eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
ازدنیا که بگذریم.... ازهمان دلبستگی هایمان... همان خود خودمان! ازهمه ی اینها که گذشتیم... تازه می شویم لایق... لایق . 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
💖🕊💖🕊💖🕊💖 همان کتابهای📚 پالتویی روایت فتح,خاطرات همسران شهدا🌷 می گفت:خوشم میادشما این کتابارونخوندین,بلکه خوردین. فهمیدم خودش هم دستی برآتش🔥 دارد. می گفت:(وقتی این کتابارومی خوندم ,واقعاًبه حال اوناغبطه می خوردم که اگه پنج سال ده سال یاحتی یه لحظه باهم زندگی کردن,واقعاً زندگی کردن ایناخیلی کم دیده می شه,نایابه✅) من هم وقتی آن هارامی خواندم,به همین رسیده بودم که اگرالان سختی می کشند,ولی حلاوتی راکه آن هاچشیده اند,خیلی هانچشیده اند 👌این جمله راهم ضمیمه اش کردکه(اگه همین امشب جنگ بشه,منم می رم. مثل وهب) می خواستم کم نیاورم,گفتم: (خب منم میام.)منبرکاملی رفت. مثل آخوندها,ازدانشگاه 🏦ومسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگی اش. ازخواستگاری هایش گفت واینکه کجاهارفته وهرکدام راچه کسی معرفی کرده. حتی چیزهایی که به آن هاگفته بود. گفتم:(من نیازی نمی بینم ایناروبشنوم) می گفت:(اتفاقاًبایدبدونین تابتونین خوب تصمیم بگیرین✅)گفت:(ازوقتی شمابه دلم نشستین,به خاطراصرارخانواده بقیه خواستگاریاروصوری می رفتم. می رفتم تابهونه ای پیداکنم یابهونه ای بدم دست طرف)می خندیدکه(چون اکثردختراازریش بلندخوششون نمیاد,این شکلی می رفتم. اگه کسی هم پیدامی شدکه خوشش میومدومی پرسید که آیاریشاتون رودرست ومرتب می کنین,می گفتم:نه من همین ریختی می چرخم.) یادم می آیدازقبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمی کنم❌مادرم در زد وچای ومیوه آوردوگفت:(حرفتون که تموم شد,کارتون دارم‌.)ازبس دلشوره داشتم,دست ودلم به هیچ چیزنمی رفت. یک ریزحرف می زدو لابه لایش میوه🍎🍊 پوست می کندومی خورد. گاهی باخنده به من تعارف می کرد:《خونه خودتونه بفرمایین. 》زیادسوال می پرسید. بعضی هایش سخت بود. بعضی هم خنده دار خاطرم هست که پرسید:(نظرشمادرباره ی حضرت آقاچیه?) گفتم:(ایشون روقبول دارم وهرچی بگن اطاعت می کنم✅)گیرداده بودکه دارید?درآن لحظه مضطرب بودم وچیزی به ذهنم نمی رسید. گفتم:(خیلی)خودم را راحت کردم که نمی توانم بگویم چقدر. زیرکی به خرج دادوگفت:(اگه آقا بگن من رابکشید,می کشید❓)بی معطلی گفتم اگه آقابگن ,بله ❗️)نتوانست جلوی خنده اش رابگیرد. 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
💖🕊💖🕊💖🕊💖 اوکه انگار از اول بله راشنیده ,شروع کرد درباره ی آینده ی شغلی اش حرف زد. گفت:دوست دارد برودتشکیلات سپاه,فقط هم سپاه قدس. روی گزینه های بعدی فکرکرده بود,طلبگی یامعلمی,هنوزدانشجوبود. خندید وگفت که ازدار دنیافقط یک موتور🏍تریل داردکه آن هم پلیس ازرفیقش گرفته وفعلاً توقیف شده است پرروپرروگفت:(اسم بچه هامونم انتخاب کردم: امیرحسین,امیرعباس,زینب وزهرا) انگارکتری آبجوش ریختندروی سرم. کسی نبودبهش بگه هنوزنه به باره نه به داره)یکی یکی درجیب های کتش دست می کرد. یادچراغ جادوافتادم هرچه بیرون می آورد,تمامی نداشت. باهمان هدیه ها 🎁جادویم کرد. تکه ای ازکفن شهیدگمنام که خودش تفحص کرده بود. پلاک شهید,مهروتسبیح📿 تربت باکلی خرت وپرت که ازلبنان خریده بود. مطمئن شده بودکه جوابم مثبت است‌✅ تیرخلاص رازد. صدایش راپایین ترآوردوگفت: (دوتانامه💌 نوشتم براتون: یکی توی حرم امام رضا"علیه السلام"یکی هم کنارشهدای گمنام بهشت زهرا)برگه هاراگذاشت جلوی رویم. کاغذکوچکی هم گذاشت روی آن ها. درشت نوشته بود. ازهمان جاخواندم. زبانم قفل شد: تومرجانی,تودرجانی,تومرواریدغلتانی اگرقلبم❤️ صدف باشدمیان آن توپنهانی انگاردراین عالم نبود. سرخوش! مادر وخاله ام آمدندوبه اوگفتند:(هیچ کاری توی خونه بلدنیست‌🚫 اصلاً دورگاز پیداش نمی شه. یه پوست تخمه جابجا نمی کنه! خیلی نازنازیه!) خندید وگفت:(من فکرکردم چه مسئله مهمی می خواین بگین! اینهامهم نیست!) حرفی نمانده بود. سه چهارساعتی🕰 صحبت هایمان طول کشید. گیردادکه اول شما ازاتاق بروید بیرون. پایم خواب رفته بودونمی توانستم ازجایم تکان بخورم. ازبس به نقطه ای خیره مانده بودم,گردنم گرفته بودوصاف نمی شد التماس می کردم:(شمابفرمایین,من بعدازشمامیام.) ول کن نبود. مرغش یک پا داشت. حرصم درآمده بودکه چرا این قدریک دندگی می کند خجالت می کشیدم بگوییم چرابلندنمی شوم. دیدم بیرون برو نیست. دل به دریازدم وگفتم:(پام خواب رفته) ازسرلغزپرانی گفت:(فکرم می کردم عیبی دارین وقراره سرمن کلاه بره) دلش روشن بودکه این ازدواج سرمی گیرد. ادامه دارد... 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
🕊🌺 کار کردن پی در پی بدون استراحت.... میدیدم چطور داره پر میکشه از خنده هاش مشخص بود از شوخیا و شیطنتاش معلوم بود از کار کردنش میشد فهمید که دیگه وقت رفتنشه... عمار کلا خیلی کار میکرد، بخصوص چند شب قبل عملیات تا لحظه ی شهادتش کارش خیلی بیشتر شده بود، واقعا شب و روز نداشت... چندین روز بود نخوابیده بود ماشین یکی از فرمانده ها خراب شد طول میکشید تا مکانیک بیاد، محمدحسین گفت: فرصت خوبیه یه بزنیم. گفت بیا توهم بخواب بعد چشماش رو بست دوربینم رو درآوردم و دوتا عکس ازش گرفتم وقتی به عکس نگاه کردم با خودم گفتم : چقدر آروم خوابیده ، انگار شهید شده ، وقتی عکس بعد از شهادتش رو دیدم ، دیدم انگار خوابیده ، عین همون عکس آروم و آروم و آروم و خوشگل ، حتی خیلی خوشگل تر از اون عکس . میگفت راز اون آرامش رو میدونستم، آخه تازه داشت یه دل سیر استراحت میکرد ، داشت های اون همه کار و زحمت کشیدناش رو در میکرد . میگفت : تو آغوش خداش راحت خوابیده بود ... یَا أَیَّتُها النَّفسُ المُطمَئِنَّة إِرجعی إِلی ربِّکَ راضیةً مَرضیة 🌷دسته گلی ازجنس صلوات نثارشان وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ https://eitaa.com/piyroo
نام : محمدحسین نام خانوادگی : محمد خانی تاریخ تولد : ۱۳۶۴/۴/۹ تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۸/۱۶ مکان شهادت : سوریه متولد نهم تیر ۱۳۶۴ بود، در تهران. مثل همه دهه شصتی ها چیز زیادی از دفاع مقدس و حال و هوای جبهه ها به یاد نداشت.مطابق سالروز تولدش تنها ۴ ساله بود که روح الله به خدا پیوست.اما از همان کودکی سرباز امام بود و گوش به فرمان خلف صالحش. و دقیقا به همین دلیل هم بود که وقتی شنید همه دغدغه رهبری حفظ حرمین شریفین است و دلش از حمله تکفیری ها به درد آمده، زن و بچه ۹ ماهه اش را به خدا سپرد و لباس رزم پوشید. رفت تا این بار نه فقط از ناموس ملت و کشورش که از حرم آل الله در کشوری غریب دفاع کند. https://eitaa.com/piyroo