eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
چشمشان که به مهدی افتاد ، از خوشحالی بال درآوردند. دوره‌اش کردند و شروع کردند به شعار دادن : فرمانده آزاده ، آماده‌ایم آماده! هر کسی هم که دستش به مهدی می‌رسید ، امان نمی‌داد؛ شروع می‌کرد به بوسیدن .... مخمصه ‌ای بود برای خودش. خلاصه به هر سختی ‌ای که بود از چنگ بچه‌های بسیجی خلاص شد ، اما به جای اینکه از این همه ابراز محبت خوشحال باشد ، با چشمانی پر از اشک به خودش نهیب می‌زد: مهدی! خیال نکنی کسی شدی که اینا این ‌قدر بهت اهمیت می‌دن ، تو هیچی نیستی ؛ تو خاک پای این بسیجی ‌هایی... 📕 14 سردار ، ص30-29 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo 🕊
چشمشان که به مهدی افتاد ، از خوشحالی بال درآوردند. دوره‌اش کردند و شروع کردند به شعار دادن : فرمانده آزاده ، آماده‌ایم آماده! هر کسی هم که دستش به مهدی می‌رسید ، امان نمی‌داد؛ شروع می‌کرد به بوسیدن .... مخمصه ‌ای بود برای خودش. خلاصه به هر سختی ‌ای که بود از چنگ بچه‌های بسیجی خلاص شد ، اما به جای اینکه از این همه ابراز محبت خوشحال باشد ، با چشمانی پر از اشک به خودش نهیب می‌زد: مهدی! خیال نکنی کسی شدی که اینا این ‌قدر بهت اهمیت می‌دن ، تو هیچی نیستی ؛ تو خاک پای این بسیجی ‌هایی... 📕 14 سردار ، ص30-29 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
خیلی قشنگ نماز می خواند ، بعضی وقتا دلمون می خواست یه گوشه کمین کنیم و نماز خواندن او را تماشا کنیم ، خیلی عالی قنوت می گرفت ، قنوت نبود ! ، پرواز بود !! ، اصلا معلوم بود روی زمین نیست ، اصلا خودش را نمی گرفت ، موقع عبادت در مقابل خدا ، ذلیل و فروتن بود..... 📕 امام سجاد و شهدا ، ص44 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
چند روزی بود مریض شده بودم ، تب داشتم ، حاج آقا هم خونه نبود ، از بچه ها ، هم که خبری نداشتم. یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی ، با لباس خاکی و عرق کرده ، اومد تو . تا دید رخت خواب پهنه و خوابیدم ، مستقیم رفت توی آشپزخونه. صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال میومد. برام آش بارگذاشت ، ظرف های مونده رو شست ، سینی غذا رو آورد ، گذاشت کنارم . گفتم مادر! ، چه طور بی خبر !؟ گفت ، به دلم افتاد که باید بیام.... 📕 یادگاران 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ https://eitaa.com/piyroo 🕊
چند روزی بود مریض شده بودم ، تب داشتم ، حاج آقا هم خونه نبود ، از بچه ها ، هم که خبری نداشتم. یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی ، با لباس خاکی و عرق کرده ، اومد تو . تا دید رخت خواب پهنه و خوابیدم ، مستقیم رفت توی آشپزخونه. صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال میومد. برام آش بارگذاشت ، ظرف های مونده رو شست ، سینی غذا رو آورد ، گذاشت کنارم . گفتم مادر! ، چه طور بی خبر !؟ گفت ، به دلم افتاد که باید بیام.... 📕 یادگاران 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
چند روزی بود مریض شده بودم ، تب داشتم ، حاج آقا هم خونه نبود ، از بچه ها ، هم که خبری نداشتم. یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی ، با لباس خاکی و عرق کرده ، اومد تو . تا دید رخت خواب پهنه و خوابیدم ، مستقیم رفت توی آشپزخونه. صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال میومد. برام آش بارگذاشت ، ظرف های مونده رو شست ، سینی غذا رو آورد ، گذاشت کنارم . گفتم مادر! ، چه طور بی خبر !؟ گفت ، به دلم افتاد که باید بیام.... 📕 یادگاران 🏴 https://eitaa.com/piyroo