eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
برگشتم بین الحرمین تو حس و حال خودم بودم دوست داشتم حاجی باز بیاد اما نیومد 😔😔 روبروم گنبد اباعبدالله الحسین(ع) بود و پشت سرم گنبد علمدارش ابوالفضل العباس (ع) اشکام خود به خود جاری شد روبه ضریح امام حسین(ع)گفتم میدونم حس و حال من مثل بقیه زائرینت نیست 😔😔 میدونم شاید این حرفم گناه باشه اما من بیشتر از شما،شهدای جنوب ایران را دوست دارم اما ازتون میخام کمکم کنید همیشه تو راهشون بمونم سرمو بلند کردم که زیارت عاشورا بخونم چشمم افتاد به جانبازی که یه دستش قطع شده بود یاد شلمچه یاد هور در دلم زنده شد، رضا 😭😭😭 حاج ابراهیم همت زمانی که نگاه خیره من را روی خودش دید با خانمش بهم نزدیک شدن و یه ظرف غذای نذری بهم دادن وای تو عمرم غذا به این خوشمزه ای نخورده بودم وقتی اعلام شد که فردا برمیگردیم ایران خیلی خوشحال شدم 🙈🙈😔😔 انگار از جهنم آزاد شدم آخ جون برمیگردم خونه وقتی برگشتم با تحول عظیم خانواده روبرو شدم نماز میخوندم محجبه شدن خواهرم و مامانم دیگه پارتی رفتن ممنوع شده بود همش سه ماه تا پایان سال ۹۲مونده سالی که برای من به شدت زهر و تلخ بود -شهادت رضا -ورشکستگی بابا و..... از کربلا که برگشتم یه دوسه روزی موندم خونه تا بچه های حوزه و بسیج اومدن خونه دیدنم از حوزه انصراف دادم چون حوادث سال ۹۲ روح و روانم را داغون کرده بود بعداز چندروز برگشتم پایگاه یه اطلاعیه نظرم جلب کرد سپاه میخاست از بسیجی ها نیرو جذب کنه برای دوره روایتگری شهدا باید میرفتیم سپاه قسمت فرهنگی ثبت نام میکردیم اومدم از پایگاه برم بیرون که لیلا وارد شد -سلام لیلا: برفرض علیک -وا این چه وضع حرف زدنه 😒😒 لیلا:هوی روانی چرا اومدی از حوزه انصراف دادی؟ -لیلا داغونم چطوری درس بخونم ؟😔😔 لیلا:بمیرم برات -إه خدا نکنه لیلا:کجا میری؟ -سپاه ثبت نام دوره روایتگری لیلا:اوهوم -تو نمیای ؟ لیلا:نه آخه به مهدی نگفتم -باشه پس من برم فعلا یاعلی لیلا: عزیزم مراقب خودت باش یاعلی نویسنده: بانو.....ش 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1 - - ------••~🍃🌸🍃~••------ - - https://eitaa.com/piyroo - - ------••~🌸🍃🌸~••------ - -
📚 ⛅️ 4⃣6⃣ 💢به درون هم مى خزند تا از در امان بمانند.... یکى از یزید، شروع مى کند به کربلا و مى گوید: _حسین با گروهى از یاران و خویشانش آمده بود... به محض اینکه ما به آنها حمله کردیم، برخى به دیگرى پناه مى بردند و ساعتى نگذشت که ما همه آنها را کشتیم و...تو ناگهان از جا بلند مى شوى و فریاد مى کشى: 🖤مادرت به عزایت بنشیند اى ! شمشیر برادرم حسین، تک تک خانه هاى را عزاخانه کرد و هیچ خانه اى را در کوفه بدون عزادار نگذاشت.(32)، با این ، حرف در دهانش ،... نفس در سینه اش حبس مى شود و کلامش را ، بر جا مى نشیند.... در همین لحظات اول ، مى شود.... که حال و روز بیمار و جسم نحیف را مى بیند،...براى مجلس هم که شده ، به پسرش اشاره مى کند و به سجاد مى گوید: 💢_حاضرى با پسرم خالد کشتى بگیرى؟ و با خود گمان مى کند که از دو حال خارج نیست....یا مى پذیرد و با این حال و روز، زمین مى خورد... و یا نمى پذیرد و با شانه خالى کردنش و اظهار ، زمین مى خورد.... ، اما پاسخى مى دهد که یزید را براى لحظاتى گیج مى کند. امام مى گوید:_کشتى چرا⁉️ یک به دست هر کداممان بده تا درست و حسابى بجنگیم.☄یزید زیر لب با خود زمزمه مى کند:(حقا که پسر على بن ابیطالب است.) 🖤سپس به امام مى گوید: _اى فرزند ! پدرت درباره سلطنت با من ستیز کرد و دیدى که خداوند چه بر سر او آورد!؟ امام مى فرماید: _ما اصاب من مصیبۀ فى الارض و لا فى انفسکم الا فى کتاب من قبل ان نبراها ان ذلک على االله یسیر. لکیلا تاءسوا على ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتیکم و االله لا یحب کل مختال فخور.(33) در عالم ارض و یا در نفس شما واقع نمى شود مگر از آنکه بُروزش دهیم در کتاب است. و این بر خدا آسان است . براى اینکه به خاطر از دست دادنها نشوید و نخورید و به خاطر به دست آوردنها، نگردید. 💢و خداوند هیچ و فخر فروشى را دوست ندارد.یزید رو مى کند به خالد، پسرش و مى گوید: _پاسخ بدهخالد به پدر، به امام و به سرها نگاه مى کند و هیچ نمى گوید. یزید مى گوید: _ما اصابکم من مصیبۀ فبما کسبت ایدیکم و یعفو عن کثیر.(34)هر مصیبتى که به شما مى رسد، دست آورد خودتان است و خداوند از گناهان بسیارتان مى گذرد. بر جاى خود مى شود و آنچنانکه همه کلام او را بشنوند، مى فرماید: 🖤اى پسر معاویه و اى زاده ! از آنکه تو به دنیا بیایى، و فرمانروایى ، همواره در اختیار و من بوده است. در جنگهاى و و ، جدم على بن ابیطالب ، لواى پیامبر خدا را در دست داشت و پدر تو پرچم را. واى بر تو یزید! اگر مى دانستى که چه کار کرده اى ، و درباره پدر و برادر و عموها و خاندانم ، مرتکب چه جنایتى شده اى ، آنچنانکه سر پدرم حسین ، فرزند على و فاطمه و ودیعه رسول االله را بر سر در شهر آویخته اى 💢 ، به کوهها مى گریختى و شنهاى بیابان را بستر خویش مى ساختى و فریاد و شیونت را به آسمان مى رساندى . پس چشم انتظار باش ، و روز را که خلایق است.یزید که براى گفتن .... طبقى که سر حسین را بر آن نهاده اند، پیش مى کشد و با که در دست دارد،... شروع مى کند به کوفتن بر صورت و لب و دندان امام. و آنچنانکه بشنوند، زمزمه مى کند... .... https://eitaa.com/piyroo
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ صمد مرا به آن ها سپرد. خداحافظی کرد و رفت. با رفتنش چیزی در وجودم شکست. دیگر دوری اش را نمی توانستم تحمل کنم. مهربانی را برایم تمام و کمال کرده بود. یاد خوبی هایش می افتادم و بیشتر دلم برایش تنگ می شد. هیچ مردی تا به حال در روستا چنین رفتاری با زنش نداشت. هر جا می نشستم، تعریف از خوبی هایش بود. روزبه روز احساس علاقه ام نسبت به او بیشتر می شد. انگار او هم همین طور شده بود. چون سر یک هفته دوباره پیدایش شد. می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای! پنج شنبه صبح که می شود، دیگر دل توی دلم نیست. فکر می کنم اگر تو را نبینم، می میرم.» همان روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیه ام را از خانه مادرش آورد و خالی کرد توی یکی از اتاق های پدرم. آن شب اولین شبی بود که صمد در خانه پدرم خوابید. توی روستای ما رسم نبود داماد خانه پدرزنش بخوابد. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامد. صبحانه و ناهارش را بردم توی اتاق. شب که شد، لباس پوشید و گفت: «من می روم. تو هم اسباب و اثاثیه مان را جمع کن و برو خانه عمویم. من اینجا نمی توانم زندگی کنم. از پدرت خجالت می کشم.» همان روز تازه فهمیدم حامله ام. چیزی به صمد نگفتم. 💟ادامه دارد...✒️ نویسنده: 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#دست_تقدیر ۶۳ #قسمت_شصت_سوم 🎬: منیژه چشمانش را باز کرد و کش و قوسی به خود داد، کنارش هدیه را دید که
۶۴ 🎬: منیژه اوفی کرد و‌گفت: بلندش کردی یعنی چه عمه خانم؟! این بچه بیچاره را خودمون دنیا آوردیم، البته قبلش مادرش از دنیا رفته بود و تو راه هم که داشتیم به شهر می رسیدیم ، باباش دود شد و رفت به هوا، اینم امانت هست دست من، خانم دکتر داده تا برسونم به مادرش و همسرش البته تا وقتی خودش بیاد که حتما همین روزا میاد. عمه خانم مشکوکانه به منیژه نگاه کرد و گفت: خانم دکتر؟! تو که میگی ننه اش مرده، پس خانم دکتر این وسط چکار میکنه؟! منیژه استکان چای را یک نفس هورت کشید و‌گفت: چقدر سوال میپرسین عمه خانم!! برای شما چه فرقی میکنه که خانم دکتره کدوم دکتره هااا؟! عمه خانم نفسش را محکم بیرون داد و گفت: خوب فرق میکنه، یعنی این خانم دکتره از کس و کار این طفل معصوم بود؟! منیژه نیشخندی زد و گفت: نه بابا! برا رضای خدا خواست بزرگش کنه، حالا هم برو وردار بچه را بیار تا ببرمش تحویلش بدم، خدا را چه دیدی، شاید از دخترشون براشون خبر بردم و یه مشتلق هم سهم ما شد. عمه خانم هراسان وسط حرف منیژه پرید و گفت: نه...نه...این بچه را خدا رسونده برا من...اصلا خدا درو تخته را جور کرده، تا اون خدابیامرز زنده بود بچه ام نشد، خوب البته من سنم کم بود و حسن آقا همسن بابام بود، دیگه خدا نخواست و نداد، اما الان خدا قربونش بشم یه بچه اونم یه پسر کاکل زری انداخت تو بغلم، من این بچه را خودم تر و خشکش میکنم، بزرگش می کنم، میشه بچه خودم، میشه پسر خودم، میشه وارث خودم...و بعد اشاره به خونه اش کرد و گفت: این خونه و اون حجره ای که از حسن آقا بهم رسیده، یه وارث میخواد دیگه... منیژه که اصلا باورش نمیشد این حرفها را عمه خانم میزنه گفت: عمه خانم! حالتون خوبه؟! تا الان که من و این دخترم یه چکه آب بیشتر میریختیم، از دماغمون درش میاوردی، حالا اینقدر بذل و بخشش می کنی اونم به خاطر یه بچه غریبه؟! عمه خانم آه کوتاهی کشید و گفت: غریبه نیست، بچه خودمه، چند روز پیش که هدیه مدام جلو چشمم بود، چقدر اشک ریختم که کاش منم یکی مثل این داشتم، اصلا اگر تو را راه دادم اینجا به خاطر همین هدیه بود، مطمئنم این بچه، نتیجه اون آه و اشک های منه... منیژه که متوجه شده بود عمه خانم خیلی جدی داره حرف میزنه گفت: نه عمه خانم نمیشه، آخه من به اون خانم قول دادم، دو روز دیگه که اومد مشهد، اصلا شاید همین الانم اومده باشه و بعد پرس و جو کنه و بیافته دنبال بچه، من چی بگم؟! عمه خانم با لحن ملتمسانه ای گفت: منیژه تو رو به خدایی میپرستی، این بچه را بزار برا من، اصلا هرچی در ازاش بخوای بهت میدم. منیژه چشمهاش را ریز کرد و گفت: هر چی بخوام میدی؟! ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی