افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
زندگینامه #شهیداحمدمشک از زبان برادرش
احمد مشک فرزند هادی
احمد پنجمین فرزند خانواده بود، فرزندان خانواده سه دختر و سه پسر بودند . در دوران انقلاب بسیار فعالیت داشت . با شروع انقلاب در مغازه ها و مساجد در زمانهای خاصی که دیده نشود اعلامیه توزیع می کرد.دو یا سه نوبت سربازان او را دنبال کردند و او موفق به فرار شد ، در راهپیمائی ها و تظاهرات دوران انقلاب حضور فعال داشت و در این مراسم بسیار ماجرا جویی می کرد در پایگاه های ایست و بازرسی که از طرف کمیته ها تشکیل می شد مأموریت داشت که تردد شبانه را کنترل کند. در روزهایی که امنیت اجتماعی از مشکلات شهر شده بود، احمد در حفظ امنیت با کمیته همکاری می کردتابستان سال 59 یک دوره آموزش دفاعی و رزمی برای برادران و خواهران در مرکز آموزش ملاثانی برگزار شد ، احمد در آن دوره ها فعالیت جدی داشت و هستند عزیزانی که او را بخوبی بیاد می آورند معمولا احمد در کمک به پدرم پیش دستی می کرد و پدر همیشه مسئولیت مدیریت خانه و مغازه را به او می سپرد . تا اینکه در شهریور ماه 1359 پدرم به عنوان خدمه ی کاروان عازم مکه شد . در این ایام امور خانه به احمد سپرده شد او در حالی که فقط 16 سال داشت،هم از خانواده پشتیبانی و هم خرید و فروش مغازه را دنبال می کرد .در 31/6/1359 برایم نامه ای فرستاد و در آن نوشته بود : می گویند مرزهای ایران و عراق شلوغ شده و احتمالا عراق به ایران حمله کند . مگر ما مرده ایم که صدام ایران را بگیرد. وقتی فضای شهر در اثر جنگ به هم ریخت احمد مغازه را تعطیل کرد و گفت من باید به پایگاه بسیج بروم. مادرم خیلی سعی کرد او را منصرف کند و به او می گفت که پدرت شر به پا می کند و من باید جواب بدهم . اقلا صبر کن تا پدرت از مکه برگردد. ولی احمد گوش نمی کرد و تمام اوقات در پایگاه های مقاومت بسیج و مرکز آموزش ملاثانی و مأموریتهای رزمی فعالیت داشت . یک روز غروب احمد به خانه آمد لباسهایش همه کثیف و قیافه اش بسیار خسته و ژولیده بود کفشهایش پاره و کف آنها جدا شده بود ، گفتیم احمد چرا کفشهایت پاره است گفت این پارگی کفشها امروز مرا نجات داد ، داشتم می دویدم ، چون کفشهایم پاره بود افتادم و کمی آن طرف تر یک خمپاره به زمین خورد . اگر کفشم پاره نبود به آن محل می رسیدم و به هوا می رفتم . همیشه احمد به جبهه می رفت ،تا اینکه پدرم از مکه برگشت . احمد در سوسنگرد بود (قبل از محاصره ی سوسنگرد ) پدرم خیلی سریع خودش را به سوسنگرد رساند و خیلی تلاش کرد که احمد را برگرداند ، ولی احمد راضی نشد و به اوگفت : اگر دوست داری اسم تورا هم همینجا می نویسم تو هم پیش ما بمان ، پدرم اصرار را بی نتیجه دید و برگشت .
چند روز بعد در محاصره سوسنگرد جزء گروه 22 نفری بود که تا آخرین نفس و آخرین نفر ایستادگی کردند و شهید شدند . او هم رزم شهید جواد داغری و شهید علی رضا دهبان بود . شهید جواد داغری در خاطراتش از شجاعتها و رزمهای احمد می گفت که در رزم های شبانه به تنهایی چه تعداد تانک دشمن را منهدم کرده . احمد با توجه به سن کمی که داشت بسیار شجاع بود . او از فعالیتهایش برای خانواده سخنی نمی گفت و اندکی را که می دانیم از همرزمانش شنیده ایم. احمد خیلی زود در 25/8/59 شهید شد . جسد او سه روز زیر تابش نور خورشید ماند و متورم شد یکی از بچه های محل به پدرم قول داد هر طور شده جسد احمد را از سوسنگرد می آورد ، او همین کار راکرد و در تاریخ 28/8/59 در ظهر تاسوعا جسد احمد را در اهواز دفن کردیم . در آن روزها کسی در اهواز نبود که نگذارد مادرشهید جسد آفتاب سوخته شهید را نبیند.
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄