🔻 آن مرد محجوبِ خندهرو
روز اولی بود که به دستور حاج کاظم جهت بازخوانی جریانات تیپ ضد زره در منزل یکی از یاران دیرینهاش دعوت شده بودم در کوی نفت اهواز. در آن جمع نورانی متوجه حاج حبیب شده بودم که با حالتی آرام و بی صدا گوشهای نشسته بود. حجب و حیای چهرهاش در دیدار اول او را لو میداد و حالتی داشت دوست داشتنی.
هیچ پیش فرضی از او در ذهن نداشتم جز ته چهرهای آشنا. چنان آشنا که در فکر فرویم برد و در آن چند روز سوژه ذهنیم شد. هر چند اسمش را نمیدانستم و به چهرهاش اکتفا کرده بودم.
آن روزها، خود و خودرویش در اختیار هماهنگیهای مصاحبهها و دیدارها شده بود. طبیعی بود او را نیرویی قدیمی و علاقمند به گردان خود بدانم و فردی که حاضر است کار و زندگی خود را وقف دوستان جبههایش کند.
با شکل گرفتن برنامه مصاحبهها دنبال مکانی بودیم تا در سکوت آن بشود گفتگویی کرد و ضبط صدا و تصوری درخور داشت. با طرح نیاز، حاج کاظم ما را به آدرسی حواله داد. پرسان پرسان به ساختمان چند طبقه و شکیلی رسیدیم که باید قبل از ورود با صاحبش هماهنگ میکردیم. سراغ او را از کارگران ساختمان گرفتیم و به خیابان پشت و محل دفتر هدایت شدیم.
دنبال آدمی میگشتم با ابعاد دو ایکسلارژ با سبیل هایی پروپشت و چارشانه.
وارد دفترش شدم و جز همان چهره آشنا و ریز جثه، کسی را نمیدیدم. همان انسان ساده و بیآلایش و محجوب.
پیش خودم گفتم، یعنی صاحب آن چند ساختمان بزرگ ایشان هستند؟!! پس چرا با همه متمولان امروزی فرق دارد؟ چرا آنقدر آرام است و بیادعا!
مصاحبه اول را شروع کردیم و پیش رفتیم.
چند جلسهای گذشت تا نوبتِ گفتگو به علی آقای سیاح طاهری رسید و دوست دوقلویش، حاج حبیب بدوی.
فرصتی به دست آمده بود تا با طرح سوال به کنکاش ذهنی خود پایان دهم و پرده از رمز چهره آشنای او بردارم.
..برایم جالب بود که راضی به گفتگوی تک نفره نمیشدند و اصرار بر این بود که با هم در یک کادر قرار بگیرند. دلایل فنی هم راه بجایی نبرد و اولین گفتگوی دو نفره در یک کادر را شروع کردم.....
بعد از مقدمات معمول، گفتند، باهم به جبهه رفتهاند و یک راست به گردان کربلا ....
گردان کربلا، گردان دلچسب ما هم بود و اولین بار که وارد شده بودم دیگر فاصله نگرفتم تا پایان جنگ. شستم بیدار شده بود که او را در گردان دیدهام و بی جهت آشنا بنظر نمیرسید.
هر چه بیشتر میگفتند، تصویر پررنگتر میشد و واضحتر.... خودش بود، همان نوجوان لبخند به لب سبزه پوست که بین صفوف صبحگاه و محوطه و چادر نمازخانه به چشم میآمد.. همان که با خنده و لبخندش هر کسی را جذب خود میکرد.
..وه که چقدر خوب صحبت میکردند! گوئی محفلی از دل ساخته بودند تا بعد از سالها حرفهای ناگفته خود را آزاد کنند و سبک شوند. شاید هم دوربین و مصاحبه و بازخوانی را بهانهای برای مرور خاطرات و تراش دادن دل های زنگار گرفته بعد از جنگ!
از آن همه صمیمیت به وجد آمده بودم و بیشتر، از اینکه مرا لایق احساسات خود دانستهاند.
دردناک ترین خاطره مشترکشان، مربوط میشد به شب عملیات کربلای ۴. همان شبی که فهمیده بودند گردان کربلا از آب گذشته و وارد عمق شده و در معرکهای پرخطر خیمه زده... و ایشان وامانده از عملیات و شهادت!
کنار پیادهرو و روی سکّویی شب را به صبح رسانده بودند با حسرت عملیات بر دل.. و پشیمان از این جابجایی که فرصتی بزرگ را از آن ها گرفته بود. فرصتی همتراز با همنشینی یاران بهشتی. غافل از اینکه راه و رسم شهادت کور شدنی نیست و راه همچنان باز است و پر رونق.
همانگونه که حاج حبیب بدوی با همان آرامش، خود را در واپسین فرصت طلایی به آن رساند و مظلومانه ردای سبز شهادت به تن پوشید و با همان سادگی رفت، در حالی که همه آنها متهم بودند به حضوری مادی در سوریه.
#مدافعانحرم
#جهانیمقدم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#یادشبخیر
تازه پا به گردان گذاشته بود.
شوخ طبیعی، رکن جداناشدنی او بود.
فرقی هم نمی کرد در پادگان باشد،
در منطقه و یا شب عملیات و درگیری با دشمن.
سالهای جنگ با سرعت نور گذشت و آقا شدند، راوی جنگ
دیگر کمتر خبری از شوخیها و شوخ طبعیهایش بود.
از قافله بازمانده بود و به یاد آنها روایت میکرد و از شجاعت و بزرگیشان میگفت.
گاهی در جمعهای خصوصی او را گیر میآوریم و گریزی میزنیم به شیرینکاریهایش و خاطرات روزهای جنگ.
همین چند وقتِ گذشته بود که از او خواستیم تا از ماموریت کردستان بگوید .
او هم از خداخواسته سوار مرکب خاطرات شده،
میگفت:
تازه قله ای را گرفته، و سرخوش از این پیروزی، بین بچهها نشسته بودیم که سروکله خبرنگاری پیدا شد و از چگونگی عملیات شب گذشته پرسید. با حرارت هرچه تمامتر پاسخ گفتیم و از شجاعت بچهها و فرار دشمن حکایت ها نقل کردیم.
خبرنگار تشکر کرد و در حال رفتن ، ایستاد و رو به من پرسید، راستی اسم تپه را نگفتید....
اسم تپه را نمیدانستم و گفتن "نمیدانم" با آن همه هنرنمایی قبلی برایم غیر ممکن بود.
نگاهی به تپه انداختم و نگاهی به کلّه کندهکاری شده محمد.
چقدر شبیه هم بودند !
از زبانم در رفت و گفتم "ارتفاعات پسکل ممد"
عجب!! چه اسم با مسمایی شده بود! خبرنگار بیچاره تشکر کرد و رفت و از ما دور شد.
ساعت ۱۴، صدای اخبار رادیو بلند شد. همه کنجکاو بودیم تا اخبارِ کلیِ عملیات را بهدست بیاوریم.
مجریِ خبر، با صدایی رسا و حماسی گفت...... دیشب رزمندگان ما در عملیاتی کم نظیر، در غرب کشور، موفق شدند مناطق وسیعی از جمله تپههای ۱۳۷، دربندیخان، پسکل ممد و.... را به طور کامل آزاد کنند و.....
وقتی نگاهم به چهره متفکرانه فرمانده گردان افتاد و نیم نگاهش به ما که به زور جلو خنده مان را گرفته بودیم، گوئی متوجه داستان شده بود، افتاد بدنبالم و.....
من بودم که فراررا بر قرار ترجیح داده بودم و او بود که بدنبالم می آمد.
برای برادر عزیز
سید باقر احمدیثنا
راوی با سابقه دفاع مقدس
#جهانیمقدم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo