eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
💚💖💚💖💚💖💚💖💚 💜🌸 💜🌸 قسمت بعدم لبخند معنا داری زد و بلند گفت: _خداحافظ عزیــزم😉😊 و رو به عباس گفت: _خداحافظ آقای یا...🙊 سریع گفت: _یعنی آقای عباس و بعد ازمون دور شد، نفسی از سر آسودگی کشیدم داشت کم کم لو میداد منو😬 عباس هنوز لبخند میزد .. از چی خنده اش گرفته این بشر .. چادرمو مرتب کردم و گفتم: _کاری داشتین که اومدین دم دانشگاه سری تکون داد و گفت: _بله، میخواستم مجددا معذرت خواهی کنم و اینکه ناهار دعوتتون کنم😊 - من که دیشب گفتم تقصیر من بود اصلا، دیگه ناهار لازم نیس😊 - نه نه ... خب میخوام کمی بیشتر باهاتون حرف بزنم در همین موردی که تو پیامتون اشاره کردین، گفتم که حضوری باید باهاتون صحبت کنم - باشه، فقط باید به مامانم بگم در حالیکه در ماشین رو باز می کرد گفت: _خودم با مادرتون حرف زدم خبر دارن شما ناهار نمیرید خونه☺️ با تعجب نگاهش کردم پس کلا هماهنگ کرده اومده😟🙈 ، یاد اون روز تو پارک افتادم که بهم گفته بود برای حرف زدن با من از محمد اجازه گرفته،😌👌 آخه این چقدر می تونست متشخص باشه!!! 😍 سوار ماشین شدیم و راه افتادیم .. . . ... 💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس https://eitaa.com/piyroo 💚💖💚💖💚💖💚💖💚 💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖 💜🌸 💜🌸
💚💖💚💖💚💖💚💖💚 💜🌸 💜🌸 قسمت بعدم لبخند معنا داری زد و بلند گفت: _خداحافظ عزیــزم😉😊 و رو به عباس گفت: _خداحافظ آقای یا...🙊 سریع گفت: _یعنی آقای عباس و بعد ازمون دور شد، نفسی از سر آسودگی کشیدم داشت کم کم لو میداد منو😬 عباس هنوز لبخند میزد .. از چی خنده اش گرفته این بشر .. چادرمو مرتب کردم و گفتم: _کاری داشتین که اومدین دم دانشگاه سری تکون داد و گفت: _بله، میخواستم مجددا معذرت خواهی کنم و اینکه ناهار دعوتتون کنم😊 - من که دیشب گفتم تقصیر من بود اصلا، دیگه ناهار لازم نیس😊 - نه نه ... خب میخوام کمی بیشتر باهاتون حرف بزنم در همین موردی که تو پیامتون اشاره کردین، گفتم که حضوری باید باهاتون صحبت کنم - باشه، فقط باید به مامانم بگم در حالیکه در ماشین رو باز می کرد گفت: _خودم با مادرتون حرف زدم خبر دارن شما ناهار نمیرید خونه☺️ با تعجب نگاهش کردم پس کلا هماهنگ کرده اومده😟🙈 ، یاد اون روز تو پارک افتادم که بهم گفته بود برای حرف زدن با من از محمد اجازه گرفته،😌👌 آخه این چقدر می تونست متشخص باشه!!! 😍 سوار ماشین شدیم و راه افتادیم .. . . ... 💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💚💖💚💖💚💖💚💖💚 💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖 💜🌸 💜🌸 قسمت نگاهم به بیرون بود،👀 به خیابون ... به آدمایی که میومدن و میرفتن، هر کدوم مشکلات خودشونو داشتن، اصلا چرا مشکل داشتن؟؟؟؟ انگیزه و هدفشون از زندگی چی بود ... چی می خواستن از این دنیا .. 💰پول؟؟ ⚖مقام؟؟ ⛹تفریح؟؟ 🏃دنبال چی بودن؟؟؟ چرا انقدر سرشون گرم بود، گرمه هیچی!! . چشمامو رو هم گذاشتم تا دست از این فلسفه بافیام بردارم نگاهی به عباس کردم و برای اینکه سر صحبت رو باز کنم پرسیدم: _در چه موردی می خواستین باهام صحبت کنین .. در حالی که سعی داشت تمام حواسشو به رانندگیش بده گفت: _در مورد جواب مثبت تون، راستش واقعا من اینجوری فکر نمی کردم. باز گفت جواب مثبت!!😔 احساس پشیمونی داره بهم دست میده😒 . پرسیدم: _چه جوری؟!!! +همین که بعد ازدواج مادرم راضی بشن به رفتنم، فکر می کردم بدتر میشه و ازدواج پاگیرترم میکنه😊 نفسم رو بیرون دادم که بیشتر شبیه آه بود ...😣 نیم نگاهی بهم انداخت و پرسید: _به نظرتون الان راضی میشن؟؟ شونه هامو به علامت ندونستن بالا انداختم و گفتم: _نمیدونم، نمیدونم واقعا، همه چیزو باید بسپارین به خودش👌 - به کی؟؟ - به همونی که انقدر بی تابین که برین پیشش کمی مکث کردم و گفتم: _خدا رو میگم😒 با تعجب گفت: _خدا!!😟 - اره دیگه، مگه دنبال شهادت نیستین، خب شهید هم میرسه به خدا، کنار خدا قرار میگیره، میشه اولیاء الله ...😒 چیزی نگفت، کمی به سکوت گذشت نمی دونستم به چی داره فکر میکنه، اما من تو ذهنم شهادتی رو ترسیم می کردم که شاید هیچ وقت نصیب من نمیشد ...😣😢 بعد چند لحظه سکوت گفت: _و شما چی؟؟؟😊 ... 💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس حرام_است https://eitaa.com/piyroo 💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖