#داستان_تمام_زندگی_من
#قسمت_بیست و دوم
بهم گفتن که من یه زخم خورده ام ..... و اگر باهاشون همکاری کنم یه تیر و دو نشانه ... هم انتقامم رو می گیرم و هم هر چی بخوام برام مهیا می کنن ...
کار، موقعیت اجتماعی، ثروت، جایگاه ... حتی اگر بخوام از لهستان برم و هر جای دنیا که بخوام زندگی کنم .. زندگی خودم و پسرم رو تضمین می کنن ... و دیگه نیاز نیست نگران هیچ چیزی باشم ...
در خواست هاشون رده بندی داشت ... درجه اول، اگر فقط زندگیم رو تعریف کنم و اجازه بدم اونها روش مانور کنن و هر چی می خوان بگن ...
درجه دوم، همکاری کنم و خودم هم توی این سناریو، نقش بازی کنم ...
درجه سوم، خودم کارگردان این سناریو بشم و تبدیل به پرچم دار این حرکت علیه ایران بشم ...
و آخرین درجه، برائت از اسلام بود ...
اگر نسبت به اسلام اعلام برائت کنم و بگم پشیمون شدم..... تبدیل به یه قهرمان بین المللی میشم ... بهم مدال شجاعت و افتخار میدن ... زندگیم رو چاپ می کنن ... ازش فیلم یا سریال می سازن ...
حتی توی سازمان ملل و مدافعان حقوق بشر بهم پیشنهاد جایگاه کاری کردن ...
به خاطر استقامتی که به خرج داده بودم ... و رد کردن تمام اون فرستاده ها ... حالا به یک باره ... قدرت، ثروت، شهرت ... با هم به سمت من اومده بود ... هر چقدر من، بیشتر سکوت می کردم و فکر می کردم ... اون ها برگ های بیشتری رو برای وسوسه و فریفتن من، رو می کردن...
من برای همکاری، به دلیل می خوام ..... شما کی هستید؟ و از این کار من چه سودی می برید که تا این حد براش خرج می کنید؟...
پیشنهاد خوبی نبود؟ ... اگر خوب نیستن، خودتون بهش اضافه کنید... -چرا ..... واقعا وسوسه انگیزه ..... اما می خوام بدونم کی هستید و چقدر می تونم بهتون اعتماد کنم؟ ...
چه اهمیتی داره ..... تازه زمانی که ما منافع مشترک داشته باشیم می تونیم همکاران خوبی باشیم... و اگر این منافع به هم بخوره؟ ...
#ادامه دارد...
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#داستان_تمام_زندگی_من
#قسمت_بیست و هشت
نمی دونم چرا ... اما یه حسی بهم می گفت ... من مسبب تمام این اتفاقات هستم ... و همون حس بهم گفت ... باید هر چه سریع تر از اونجا برم ... قبل از اینکه اتفاق دیگه ای برای کسی بیوفته...
و من ... رفتم...
پدرم به سختی حرکت می کرد ... روزی که داشتم خونه رو ترک می کردم ... روی مبل، کنار شومینه نشسته بود ... اولین بار بود که اشک رو توی چشم هاش می دیدم ...
- آنیتا ... چند روز قبل از اینکه برگردی خونه ... اون روزها که هنوز تهران شلوغ بود ... خواب دیدم موجودات سیاهی .. جلوی کلیسای بزرگ شهر ... تو رو به صلیب کشیدن...
به زحمت، بغضش رو کنترل کرد...
مراقب خودت باش دخترم...
خودم رو پرت کردم توی بغلش ...
مطمئن باش پدر ..... اگر روزی چنین اتفاقی بیوفته ... من، اون روز جانم رو با خدا معامله کردم ... و شک نکن پیش حضرت مریم، در بهشت خواهم بود ... خواب پدرم برای من مفهوم داشت ... روزی که اون مرد گفت. روی استقامت من شرط می بنده به اینکه تا کی دوام میارم ... آرتا رو برداشتم و به آپارتمان کوچک اجاره ایم رفتم ... توی کشوری که به خاطر کمبود نیروی تحصیل کرده و نیروی کار ... جوان تحصیل کرده وارد می کنه ... من بعد از مدت ها دنبال کار گشتن ... با مدرک دانشگاهی ... توی یه شهر صنعتی ... برای گذران زندگی ... داشتم ..... زمین، پنجره و توالت های به شرکت دولتی رو می شستم ...
با هر بسم الله، وارد شرکت می شدم ... و با هر الحمدلله از شرکت بیرون می اومدم ... اما تمام اون یک سال و نیم ... لحظه ای از انتخابم پشیمون نشدم...
کم کم ارتقا گرفتم ... دیگه به نیروی خدماتی ساده نبودم ... جا به جا کردن و تحویل پرونده ها و نامه هم توی لیست کارهای من قرار گرفته بود...
ادامه دارد...
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 20 🔰دیگه داشت ماه مهر ، اولین سال تحصیلی تمام میشد و بچه های سال اول ، هم با مدرسه
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_بیست و یکم_و_بیست و دوم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی #قسمت_بیست_و_دوم 🔰 بذارین از این جای قصه به بعد رو از زبان خود #محمد_مهدی بشنویم
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_بیست و سوم_و_بیست وچهارم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 24 🔰 گفتم مشکل ساسان این هست که پدر و مادرش اصلا با هم خوب نیستند ، حتی فکر کنم قصد
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_بیست و پنجم_و_بیست و ششم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 26 حتی روزهای تعطیل که من خونه هستم هم همین وضع هست ، بخدا خسته شدم ، ایکاش بمیرم و
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_بیست و هفتم_و_بیست و هشتم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 28 🌀 بعد نماز صبح به پدرم گفتم واقعا امام زمان (عج) چطوری همیشه با یاد ما هست؟ چطور
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_بیست و نهم_و_سی ام👇👇👇