#بیوگرافی
اینچادࢪمشڪــــــــے🖤
ضمانتامنیتــــ مناستــ🥊
خواهرم ...🧕🏻
معنـےآزادےࢪودࢪسٺ...🌱
مٺوجہنشدی🚫
آزادییعنـے: 🦋
مطمئݧباشـے✨
اسیرنـگاهناپاڪاݧ😈نیستـے...
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_573
-خوب این که چیزی جدیدی نیست.
-می دونم تا چند هفته دیگه میارمش اونجا عملش کنن. می ترسم بدمش دست اینا.
مهتاب دست روی شانه پدرش گذاشت و گفت:
-من می تونم از دوستم کمک بگیرم برامون پرس و جو کنه ببینه کدوم بیمارستان ببریمش.
-یکی از همکارای سابقم هم هست می تونم به اونم بگم.
-نه بابا نمی خواد. خودم می رم دنبال کاراش. خودم همه جا رو بلدم. بهتون خبر می دم زودتر بیارینش. بی خودی تا
الان دست دست کردیم.
پدرش آهی کشد و گفت:
-اگه پول داشتم اینقدر طول نمی کشید.
مهتاب دست پدرش را در دست فشرد. چقدر سخت بود. دیدن شرم پدرش.
مادرش تا همین چند وقت پیشتر هیچ
مشکل نداشت.
شاید خیلی قبل تر ها وقتی خسته و عصبی میشد حالت هایی مثل غش کردن به او دست می داد ولی
تعدادشان اینقدر کم بود که کسی شک نمی کرد مشکل می تواند مال قلبش باشد.
ولی این اواخر تعداد دفعات از حال رفتن مادرش بیشتر شد تا اینکه دکتر تشخیص آریتمی داد.
قلب مادرش کند کار می کرد و حال نیاز به یک محرک خارجی داشت تا قلبش را به کار بیاندازد. یک پیس میکر که قیمتش هم خیلی
بالا بود.
مهتاب آهی کشید و به دست هایش خیره شد.
با خود گفت بهتر است فکری برای خودش بکند و به فکر کار باشد .شاید بتواند از ترنج خواهش کند که از شرکت برادرش برای او هم کاری سفارش بگیرد.
حاضر بود برعکس همه درصد بالایش را به انها بدهد و درصد پایئن را خودش بردارد. با یک کم قناعت می توانست با ماهی پنجاه تومن هم
زندگی اش را بچرخاند.
تا این دو ترم باقی مانده تمام شود بعد می تواند برای خودش کاری پیدا کند. بالاخره یکی دوتا شرکت تبلیغاتی توی
شهرشان پیدا می شد که برایشان کار کند.
حتی نه به صورت تمام وقت. به اندازه ای که باری روی شانه پدرش
نباشد.
یک لحظه توی ذهنش امد که بهتر نیست پیشنهاد آن مرد را قبول کند و کل خانواده اش را از رنج و سختی نجات
دهد.
ولی باز هم این فکر را به کناری زد و نخواست بیشتر درباره اش تفکر کند
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_574
رو به پدرش گفت:
_بابا شما برین خونه من هستم.
-نه دخترم تو خسته ای تازه رسیدی.
-بابا همش یه ساعت راهه مگه چقدره. نه خسته نیستم. برین خونه.
بعد حرفش را مزه مزه کرد و بعد بی خیال پول گرفتن شد و حرفی از جیب خالی اش نزد.
پدرش که رفت او هم به سمت سی سی یو رفت شاید بتواند مادرش را ببیند. ولی پرستار اجازه ورود به او رانداد.
مهتاب با شانه هایی افتاده برگشت و روی صندلی نشست.
سرش رابه دیوار تکیه داد و بعد هم به خواب رفت.
با صدای کسی که تکانش می داد چشم هایش را باز کرد. ماهرخ با نگرانی داشت نگاهش می کرد:
-سلام. تو کی اومدی؟ چرا اینجا خوابیدی؟
از سر جریان ان قرار ملاقات کذایی هنوز با ماهرخ سر سنگین بود.
به دروغ با او تماس گرفته بود و گفته بود به
دیدنش رفته و برود و همراهش ببردش خوابگاه ولی وقتی رفته بود با سهیل و ان مردک رو به رو شده بود.
خواست تکانی بخورد که تمام بدنش درد گرفت.
آخی گفت و دست برد و گردنش را لمس کرد. نگاهش را از
ماهرخ گرفت و با بی حالی گفت:
-دیشب اومدم.
ماهرخ نشست کنارش و گفت:
-بابا کو؟
-فرستادمش خونه. داغون بود.
-من گفتم بمونم خودش نذاشت.
-خوب وقتی می بینه بچه ات اذیت میشه گفته بری حتما سهیلم کلی به جونت غر زده نه.
-چرا اینجا خوابیدی؟
-خواب؟ همش چرت زدم. تا اذان شد.نمازم و که خوندم دیگه کله پا شدم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_575
بعد نگاهی به خواهرش انداخت و گفت:
-شوهرت گیر نداد این وقت صبح اومدی اینجا؟
و با پوزخند از جا بلند شد. ماهرخ غمگین سر را پائین انداخت و سکوت کرد.
خودش هم زیاد راضی به این کار نبود.
ولی سهیل مجبورش کرده بود. آهی کشید و رفت سمت سی سی یو.
مهتاب دست و صورتش را شسته بود و داشت
می امد طرف او.
-چه جوری رات دادن؟
ماهرخ به دیوار کنار ورودی سی سی یو تکیه داد و گفت:
-گفتم میام جای تو.
-همون بهونه ای که من آوردم. دخترت کجاست؟
-گذاشتم خونه عمه اش.
مهتاب هم دست به سینه کنار ماهرخ ایستاد. دلش می خواست هر چه زودتر مادرش را ببیند.
ولی اجازه نداشت.
باید سه چهار روزی توی بیمارستان می ماند. دستی به صورتش کشید و با خودش فکر کرد:
خدا کنه مثل اون بار نشه.
یاد دفعه قبل افتاد. مادرش تقریبا مرده بود. با شوک برش گرداندند. این بار هم اوضاع به همین منوال بود ولی نه به
آن شدت. ماهرخ پرید وسط تفکراتش:
-طرف دیشب زنگ زده بود به سهیل گفته بود مهتاب جوابش تقریبا مثبته.آره؟
مهتاب با بی حالی برگشت سمت ماهرخ و گفت:
-اون همش زر زده. من گفتم بعد از اینکه درسم تمام شه تازه بهش فکر میکنم. یعنی از الان تا درسم تمام شه اصلا
توی مغز من نیست که بخوام بهش فکرم بکنم. تازه بعد از اون فکر کردن هم احتمال زیاد جوابم منفیه. این و به
سهیلم بگو.
بعد با حرص از ماهرخ دور شد و رفت سمت ایستگاه پرستاری.
-ببخشید خانم من دانشجو هستم مامان تو سی سی یو خیلی وقته ندیدمش دیشب اومدم. امکانش هست یه لحظه
ببینمش؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🔷 #زندگی_نامه
#شهید_غـلامـعلـے_پـیـچـک🌷
💛غلامعلی پیچک سال ۱۳۳۸، در تهران متولد شد. پدرش کارمندی متوسط و آبرومند بود و در تربیت دینی فرزند،از هیچ کوششی دریغ نکرد. غلامعلی در سن پنج سالگی پای در راه مدرسه گذاشت.💛
🔷# زندگی_نامه
💛غلامعلی، همزمان با تحصیل در دانشگاه، از کسب معارف دینی غفلت نورزید و به آموختن و یاددادن به دیگران پرداخت.او « جامعالمقدمات» را به خوبی یاد گرفت و برای دوستان و همسالان آموزش داد.
از ۱۰ سالگی در انجام فرائض دینی مقید و از شروع تکلیف، مقلد حضرت امام(س) شده بود.💛
🔷# زندگی_نامه
💛پس از ورود به دانشگاه و آشنایی با تعدادی دانشجوی مسلمان و مبارز، جدیتر از گذشته وارد جریانهای سیاسی شد و خیلی سریع نسبت به مسائل سیاسی داخلی اطلاعات کسب کرد و رژیم شاه را رژیمی فاسد و ظالم یافت و از این رو، مصممتر از پیش، وارد مبارزات سیاسی شد.
از آن پس تحت مراقبت و تعقیب عوامل ساواک قرار گرفت. او طی فعالیتهای خود، مبارزات خود را گسترش داد.💛
🔷# زندگی_نامه
💛پس از شهادت پیچک متوجه شدیم که او در سن ۱۵ سالگی طرح ترور خسروداد را کشید بعد مساله را با نماینده حضرت امام در میان گذاشت که ایشان اجازه ندادند و او دوستانش را مجاب کرد که از ترور خسروداد صرف نظر کنند.
با اوج گیری مبارزات انقلاب اسلامی،غلامعلی با دلگرمی و امید بیشتر، به روشنگری و هدایت مردم پرداخت و با ارائه تحلیلهای خوب سیاسی، مفاسد و وابستگی رژیم شاه را افشا کرد و بویژه قشر جوان را به مبارزه علیه نظام ستمشاهی ترغیب کرد. با ارتباطی که با برخی روحانیون برجسته داشت، اعلامیهها و نوارهای سخنرانی حضرت امام (ره) را چاپ، تکثیر و در اختیار دیگران گذاشت.💛
🔷# زندگی_نامه
💛نحوه شهادت
شهید غلامعلی پیچک در عملیات مطلعالفجر در نوک پیکان گردان وارد نبرد علیه دشمن شد و در منطقه « قاسمآباد» واقع در ارتفاعات « برآفتاب » با نیروهای دشمن تن به تن درگیرشد. نزدیک ظهر روز ۲۰ آذرماه ۱۳۶۰ بر اثر اصابت گلوله به گلو و سینهاش به شهادت رسید.💛