eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
37.1هزار عکس
17.6هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۵۳ هیچ وقت به قولش وفا نکرد. نمی دانم🤔 دست خودش بود یا نه. می گفت: ۴۵روزه بر می گردم. اما سر ۵۷روز یا ۶۳روزبرمی گشت. بار آخر بهش گفتم: ( تا رکود صد روز رو نشکنی, ظاهراً قرار نیست برگردی😏) گفت: نه مطمئن باش زیر صد نگهش می دارم‌ این یکی رو زیر قولش نزد. روز نود ونهم بر گشت اما چه برگشتنی. همان طور که قول داده بود یکشنبه برگشت. اجازه ندادند بیارمش خونه. وعده دو ساعت ⌚️دیدار شد, نیم ساعت. روی پایم بند نبودم😰 برای دیدنش. ازطرفی نمی دانستم با چه بدنی قرار است روبه رو شوم. می گفتند: برای اینکه ازش خون نیاد بدنش را فریزر کنن. اگه گرم بشه شروع می کنه به خون ریزی. و دوباره باید پیکر رو آب بکشن. ظاهراً چن ساعتی طول کشیده بود تا پیکر را بر گردانند عقب. گفتند:( بیا معراج😳) حاج آقا قول داده بود با هم تنها باشیم, از طرفی نگران بود حالم بد 🤕شود. گفتم:( مگه قرار نبود تنها باشیم ؟شما نگران نباشین, من حالم خوبه) خیالم راحت شد. سر به بدن داشت. آرزویش بود مثل اربابش بی سر شهید🌷شود. پیشانی اش مثل یخ بود: ( بَه بَه! زینت ارباب شدی! خرج ارباب شدی! نوش جونت! حقت بود) اول از همه ابرو هایش را مرتب کردم. دوست داشت خوشش می آمد. وقتی ابروهایش را نوازش می کردم , خوابش می برد😴 دست کشیدم داخل موهایش همان موهایی که تازه کاشته بود. همان موهایی که وقتی با امیرحسین بازی می کرد می خندید:😁 ( نکش !می دونی بابت هر تار اینا پونصد هزار تومن پول دادم!) یک سال هم نشد. مشمای دور بدنش را باز کرده بودند. باز تر کردم. دوست داشتم با همان لباس رزم ببینمش. کفن شده بود. ازمن پرسیدند: ( کربلا ومکه 🕋رفتید لباس آخرت نخریدید؟) گفتم : (اتفاقاً من چند بار گفتم: ولی قبول نکرد) می گفت:( من که شهید می شم, شهیدم که نه غسل داره , نه کفن) ناراحت بودم که چرا بالباس رزم دفنش نکردند. می خواستم بدنش را خوب ببینم, سالم سالم بود. فقط بالای گوشش تیر خورده بود. وقتش رسیده بود. همه ی کارهایی را که دوست داشت انجام دادم. همان وصیت هایی که هنگام بازی هایمان می گفت. راحت کنارش زانو زدم, . امیر حسین را نشاندم روی سینه اش❤️ درست همان طورکه خودش می خواست. بچه دست انداخت به ریش های بلندش: ( یا زینب چیزی جز زیبایی نمی بینم) گفته بود:( اگه جنازه ای بود ومن رو دیدی , اول از همه بگو نوش جونت) بلند بلند گفتم: ( نوش جونت! نوش جونت) می بوسیدمش, می بوسیدمش, می بوسیدمش. 😘 این نیم ساعت⌚️ را فقط بوسیدمش. بهش می گفتم : ( بی بی زینب《 سلام الله علیها》هم بدن امام را وقتی از میان نیزه ها پیدا کرد,در اولین لحظه بوسیدش.... سلام ✋منو به ارباب برسون) به شانه هایش دست کشیدم. شانه های همیشه گرمش , سرد شده بود. چشمش باز شد. 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۵۴ نمی توانستم دل بکنم💔 بعد از۹۹روز دوری نیم ساعت ⏱که چیزی نبود. باز دوباره گفتند:( پیکر باید فریزر بشه) داشتم دیوانه می شدم‌. هی می گفتند فریزر فریزر. بلند شدن از بالای سر شهید🌷, قوت زانو می خواست که نداشتم. حریف نشدم. تابوت ⚰را بردند داخل حسینیه که رفقا وحاج خانم با او وداع کنند. زیر لب گفتم:( یا زینب, باز خدا رو شکر که جنازه رو می برن نه من رو!) بعد از معراج , تا خاکسپاری فقط تابوتش را دیدم موقع تشیع خیلی سریع حرکت کردند. پشت تابوتش که راه می رفتم🚶‍♀, زمزمه می کردم : ( ای کاروان آهسته ران آرام جانم❤️ می رود!) این تک مصراع را تکرار می کردم و نمی توانستم به پای جمیعت برسم. فردا صبح, در شهرک شهید محلاتی از مسجد نزدیک خانه مان تا مقبره الشهدا تشیع شد. همان جا کنار شهید🌷 نمازش را خواندند. یاد شب عروسی افتادم, قبل از اینکه از تالار برویم خانه🏚, رفتیم زیارت شهدای گمنام شهرک. مداح داشت روضه ی علی اصغر(علیه السلام) می خواند. نمی دانستم آنجا چه خبر است. شروع کرد به لالایی خواندن. بعد هم گفت: همین دفعه ی آخر که داشت می رفت به من گفت:( من دارم می رم و دیگه بر نمی گردم. توی مراسمم برای بچه ام لالایی بخون! ) محمد حسین نوحه ی( رسیدی به کرب وبلا خیره شو/ به گنبد به گلدسته ها خیره شو/ اگر قطره اشکی😢 چکیداز چشات/ به بارون🌨 این قطره ها خیره شو) را خیلی دوست داشت. نمی دانم کسی به گوش مداح رسانده بود یا خودش انتخاب کرده بود که آن را بخواند. یکی از رفقای محمد حسین که جزو مدافعان هم بود, آمد که ( اگه می خواین بیاین با آمبولانس 🚑 همراه تابوت ⚰برین بهشت زهرا!) خواهر ومادر محمد حسین هم بودند. موقع سوار شدن به من گفت: ( محمد حسین خیلی سفارش شما رو پیش من کرده, اونجا با هم عهد کردیم هر کدوم زودتر شهید شد, اون یکی هوای زن وبچه اش رو داشته باشه) گفتم:( می تونین کاری کنین برم توی قبر? ) خیلی همراهی و راهنمایی ام کرد. آبان ماه بود وخیلی سرد باران 🌦هم نم نم می بارید. وقتی رفتم پایین قبر, تمام تنم مور مور شده و بدنم به لرزه افتاد. 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۵۵ همه ی روضه هایی راکه برایم خوانده بود, زمزمه کردم خاک قبر خیس بود وسرد. گفته بود:( داخل قبر برام روضه بخون, زیارت عاشورا بخون, اشک گریه😭 بر امام حسین 《 علیه السلام》 رو بریز توی قبر. تا حدی که یه خرده از خاکش گل بشه.!) برایش خواندم. همان شعری که همیشه آخر هیئت گودال قتلگاه می خواندند. خیلی دوستش داشت: **** و دل❤️ من بسته به روضه هات/جونم فدات می میرم برات پدر ومادرمن فدات/جونم فدات می میرم برات چی می شه باخیل نوکرات/جونم فدات می میرم برات سرجدا بیام پایین پات/جونم فدات می میرم برات صدای ( این گل 🌷پرپر از کجا آمده) نزدیک تر می شد. سعی کردم احساساتم را کنترل کنم. می خواستم واقعاً آن اشکی😭که داخل قبر می ریزم , اشک بر روضه امام حسین《 علیه السلام》 باشد. نه اشک از دست دادن محمد حسین. هرچه روضه به ذهنم می رسید, می خواندم و گریه می کردم😭 دست وپاهایم کرخت شده بود و نمی توانستم تکان بخورم. یاد روز خاستگاری افتادم، که پاهایم خواب رفته بود و به من می گفت:( شما زودتر برو بیرون ) نگاهی به قبر انداختم,باید می رفتم. فقط صداهای درهم برهمی می شنیدم که از من می خواستند بروم بالا اما نمی توانستم. تازه داشت گرم می شد. 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۵۶ دایی ام آمد وبه زور من رابرد بیرون. مو به مو همه ی وصیت هایش را انجام داده بودم, درست مثل همان بازی ها. سخت بود در آن همه شلوغی و گریه زاری با کسی صحبت کنم. آقایی رفت پایین قبر در تابوت⚰ را باز کردند. وداع برایم سخت بود. ولی دل کندن 💔سخت تر. چشم هایش کامل بسته نمی شد. می بستند, دوباره باز می شد. وقتی بدن را فرستادن در سراشیبی قبر, پاهایم بی حس شد. کنار قبر زانو زدم. همه جانم را آوردم در دهنم که به این آقا حالی کنم که با او کار دارم . از داخل کیفم 👜لباس مشکی اش را بیرون آوردم . همان که محرم ها می پوشید چفیه مشکی هم بود. صدایم می لرزیدبه آن آقا گفتم: ( این لباس واین چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش) خدا خیرش بدهد, در آن قیامت , با وسواس پیراهن را کشید روی تنش و چفیه را انداخت دور گردنش. فقط مانده بود یک کار دیگر, به آن آقا گفتم: ( شهید می خواست برایش سینه بزنم شما می تونید؟) بُغضش ترکید دست و پایش را گم کرده بود. نمی توانست حرف بزند🤐 چند دفعه زد روی سینه اش. بهش گفتم :( نوحه هم بخوانید) برگشت نگاهم کرد صورتش خیس بود نمی دانم اشک بود یا آب باران🌨 پرسید:( چی بخوانم?) گفتم:( هرچه به زبونتون اومد) گفت:( خودت بگو) نفسم بالا نمی آمد. انگار یکی چنگ انداخته بود و گلویم را فشار می داد. خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم. گفتم: **** ( از حرم تا قتلگه زینب صدا می زد حسین🌷/ دست وپامی زد حسین🌷 زینب صدا می زد حسین🌷) سینه می زد برای محمد حسین وشانه هایش تکان می خورد. برگشت با اشاره به من فهماند که( همه را انجام دادم) خیالت راحت شد. پیشِ پای ارباب تازه سینه زده بود. 🌷🌷🌷🌷🌷 ⚜⚜پایان⚜⚜ 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
.اول 🔰 زمستان سختی بود، هادی که اهالی محل به ایشون حاج هادی می گفتند، کلی دوا و درمان کرده بود برای حل مشکل بچه دار شدن ، اما هیچ که هیچ 🌀 با خودش می گفت دیگه چه کاری مونده که نکرده باشم ؟ فلان دکتر ، فلان بیمارستان، فلان دستور، فلان چله و ختم و... دیگه امانش داشت بریده می شد، سخت هست برای مردی که دوست داره ذریه و نسل صالح داشته باشه، اما همیشه به در بسته میخوره خسته و درمانده وقتی آخرین جواب آزمایش رو هم دید و منفی بودن بارداری همسرش رو مطلع شد، از سر کار اومد بیرون و رفت حرم حضرت شاه عبدالعظیم حسنی (ره) و زار زار گریه کرد. هرچی درد و دل داشت توی دلش، به عبدالعظیم گفت و دلی سبک کرد 👌 یهو دید صدای صلوات مردم بلند شده، از قرار یکی از سخنرانان معروف اومده حرم و داره آماده میشه برای سخنرانی در درون همون حرم ! با خودش گفت حتما روزی من همین بوده که بیام اینجا و از محضر این سخنران خوب استفاده کنم آخه حاج هادی خیلی آدم مومنی بود، در خانواده مذهبی بزرگ شده بود ، حلال و حرام سرش می شد، محرم و نامحرم حالیش می شد ✳️ روحانی معروف شروع کرد به سخنرانی و گفت ای مردم شهر ری، می دونین امروز تولد چه کسی هست؟ همه هی به مغز خودشون فشار می آوردن، اما نتونستن چیزی به یاد بیارن 👈 گفت امروز تولد یکی از بزرگترین علمای شیعه هست که در شهر شما دفن هست، دیگه همه تقریبا فهمیده بودند کی هست 👈 بله ، مرحوم شیخ صدوق (ره) که در قبرستان ابن بابویه شهرری دفن هستند. مردم برای شادی روح ایشون صلوات فرستادن 👈 حاج آقا از عظمت علمی شیخ و خدماتش به شیعه گفت و ادامه داد تا اینکه یک مرتبه گفتن می دونین داستان تولد ایشون چطور بود؟ 👌 تا این رو گفت ، گوش حاج هادی تیز شد، تا ببینه میتونه چیزی از داستان تولد شیخ صدوق برای حل مشکل خودش پیدا کنه یا نه! حاج اقا گفت پدر شیخ صدوق که ایشون هم از علمای شیعه هستند، بچه دار نمی شدند. 50 سال از عمرش گذشته بود و هیچ فرزندی نداشت 👈 نامه ای رو به حسین بن روح نوبختی یکی از نواب اربعه امام زمان (عج) در عصر غیبت صغری می نویسند و از امام درخواست فرزند می کنند. 🌸 بعد چند روز جواب نامه میاد و امام به ایشون مژده میده که " «برای تو از خداوند خواستیم دو پسر روزیت شود که اهل خیر و برکت باشند» "🌸 🔰 و بعد مدتی هم پسری به دنیا میاد که اسمش رو محمد گذاشتند، محمد کسی نبود جز همون شیخ صدوق (ره) و جالب اینجاست که خود ایشون همیشه افتخار می کردند و می گفتند من متولد شده به دعای حضرت هستم... ❇️ انگار حاج هادی یک جان تازه گرفته بود، با خودش گفت چرا تا به الان یاد توسل به امام زمان (عج) نیفتادم؟ چرا از ایشون که امام حی و حاضر من هست، غفلت کردم ؟ نکنه اومدن من به حرم و منبر رفتن این سخنران معروف که باعث شد من بیام پای منبرش و اصلا همین امروز که روز تولد شیخ صدوق هست، همه و همه یه تلنگر به من بود که من یاد حضرت بیوفتم؟ ✳️ با دلی پر از امید از حرم راهی منزل شد و به همسرش گفت... (ادامه دارد...) https://eitaa.com/piyroo
پنجاه 🎬: دور تا دور هال جمعیتی با چهره هایی شاداب نشسته بودند، خانه ای که تا به حال چنین جمعیتی را در خود جای نداده بود. خانه ای سوت و کور که گهگاهی اقدس خانم مهمان آنجا می شد، صدای چرخ های ویلچرش سکوت غریبانه آنجا را می شکست. عاقد نگاهی به دو زوج روبه رو کرد و گفت: به به! عجب مجلس زیبایی و چه سعادتی نصیب من شده است، حالا اول خطبه عقد چه کسی را بخوانم؟! یکی از گوشه مجلس گفت: بچه ها صبرشون کمتره حاجی! اول خطبه خانم معلم و آقای دکتر را بخوانید، ژاله که لپ هایش دوباره گل انداخته بود به چهره کیسان که از همیشه شاداب تر بود چشم دوخت، همه جا ساکت بود و گویا همه به این پیشنهاد رضایت داشتند، عاقد می خواست خطبه عقد را جاری کند که صدای لرزان اقدس خانم قبل از صدای عاقد بلند شد: نه! اول خطبه عقد عروسم محیا را بخوانید و با زدن این حرف اشک چشمانش جاری شد. عاقد نگاهی به چهره شکسته اقدس خانم کرد و چشمی گفت و شروع به خواندن صیغه عقد کرد، محیا از عالمی که بود به گذشته کشیده شد، انگار خاطرات، همچون پرده ای تند تند از جلوی چشمش می گذشتند، عقد اولشان در آن خانه مصادره ای، فرارشان با مهدی، صحنه احتضار مرضیه خانم و بعد خانه اقدس خانم و طلاق زورکی، حرکت به سمت مرز و دیدن اولین شعله های جنگ، به دنیا آمدن صادق و سپردنش به منیژه، اسارتش در چنگ بعثی ها و بعد ابو معروف، محیا هیچ وقت ابو معروف این گرگ خونخوار را که باعث سالها جدایی بین او و کیسان و خانواده اش شده بود فراموش نکرد، اما خدا را شکر می کرد که خدا عقل ابو معروف را گرفت و درست روز عقدشان، عموی محیا را دعوت کرد، عموی محیا که قبل از عقد محیا، نامردی ابومعروف را در خصوص خود و خانواده اش چشیده بود و کینه ای عجیب از او به دل گرفته بود و از طرفی نامردیی که خودش در حق بردارزاده اش روا داشته بود وجدانش را آزار میداد، روز عقد ابومعروف و محیا با رو کردن مدارکی از خیانت های ابومعروف به خود حکومت بعثی و تهدید او، تنها کاری که توانست برای محیا کند، جلوگیری از عقد او بود و دیگر بعد از آن از سرنوشت محیا و پسرش بی خبر بود و در همین بی خبری هم مرد. محیا سالهایی را به یاد می آورد که برای دیدن جگر گوشه اش شب را تا صبح با اشک چشم می گذراند و روزها برای سرگرم کردن خودش در رشته پزشکی درسش را ادامه داد، او نفهمید بین عمویش و ابو معروف چه گذشت، اما اینقدر می دانست که عمویش دست روی یکی از نقطه ضعف های ابو معروف گذاشته بود و او را مجبور کرده بود که از محیا چشم پوشی کند و شرایط زندگی راحتی برای او مهیا کند و در عوض کیسان، نام معروف را به عنوان پسر ابو معروف یدک بکشد. محیا غرق در خاطراتش بود به انجا رسید که واکسن پادتن را که خود ساخته بود به خود تزریق کرد و قصد داشت چند روز بعد واکسن ویروس را به خود تزریق کند تا تاثیر واکسن پیشگیری خودش را ببیند و انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا آن واکسن اختراعی اش آزمایش شود و صهیونیست ها به او ویروس را تزریق کردند و محیا بیمار نشد، او غرق در این خاطرات بود که با صدای گرم و مهربان مهدی به خود آمد: خانم جان، دفعه سوم هم نمی خوای بله بگی؟! یعنی اینقدر از دست ما دلخوری؟! محیا که دستپاچه شده بود همانطور که نگاه به سمت مادرش رقیه و عباس آقا و برادرش رضا می کرد با صدایی لرزان گفت: با اجازه آقا امام زمان و بزرگترای مجلس بله... صدای کِل کشیدن بلند شد و مهدی چشم به رد رفتن اقدس خانم داشت که روی آن را نداشت تا آخر مجلس در آنجا بماند... ..«پایان» ان شاالله تمام غریبان دور از وطن به خانه برگردند و به حرمت تمام خون هایی که ظالمان عالم بر زمین ریخته اند، آن غریب دوران، مهدی صاحب الزمان به آغوش منتظراتش باز گردد 📝به قلم:ط_حسینی