✨وقتی برادرش «مهدی» در کربلای ۵، در شلمچه به شهادت رسیده بود، او نیز
مجروح شد و در آبادان برای مدت کوتاهی بستری گردید. او به تقاضای خودش به قم آمد تا در مراسم تشييع برادر و سایر رفقایش - که در آن حمله شهید شده بودند. شرکت نماید.
🌹ساعت ۲ شب، زنگ خانه به صدا در آمد، «محسن از جبهه، مجروح برگشته بود. تعجب کردیم که چرا تنها است و برادرش «مهدی» به همراه او نیست؛ فهمیدیم «مهدی» شهید شده؛ ولی صورت و چهره او را نگاه کردیم هیچ اثری که نشان دهنده این امر باشد، مشاهده نشد.
🕊پرسیدم برادرت چه شد؟ آیا شهید شده یا زخمی است و در جایی بستری گردیده ؟ چرا با هم نیامدید؟ گفت: «او مانده تا در حمله دیگری شرکت کند.
🌱آن قدر صبوری و بردباری از خودش نشان داد و شهادت برادرش را به ما اظهار نکرد تا فردای آن روز از طرف سپاه خبر شهادت برادرش «مهدی» به ما رسید. بعد ا از این جریان گفت: «ما ۲ برادر با هم بودیم؛ ولی او در حمله کربلای ۵ شلمچه شهید شد؛ ولی من مجروح گشتم؛ بعد شروع کرد به گریه کردن که چرا مثل او به شهادت نرسیدم ؟
#راوی: پدر شهید
#طلبه شهید محسن امینی🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✨اولین باری که به #کربلا می رفتیم...،
بارها شنیده بودیم دعا تحت #قبه ی امام حسین(ع) رد خور نداره و به هدف استجابت می رسه...
همه زائرها هدفشون این بود که یک بار هم که شده برسند کنار شیش گوشه ارباب و آرزو کنن...
قبل از رسیدن هرکس آرزوهای بزرگش رو جمع و جور می کرد تا از #خدا بخواد...
بالاخره رسیدیم کنار #ضریح آقا اباعبدالله(ع)،غوغایی بود...
کنار #حسین وایساده بودم و صدای مناجاتش با خدا به گوش همه می رسید...
هی میگفت،فقط #شهادت ...،و هی تکرار می کرد...
امام حسین (ع) رو واسطه کرده بود و پافشاری می کرد...
بهش گفتم #حسین از آقا بخواه سال دیگه عرفه و اربعین قسمتمون بشه دوباره بیایم کربلا...
نگاهم کرد و گفت :نه،خیلی دیره تا سال دیگه... فقط #شهادت...
حالا تازه می فهمم که راست می گفتند...
اگر #دل آدم آماده باشه دعا زیر قبه ردخور نداره...😔
#راوی:مهدی_بیگ زاده
#شهید_حسین_صحرایی🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
دستگیری_شهید_نظری
از_دختر_دانشجو
همین که نشستم سر مزار فرزندم دیدم دختر خانم جوانی نشسته است کنار قبر فرزند شهیدم و #فاتحه میخواند. فاتحه خواند وگریه کرد. انگار مثل خواهری بود که برای برادرشگریه میکند.گریهاش که تمام شد گفتم: دختر شما با این شهید آشنا هستید؟ گفت: نه من بچه سبزوار هستم و در قم درس میخوانم چندین شب پیش خواب دیدم که این #شهید_بزرگوار به نزدم آمد و گفت: آمدهام اینجا تا به شما بگویم این اموال و امکاناتی که برای شما خرج و هزینه میشود از اموال #بیتالمال است. شما در دو کار سستی و کاهلی میکنید اول #نماز و دوم #درس! همانجا از ایشان سؤال کردم مزارتان کجاست؟ که دقیقاً اسم و نشانی مزار خودش را داد. پس از آن حدود سه سال هر عصر پنجشنبه زودتر از من آن دختر خانم میآمد و شروع میکرد به #قرآن_خواندن بر سر مزار شهید نظری…
#راوی : پدر شهید
#شهید_علی_اکبر_نظری🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
رضا بینهایت صبور بود، وقتی بحثمان میشد، من نمیتوانستم خودم را کنترل کنم، یکسره غُر میزدم و با عصبانیت میگفتم تو مقصری، تو باعثِ این اتفاق شدی! او اصلا حرفی نمیزد، وقتی هم میدید من آرام نمیشوم، میرفت سمت در، چون میدانست طاقت دوریاش را ندارم، آنقدر به همسرم وابسته بودم که واقعا دوست نداشتم لحظهای از من دور باشد، او هم نقطهضعفام را میدانست و از من دور میشد تا آرام شوم، روی پلهی جلوی در مینشست و میگفت هر وقت آرام شدی، بگو من بیام داخل، اصلا دادزدن بلد نبود.
#راوی:همسرشهید
#شهید_رضا_حاجی_زاده🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#راوی:همسر شهید مدافع حرم
🌹ناصر_مسلمی_سواری
👈شروطش در جلسه #خواستگاری چنان مرا زیر و رو کرد که حاضر نبودم خواستگاری با شرایط مالی خوب ولی کم اعتقاد را جایگزین او کنم.
تا قبل ازآشنایی با ناصر پوشیدن #چادر مانند خواندن نماز صبح برایم مشکل بود اما او با مطرح کردن همان دو شرط اعتقاداتم را دگرگون کرد...
تنها شروطش برای #ازدواج خواندن نماز، خصوصا نماز صبح و رعایت #حجاب بود. ناصر برایم مرد ساده و متواضعی بود که در همه چیز خلوص نیت داشت. برای همین میخواستم زندگیم با او مثل ظاهر و قلبش، بی پیرایه باشد...
#شهادت ۲۰ آبان ۹۲
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌹یک روز ، من برای محمد از پول شهریهای که از حوزه میگرفت، لباس دوختم و به او دادم که بپوشد.
✨گفت: پول پارچه را از کجا آوردی ؟
گفتم: از پول شهریه خریدم.
گفت: نه، از پول شهریه برای من لباس تهیه نکن. خواهش میکنم از پول منبرهای که میروم پارچه بخر.
✨ایشان در حوزه به سلمان معروف بود. دوستان او به شوخی به ما میگفتند؛ آدم بسیار خوبی است، اما یک عیبی دارد که شب ها نمیخوابد. دائم نماز شب میخواند.
#راوی:همسرشهید
#شهید محمد مصطفوی کرمانی🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌹 یادی از شهید رضا عزیززادگان (ولادت: ۱۳۳۴، قم، شهادت: ۱۳۶۵، شلمچه، عملیات کربلای۵، مزار: گلزار مطهر شهدای علیبنجعفر "علیهالسلام" قم)
سال ۶۱ در عملیات رمضان،
منطقهی پاسگاه زيد،
بود که شهید بزرگوار رضا عزیززادگان
که یک پایش از بالای مچ قطع شد.
رضا از قدیم فوتبالیست بود
و بعد از این که یک پایش مصنوعی شد،
باز هم فوتبال را ادامه داد.
به سختی میشد
حریفش بشوی.
در تمرینات با اقتدار
و روحیه شرکت میکرد،
بعضی وقتها با همین یک پا،
خیلی کری میخواند
و همیشه قبل از تمرین،
پیچهای پای مصنوعیاش را محکم میکرد
و وقتی بلند میشد،
شروع میکرد به
رجز خوانی و حریف میطلبيد.
وقتی در جمع بچههای فوتبالیست میآمد،
به آنها خیلی روحیه میداد
و مرتب در صحبتهایش،
آنها را به خداشناسی
و تقوا دعوت میکرد.
شهید رضا عزیززادگان
مدتی در تیم افشین قم بازی کرد
و بارها برای تیم منتخب قم هم بازی کرده بود.
#راوی: محمد لاجوردی
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✨فاطمه دو یا سه سالش بود که آقاجواد برایش پارچه سفید گلدار خرید. گفت: «خانم این چادر را برای دخترمان بدوز. بگذار بهمرور با چادر سر کردن آشنا شود.»
از آن به بعد هر وقت پدر و دختر میخواستند از خانه بیرون بروند، آقا جواد میگفت: «نمیخواهی بابا را خوشحال کنی؟» بعد فاطمه میدوید و چادر سر میکرد و میدوید جلوی بابا و میگفت «بابا خوشگل شدم؟» باباش قربانصدقهاش میرفت که خوشگل بودی، خوشگلتر شدی عزیزم. فاطمه ذوق میکرد.
یک روز چادرش را شُسته بودم و آماده نبود. گفتم: «امروز بدون چادر برو.» فاطمه نگران شد. گفت: «بابا ناراحت میشود.» بالاخره هم آقاجواد صبر کرد تا چادر خشک شود و بعد بروند بیرون.
وقتی آقا جواد نماز میخواند، دخترم پشت سر بابایش سجّاده پهن میکرد و همان چادر را سَر میکرد و به بابایش اقتدا میکرد و هر کاری بابایش میکرد، او هم انجام میداد.
#راوی:همسرشهید
#شهیدجوادمحمدی🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹ببینید/کربلای_چهار
جزیره ام الرصاص هنوز و بعد از سال ها از دفاع مقدس هنوز نیزه و شمشیر شکسته های قتلگاه غواصان با ما سخن می گویند و حدیث عشق می سرایند...
▫️مگر می توانیم فراموش کنیم؟
#راوی: حاج علیرضا دلبریان
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌹شهید_شاهرخ_ضرغام
🔹دومين روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه ها در #هتل_كاروانسرا بودم. پسركی حدود پانزده سال هميشه همراه #شاهرخ بود. مثل فرزندی كه همواره با پدر است.
تعجب من از رفتار آنها وقتی بيشتر شد كه گفتند: اين پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من كه برادرش بودم خبر نداشتم.
عصر بود كه ديدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته. رفتم و در كنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: اين آقا رضا پسر شماست!؟
خنديد و گفت: نه، مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش.
گفتم: مادرش ديگه كيه؟!
گفت: مهين، همون خانمی كه تو #كاباره بود. آخرين باری كه براش خرجي بردم گفت: رضا خيلی دوست داره بره #جبهه. من هم آوردمش اينجا!
ماجرای مهين را می دانستم. برای همين ديگر حرفی نزدم.
چند نفری از رفقا آمدند و كنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از #انقلاب شد.
🕊شاهرخ خيلی تو فكر رفته بود. بعد هم باآرامی گفت: مهربونی اوستا كريم رو می بينيد! من يه زمانی آخرای شب با رفقا می رفتم ميدون شوش. جلوی كاميون ها رو می گرفتيم. اونها رو تهديد می كرديم. ازشون باج سبيل و حق حساب می گرفتيم. بعد می رفتيم با اون پول ها زهرماری می خريديم و می خورديم. زندگی ما توی لجن بود.
اما خدا دست ما رو گرفت. #امام_خمينی رو فرستاد تا ما رو آدم كنه. البته بعداً هر چی پول در آوردم به جای اون پول ها صدقه دادم.
بعد حرف از كميته و روزهای اول انقلاب شد. شاهرخ گفت: گذشته من اينقدر خراب بود كه روزهای اول توی كميته برای من مامور گذاشته بودند! فكر می كردند كه من نفوذی ساواكی ها هستم!
همه ساکت بودند و به حرفهای شاهرخ گوش می کردند. بعد با هم حركت كرديم و رفتيم برای نماز جماعت. شاهرخ به يكی از بچه ها گفت: برو نگهبان #سنگر خواهرها رو عوض كن.
با تعجب پرسيدم: مگه شما رزمنده زن هم داريد؟! گفت: آره چند تا خانم از اهالی #خرمشهر هستند كه با ما به #آبادان آمدند. برای اينكه مشكلی پيش نياد برای سنگر آنها نگهبان گذاشتيم.
#یاد_گذشته
#راوی : آقای رضا كيانپور
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
گفتم:
کاش میشد منم همراهت به جبهه بیام!
لبخندے زد و پاسخی داد که قانعم کرد.
گفت:
هیچ میدونی سیاهی چادر تو
از سرخی خون من🥀 کوبنده تر است؟!
همین حجابت را رعایت کنی، مبارزه ات را انجام داده اے🌿
#راوے: همسر شهید محمدرضا نظافت🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
خلاصه کلاسمون خیلی شلوغ بود. بین صندلیهای کلاس تا ته کلاس صندلی تک نفره آهنی خیلی داغون هم چیده میشد.
دکتر مثل همیشه کلاسور زرد رنگش را در میآورد و درس هر جلسه را جدا میکرد و پای تخته میرفت.
گاهی از گوشه تخته شروع به نوشتن میکرد. مینوشت و توضیح میداد و جلو میرفت.
گرم درس گفتن میشد تا اینکه چندبار نزدیک بود از روی سکوی تخته سقوط آزاد کند!
هر وقت این اتفاق میافتاد دکتر میخندید و میگفت " این کلاس دام آموزشی داره!
آدم گرم درس دادن میشه، تختش 50 متر از سکوش جلوتره وقتی که داری مینویسی یه دفعه زیر پات خالی میشه".
#راوی :(یکی از دانشجویان)
#شهیدمسعودعلی محمدی🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✨بعد از شهادت ابوالفضل به کربلا رفتیم. خردادماه بود و هوا گرم. از مقام امام زمان (عج) تا پشت حرم حضرت عباس (ع) راه زیادی بود؛ حدود ۴۵ دقیقه. ساعت هم سه بود و هنگام استراحت ماشینها.
✨همانطور که پیاده میآمدیم مادرش گفت: «ببین ابوالفضل، بابا که قلبش را عمل کرده، من هم که کمر ندارم. زهرا خانم هم که پاهایش درد گرفته، مهدی هم خسته شده، یک ماشین بفرست.»
✨حاج آقا گفت: «خانم چه میگویی؟ ابوالفضل این وسط ماشین از کجا بیاورد؟ او اکنون جایش خوب است.»
✨همانطور که سه تایی میخندیدیم، یک ماشین که داشت میرفت برای تعویض خادمها نگه داشت جلوی پایمان. پرسید: «علقمه؟» سوار شدیم، اما سه تایی تا موقع رسیدن گریه میکردیم.
✨حاج آقا گفت: «شهدا همه جا حاضرند. ماها دقت نمیکنیم تا لیاقت نظر شهدا را داشته باشیم.»
#راوی: پدر شهید
#تاریخ شهادت۱۳۹۲/۹/۲۳
#شهید_ابوالفضل_شیروانیان🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
رضا بینهایت صبور بود، وقتی بحثمان میشد، من نمیتوانستم خودم را کنترل کنم، یکسره غُر میزدم و با عصبانیت میگفتم تو مقصری، تو باعثِ این اتفاق شدی! او اصلا حرفی نمیزد، وقتی هم میدید من آرام نمیشوم، میرفت سمت در، چون میدانست طاقت دوریاش را ندارم، آنقدر به همسرم وابسته بودم که واقعا دوست نداشتم لحظهای از من دور باشد، او هم نقطهضعفام را میدانست و از من دور میشد تا آرام شوم، روی پلهی جلوی در مینشست و میگفت هر وقت آرام شدی، بگو من بیام داخل، اصلا دادزدن بلد نبود.
#راوی:همسرشهید
#شهید_رضا_حاجی_زاده🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
همراهی با سردار
شهید دیگر همراه حاج قاسم سلیمانی شهید هادی طارمی از نیروهای محافظ سردار سلیمانی بوده است. شهید طارمی متولد سال ۱۳۵۸ و اصالتاً اهل زنجان بوده است. وی در بسیاری از مأموریتهای خطیر همراه سردار سلیمانی بود تا اینکه در ۱۳ دیماه در حمله پهپاد آمریکایی همراه سردار سلیمانی به شهادت رسید.
مریم شریفی همسر شهید هادی طارمی می گوید: ۸، ۹ سالی بود که همراه سردار شهید حاج قاسم سلیمانی بود و به این موضوع افتخار میکرد. اگر چه چیزی از ماموریتهایش به ما نمیگفت اما پیدا بود با اشتیاق در ماموریتها حاضر میشد. هادی بچه هیاتی بود هر سال عزاداری ایام فاطمیه از خانه او شروع میشد. برای مراسم فاطمیه امسال هم، همه را به خانهاش دعوت کرده بود. هادی معتقد بود همه اتفاقهایی که رخ میدهد از جانب خداست. او میگفت: اگر ما توانستیم داعش را در سوریه و عراق به زانو درآوریم خواست خدا بود.
#راوی:همسرشهید
#شهیدهادی طارمی🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#سردارشهیدعباس بابایی 🌷
وقتی با #هواپیما_پرواز میکرد، حین عملیات و آموزش هوایی، روستاهای دورافتاده رو شناسایی میکرد.
یه ماشین قدیمی داشت که سوار میشدیم و مقداری غذا و آذوقه برای روستایی ها بر میداشتیم و از میان کوهها و درهها با چه مشکلاتی رد میشدیم تا برسیم به روستایی که از روی هوا #شناسایی کرده بود.
میرفتیم آنجا و مردم روستاها من رو با لباس روحانی و #شهید رو با لباس خلبانی میدیدند خیلی براشون جالب بود و #شهید_بابایی بعد از این که وسایلی رو که آورده بودیم به روستاییها میداد، میپرسید چه امکاناتی کم دارند.
مثلا روستاییها میگفتند حمام نداریم و ایشون با پول خودشون شروع میکرد براشون حمام میساخت و من به چشم خودم میدیدم که #شهید_بابایی برای ساختن حمام با پای خودش گِل لگدمال میکرد، حمام رو میساخت و برای برق حمام، به علت این که روستا برق نداشت از پول شخصی خودش موتور برق سیار میخرید و روشنایی حمام رو تامین میکرد...
#راوی :
حجت الاسلام و المسلمین محمدی گلپایگانی
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
قبل از شهادت حمیدرضا خواب دیدم که داخل باغی هستم. مرا صدا زد که «مادر بیا.» به اتفاق او داخل باغی شدیم.
آنجا افرادی با لباسهای سبز و صورتهای نورانی حضور داشتند. دورتادور باغ را گلهای محمدی و گلهای سفید پر کرده بود. همه به حمیدرضا سلام میکردند.
به وسط باغ که رسیدیم، شتری آمد و حمیدرضا سوارش شد. یک شال سبز به دور گردن حیوان انداخت و شتر پرواز کرد و رفت. من که تعجب کرده بودم، گفتم: «شتر که پرواز نمیکند! حمیدرضا کجا میروی؟» گفت: «بعدا میفهمی.»
چند روز بعد معنی پروازش را فهمیدم.
#راوی:مادرشهید
"#شهیدسیدحمیدرضاشمسحجتی🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
نام: محمد
نام خانوادگی: حسین زاده نوری
نام پدر : غفور
تاریخ تولد :1346/06/26
محل تولد:بابل
تاریخ شهادت : 1364/11/23
نام عملیات: والفجر هشت
محل شهادت : کارخانه نمک فاو - بصره
#راوی:مادرشهید
مادر شهید: وقتی از اهواز مرخصی می آمد نشسته بود و صحبت می کرد.من داشتم نماز می خواندم به من گفت : مامان !با انگشتان خود ذکر بگو ،چون در روز قیامت شفیع تو می شوند .
🌹شهید بچه پاکی بود به بسیج می رفت و نگهبانی می داد .یک شب او را دستگیر کردند و به کلانتری بردند و گفتند تو دروغ می گویی وبروز نمی دادکه من بسیجی هستم.
پسرم و شهید وحید اسماعیل زاده با هم در بسیج نگهبانی می دادند و به ما نمی گفتند کجا میروند و من باید موقع اذان صبح می رفتم به مساجد که ببینم شهید در مسجد گلشن است یا کاظم بیگ یا مومن آباد.
ادامه دارد....
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#شهیدامیرحاج امینی🌷
💌سر مزار اميرنشسته بودم که يه جوانی آمدو گفت=شما با اين شهيد
نسبتی دارين؟
گفتم=بله! من برادرش هستم.
گفت=راستش من مسلمان نبودم.
بنابه دلايلی به زورمسلمان شدم!
اماقلباً اسلام نياوردم...يه روز اتفاقی عکس برادرتون رو ديدم، حالت
عجيبی بهم دست داد.
انگار عکسش باهام حرف ميزد.
با ديدنش عاشق اسلام شدم ! قلباً ايمان آوردم...
#راوی برادرشهید
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
در تلفنم، نام همسرم را
با عنوان #شهیدزنده ذخیره کرده بودم. یک روز اتفاقی آن را دید و درباره علتش سوال کرد!
به ایشان گفتم:
آنقدر جوانمردی و اخلاق در شما میبینم
و عشق شهادت داری که برای من شهید زنده ای
قبل از رفتنش برای آخرین بار صدایم زد
و گفت: شماره اش را بگیرم
وقتی این کار را کردم، دیدم شماره مرا با عنوان "شریک جهادم و مسافر بهشت"
ذخیره کرده بود
گفت: از اول زندگی شریک هم بوده ایم
و تا آخر خواهیم بود و فکر نکنی دوری از شما برایم آسان است اما من با ارزش ترین دارایی ام را به خدا میسپارم و میروم.
آنقدر مرا با خانواده شهدا انس داده بود
که آمادگی پذیرفتن شهادت ایشان را داشتم
شام غریبان امام حسین علیهالسلام بود
که در خیمه محله مان شمع روشن کردیم ایشان به من گفت دعا کنم تا بی بی زینب قبولش کند
من هم وقتی شمع روشن میکردم،
دعا کردم اگر قسمت همسرم شهادت بود،
من نیز به شهدا خدمت کنم و منزلم را بیت الشهدا قرار دهم
#راوی:همسرشهید
#شهیدجوادجهانی🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#سنگر_خاطره
مسافرکشی برای خرج زندگی
من در سن بیست و یک سالگی با محمدحسین ازدواج کردم. این برای من مهم بود که با آدمی زندگی کنم که معیارهایم همخوانی داشته باشد و لذا محمدحسین جزو کسانی بود که همه جوره با معیارهای من همخوانی داشت. محمدحسین دو مرتبه به خواستگاری من آمد که بار اول، به دلیل این که برخی از شرایط من مثل اشتغال را قبول نکرد، نتوانستیم به توافق برسیم. اما بار دوم این موضوع را قبول کرد و ازدواج کردیم.
بعد از مراسم عروسی بلافاصله به مشهد رفتیم اما بعد از این که از مشهد برگشتیم، محمدحسین حدود 12 الی 13 روز به ماموریت رفت. در آن ابتدای زندگی از وضعیت مالی چندان خوبی برخوردار نبودیم و تمام وامهایی که بابت مراسم ازدواج گرفته بود، از حقوقش کسر میشد. محمد حسین در سپاه مشغول به کار بود و برخلاف آن چیزی که در تصور برخی وجود دارد، حقوق چندان زیادی دریافت نمیکرد. بیشتر حقوق محمد حسین خرج اقساط وام میشد و لذا مجبور بود در برخی موارد برای گذراندن زندگی با ماشین پدرش کار کند.
#راوی:همسرشهید
#شهیدمحمدحسین مرادی🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
خستگی ناپذیری
🪖بنده و شهید حاجی زاده بعد از دوره عمومی همدان، اواخر سال ۱۳۸۶ به بعد در تیپ۳ پیاده امامت سپاه کربلا که مستقر در شهرستان چالوس بود، مشغول به خدمت بودیم.
💥ما برای رفتن به چالوس هر روز از آمل به سمت چالوس در حرکت بودیم.
شهید حاجی زاده و شهید صحرایی به همراه چند نفری از دوستان دیگر سعی میکردند همیشه آخر، سوار اتوبوس شوند.
⛔️با توجه به اینکه اتوبوس معمولا تکمیل میشد و جایی برای نشستن نبود، سرپا می ایستادند و یا اینکه اگر ورودی و خروجی اتوبوس جا بود می نشستند.
شهید حاجی زاده، هیچ وقت در این رفت و آمدها خستگی از خودش نشان نمی داد...!
{لازم به ذکر هست که تمرینات سختی ازجمله تمرینات تکاوری ،تاکتیکی ، آمادگی جسمانی و البته دوره های جنگل ، عملیاتی ، گشت محور و ... را هم داشتیم.}
#راوی: همرزم شهید
#شهید_روح_الله_صحرایی 🌷
#شهید_رضا_حاجی_زاده🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#نماز_غفیله
.
✨ بلباسی نماز غفیله را بسیار محزون و زیبا میخواند و به دیگر رزمنده ها تاکید میکرد نمازهای مستحبی را هم بخوانند.خیلی ها حفظ نبودند نماز غفیله را.پادگان شهید بیگلو اهواز ، تو گردان مالک هر روز بعد از نماز مغرب بلباسی پشت تریبون قرار میگرفت و با همان صوت قشنگش نماز غفیله را میخواند و همه ی رزمندگان گردان به صورت دسته جمعی این فریضه را بجا می آوردند.بعد از شهادتش خیلی از همین بچه ها نماز غفیله را حفظ شده بودند و به نیت فرمانده شهیدشان میخواندند و هدیه به روح بلند علیرضا میکردند...
#راوی سردار علیجان میرشکار
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✨قبل از اینکه به سن تکلیف برسد، نماز خواندن را شروع کرد. از همان کودکی، موقع نماز کنار من میایستاد و حرکاتم را تقلید میکرد. گوش میداد چه میخوانم.
گاهی با برادرش شهرام میآمدند و کنار من نماز میخواندند. میگفتم:«بیاید خوب گوش کنید ببینید من کجای نمازم رو اشتباه میخونم. بهم بگید!» با همین روش نماز خواندن را یادشان دادم.
روزهگرفتن را هم از همان بچگی شروع کردند. میگفتم:«شما هنوز به سنّ تکلیف نرسیدید، حداقل کلّهگنجشکی بگیرید که اذیّت نشید اما گوششان به این حرفها بدهکار نبود. روزهشان را میگرفتند و سر وقت افطار میکردند.
#راوے: مادر شهید
#شهید_شهروز_مظفری_نیا🌷
📚گزیدهای از کتاب «همراهی تا آسمان
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
با توجه به اینکه امکان ورزشکردن در منطقه فراهم نبود، خودمان گاهی میدَویدیم تا به نوعی ورزش کرده باشیم، وقتی که ماه مبارک رمضان میشد، شهید جبار عراقی برای سحر هیچچیزی نمیخوردند؛ البته برایشان سحری درست میکردم ولی میگفتند: «من نمیخورم!» فلذا همیشه زمان افطار سفره ایشان پهن و آماده بود.
یکبار از ایشان سؤال کردم حاجی چرا شما سحری نمیخورید؟ گفتند: من چون روزانه ۸ کیلومتر میدوَم و الآن امکانش نیست، اگر سحری بخورم، شاید اضافهوزن بگیرم و نتوانم به مأموریتم برسم، ایشان حاضر بودند که گرسنگی بکشند اما در مأموریتشان خللی وارد نشود؛ حتی اگر به قیمت اذیّتشدن خودشان باشد، با توجه به چابکی شهید عراقی، وقتی که هرگونه حرکتی از سوی داعش اعلام میشد، از همه زودتر خودشان را به نقاط پر خطر میرساندند و همهی رزمندگان از شجاعت ایشان متعجّب بودند.
#راوی: همرزم شهید
#شهید جبار عراقی🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo