری به سر تا پای ماکان انداخت و لبخند پر نازی زد و گفت:
-البته.
ماکان که ته دلش از این بازی لذت می برد رو به منشی اش گفت:
-خانم دیبا به آقای حیدری بگید از سرکار خانم شهرزاد پذیرائی کنن تا من برسم خدمتشون.
بعد لبخند موقرانه ای به شهرازد زد با گفتن با اجازه ای وارد اتاقش.
نیشش تا بنا گوش باز شده بود. با خودش
گفت:
آقا ماکان روزی امروزتم رسید.
دختر هم با حالت خاصی به در بسته ای که ماکان در پشتش پنهان شده بود خیره شد و برای خودش لبخند زد.
آقای حیدری با یک فنجان قهوه و چند عدد بیشکوئیت رسید. سالمی به شهرازد کرد و بعد از کاویدن سر تا پای
شهرزاد ازآنجا خارج شد.
شهرزاد با اکراه قهوه اش را مزه مزه کرد و بعد با اخم ان را روی میز برگرداند و زیر لب غر زد:
مزه آب حوض میده.
چند دقیقه ای خودش را با مجله های روی میز سر گرم کرد و وقتی داشت کم کم حوصله اش سر می رفت بالاخره
در باز شد و مردی از اتاق ماکان بیرون آمد.
نگاه شهرزاد روی ماکان ثابت مانده بود. ماکان بعد از بدرقه کردن مرد
به طرف شهرزاد چرخید و گفت:
-عذر می خوام خانم شهرازد. خواهش می کنم بفرمائید.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_553
شهرزاد با یک حرکت سریع از جا بلند شد و به طرف در اتاق رفت.
و در همان حال لبخند اغوا کننده ای به ماکان زد
که او هم جوابش را با لبخند گرمی داد.
ماکان بیرون از اتاق ایستاد و با دست به او تعارف کرد که وارد شود.
بعد در را بست و به مبل اشاره کرد:
_بفرما. راحت باشید.
و در حالی که به سمت میز می رفت تمام اندام او را با چشم کاوید و لبخند زد.
به قول خودش اندام میزانی داشت.
رفتار ماکان بیش از حد محترمانه بود که دهان شهرزاد را آب بیاندازد.
ماکان کارش را خوب بلد بود.
این روش همیشه جواب می داد و باعث میشد طرف اگر اهلش باشد خیلی زود نخ را بگیرد و ول هم نکند.
ماکان خیلی رئیس مابانه برای به رخ کشیدن موقعیت خودش پشت میزش و روی صنذلی پشت بلند چرخانش
نشست.
نگاه نافذش را به چشمان شهرزاد دوخت و گفت:
_خوب من در خدمتم خانم شهرزاد.
شهرزاد از لحنی که ماکان او را مورد خطاب قرار می داد لذت می برد.
به پشتی مبل راحتی تکیه داد و پای راستش را
روی پای چپش گرداند و گفت:
_ببینید آقای...
ماکان درست مثل خود شهرزاد و با لحن نمایشی گفت:
_اقبال...ماکان اقبال.
شهرازد به نام او لبخندی زد و گفت:
_جناب اقبال من واقعا تعجب می کنم از چنین مدیری همچون کارمندایی.
ماکان فکر کرد:
منم تعجب می کنم نه از اون جیغ و دادت نه از این کلاس گذاشتنت.
ولی جای این حرفا چهره مشتاقی به خود گرفت، آرنج یکی از دست هایش را روی میز گذاشت و در حالی که
صندلی اش را به آرامی می چرخاند کمی به سمت میز متمایل شد و گفت:
_لطف دارین. ولی مگه طراحای ما چکار کردن که گرفتار خشم شما شدن؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_554
چشم های شهرزاد با این حرف برق زد و ماکان ته دلش از خنده ریسه رفته بود که باعث شده بود لبخند جذابی
روی لب هایش شکل بگیرد.
در همان حال داشت با چشم هایش تک تک اعضای چهره شهرزاد را وارسی می کرد.
چشم هایش تیره بود قهوه ای خیلی تیره مثل یک شکلات گرم و داغ. ابروهایش هشتی با فاصله متناسب از چشمها.
بینی اش سر بالا و باریک بود وجای تعجب داشت که نمی شد اثری از عمل بر روی ان دید.
برخلاف بینی لب هایش برجسته بود و کاملا معلوم بود دست کاری شده اند با برق لب بیش از حد درخشان شده بودند.
چانه گرد و خوش فرم در انتهای صورتش را تکمیل کرده بود.
چهره اش را موهای رنگ کرده فندقی قاب گرفته بود که با رنگ چشم هایش هم خوانی زیادی داشت.
ماکان حسابی محو چهره شهرزاد شده بود بدون عذاب وجدان. شهرزاد داشت حرف می زد و ماکان با خودش فکر میکرد.
اگر می خواست کسی اینجوری نگاش نکنه خودشو این ریختی نمی کرد.
همیشه با این حرف خودش را توجیه می کرد.
وقت دید زدن چهره شهرزاد تمام شد یک اوکی به خودش داد.
از لحاظ چهره و اندام تایید شده بود. باید می دید تا چه حد با او راه می آید.شهرزاد نگاه خیره ماکان به خودش را
نادیده گرفت و گلویش را صاف کرد و گفت:
-من مدتی پیش یک تابلو برای یک سری فروشگاه فروش مبلمان سفارش داده بودم.
بعد از گفتن این حرف از جا بلند شد و کاغذی که طرح تابلو را رویش پریت گرفته بود از کیفش برداشت و خم شد
و جلوی ماکان روی میز گذاشت. بوی عطرش فضای اطراف را پر کرد.
ماکان نفس عمیقی کشید و با خودش گفت:
نه تو انتخاب عطرم خوش سلیقه اس.
بعد کاغذ را برداشت و با اخم ظریفی که می دانست چهره اش را جذاب تر می کند به کاغذ خیره شد. هنوز ماکان
دهان باز نکرده بود که شهرزاد که دوباره سر جایش نشسته بود گفت:
ملاحظه می کنید.
ماکان که نمی توانست هیچ اشکالی توی کار ترنج پیدا کند با نگاهی پر سوال به شهرزاد نگاه کرد و گفت:
-شما با کدوم قسمتش مشکل دارین؟
شهرزاد کلافه دستش را توی هوا تکان داد و با لحن پر نازی گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایتگری شهدایی قسمت1234
📽 تشییع پیکر مطهر شهید محمدرضا بیات در حرم مطهر رضوی
❣روایت روز خداحافظی از زبان پدر شهید
#شهیدمدافعحرم🌷
#شهیدمحمدرضابیات🌼
#شهیدحاجقاسمسلیمانی💔
#چهارشنبههایامامرضائی🕊
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ...
همخوانی شهدا ...
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
#سلام_امام_زمانم 💚
غم هجران تو اےیار مرا شیدا ڪرد
غیبٺ و دورے تو حال مرا رسوا ڪرد
دورے تو اثر جمع بدےهاے من اسٺ
شرمسارم گنهم چشم تورا دریا ڪرد
🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
#یاد_شهدا_با_صلوات
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
صبـــح است و
هــــوای دلِ من
مثلِ بهــار است
پلکی بِزن و صبــح بخیر غزلم باش . . .
#شهید_مصطفی_صدرزاده🕊
#صبحتون_شهدایی 🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ
🔻فکه هیچ جاذبه دنیا توش نیست،فکه آخرین نقطه ی یادمانی استان خوزستان که نزدیک ترین نقطه به کربلاست...
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌹شهیدمحمدعلی رجایی
تک و پاتک!
خبر که نداشت؛ می رفت مجلس و مراسمی، ناگهان غافل گیر می شد! چشمش که به زن های بی حجاب می افتاد، چیزی نمی گفت؛ می نشست یک گوشه، سرش را پایین می انداخت؛ چند لحظه که می گذشت، بلند می شد چیزی را بهانه می کرد و زود خداحافظی می کرد. دیگر لازم نبود چیزی بگوید! همه دستگیرشان می شد محمدعلی رجایی آدمی نیست که به هر محفلی پا بگذارد و در مقابل عمل حرام بی تفاوت بماند!
📚خواندنی ها از زندگی یک رئیس جمهور، ص22
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo