eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
33.6هزار عکس
15.5هزار ویدیو
131 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بر ساکنان دل های بی قرار! آرامم اما گواهی بر آرامی تلاطم و بی قراری روحم ندارم و مگر این اشک ها فرصت آرامش را در پهنه چشمهایم می دهد؟! این روزها که با یاد شما سر می کنم نغمه های دل انگیز مظلومیتتان را در گوش جانم زمزمه می کنم و مگر می شود نغمه ای داد از بی کسی باشد و دل انگیزش خواند؟ آنجا که یاد مادری پهلو شکسته و مولایی غریب به میان باشد یاد شما و زمزمه شما دل انگیز و مایه آسایش روح می شود. دستهایم دیگر توان همراهی تابوت های رنگینتان را ندارند و در پس هزاران دست، دست هایم کوتاه از یاریتان می شود گم می شوم در تلاطم سیل خروشان های های مردمانی که نظاره گر خورشید بی فروغ شمایند گوشه ای در ازدحام جمعیت سر به زانوی دل گذاشته و قدری خلوت می کنم و مرور می کنم جاماندگی ام را، مرور می کنم روزهای نبودنم را و مگر می شود باشید و نباشم؟! در این کوره راه های تردید گمنامی شما چه زیبا فراز نام ها و یادها نشان راه شده و دم از شما می زنند. می اندیشم لحظه وداع شما با دنیا چگونه بوده که نامتان تا ابد اینچنین بر تارک تاریخ ماندگار شده است. سکوت می کنم از هیبت شکوهتان در پیامی که آورده اید؛ می خوانم تا فراموش نکنم ماندگاری راهتان و نفوذ کلامتان شهدا شرمنده ایم ما بعد از شما هیچ نکردیم... https://eitaa.com/piyroo
🌺ﺍﻟﺴلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام 🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 0⃣2⃣ (بخش هفتم) 💠شهادت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨مجلس دعا در بیشتر مساجد ساری برقرار بود. همه از ما سراغ سید را می گرفتند. واقعا وقتی خدا بخواهد به کسی عزت بدهد این گونه می شود. اما سید دوباره حالش بدتر شده بود. وقتی سید حالش بهم خورده بود. استاد صمدی آملی از علامه درخواست دعا کرده بودند. ایشان فرموده بودند: «کاری با سید نداشته باشید، تمایل رفتن ایشان بیشتر از تمایل به ماندنشان است. من دعا می کنم؛ ولی تمایل ایشان به رفتن بیشتر است. او را اذیت نکنید.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨رفتیم خونه روحانی هیات. برای خواندن نماز آماده شدیم که خبر شهادت سید را به ما دادند. حال و هوای آن موقع قابل توصیف نیست. مثل دیوانه ها شده بودیم. نمی دانستیم از کجا باید به سمت بیمارستان برویم. توی کوچه و خیابان اشک می ریختیم و ناله می کردیم. سید به آنچه آرزویش را داشت، رسید. سید لایق شهادت بود. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨تصمیم گرفتیم نیمه شب او را غسل دهیم؛ چون اگر مردم می فهمیدند آرامگاه خیلی شلوغ میشد. اما مگر شده بودنی بود. مردم به محض اینکه متوجه شدند به سمت آرامگاه آمدند. با اینکه درهای آرامگاه بسته بود از بالای دیوار آمدند داخل! همه ناله می کردند. هیچ کس آرام نبود. صدای زمزمه غریبانه ای به گوش می رسید: «بریز آب روان اسماء/ به جسم اطهر زهرا(س)/ ولی آهسته آهسته...» سید را غسل می دادند در حالی که بازوها و پهلوی او شدیدا کبود شده بود. آری، هر کس که در این عالم عاشق سینه چاک محبوبه ی خدا، حضرت زهرا(س)، شد باید نشانی از غربت مادر داشته باشد. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨یکی از مشکلات ما دادن خبر شهادت به مادر سید بود. ایشان بیماری قلبی داشتند. اما خدا لطف کرد. مادر مثل کوه مقاوم بود. مادر می گفت: «من می دانستم سید ماندنی نیست. من خودم را برای این روزها آماده کرده بودم. سید در شب بیستم ماه شعبان العظم پر کشید. تولدش 11 دی ماه سال 1345 و شهادت او نیز در 11 دی ماه سال 1375 بود. ایشون در دی ماه 1369 ازدواج کردند و در دی ماه هم تک فرزندشان زهرا بدنیا آمد. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 188 الی 192 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا(س)🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 1⃣2⃣ 💠خبر شهادت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨یکی از رفقایم که از ساری برگشته بود. بهم گفت: «جلوی بیمارستان خیلی شلوغ بود. جانبازی به نام علمدار حالش بد شده بود و آورده بودنش بیمارستان.» تا گفت علمدار نفس تو سینه ام حبس شد. به خودم گفتم: «نه، سید که حالش خوبه. اما مصطفی، پسرعموی سید مجتبی جانباز قطع نخاع بود. حتما اون رو بردن بیمارستان.» همان موقع زنگ زدم محل کار سید، بهم گفتند سید مجتبی بیمارستان هست. با خودم گفتم حتما رفته دنبال کارهای سید مصطفی. روز بعد هم زنگ زدم اما کسی گوشی را برنداشت. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨شب آماده خواب شدم. خواب دیدم: «که در یک بیابان هستم. از دور گنبد امامزاده ابراهیم شهرستان بابلسر نمایان بود. وقتی به جلوی امامزاده رسیدم. با تعجب دیدم تعداد زیادی رزمنده را با لباس خاکی دیدم. هر رزمنده چفیه ای به گردن و پرچمی در دست داشت. آن رزمندگان از شهدای شهر بابلسر بودند. در میان آنها پدرم را دیدم که در سال 62 شهید شده بود. یک گل زیبا در دست پدرم بود. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨بعد از احوالپرسی به پدرم گفتم: «پدر منتظر کسی هستید.» گفت: «منتظر رفیقت سید مجتبی علمدار هستیم.» با ترس و ناراحتی گفتم: «یعنی چی؟ یعنی مجتبی هم پرید!» گفت: «بله، چند ساعتی هست که اومده این طرف. ما آمدیم اینجا برای استقبال سید. البته قبل از ما حضرات معصومین و حضرت زهرا(س) به استقبال او رفتند. الان هم اولیا خدا و بزرگان دین در کنار او هستند.» این جمله پدرم که تمام شد از خواب بیدار شدم. به منزل یکی از دوستان تماس گرفتم. گفتم چه خبر از سید. گفت سید موقع غروب پرید. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 193 الی 195 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo