افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاکریز_اسارت ✍نویسنده: طلبه آزاده رح
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
#قسمت_هشتادم
💢سیلی درمانی
هفته های اولی بود که من در آسایشگاه ۵ از بند دو قرار داشتم و بعضی روزا میومدن و می گفتن کسایی که زخمی اند بلند بشن. سهمیه فقط دو نفر برای هر آسایشگاه بود. زخمام عفونت کرده بود و خصوصا انگشت سبابه پای چپم که دو تکه شده بود و بشدت ورم کرده و سیاه شده بود، ولی در عین حال چون زخمیای بدحالتر از من زیاد بود بلند نمیشدم و ترجیح می دادیم کسانی که بیشتر در معرض خطرند رو ببرن و پانسمان کنن. تا اینکه بشدت احساس خطر کردم و اوضاعم حتی برای بعضی از نگهبانای عراقی هم رقت انگیز شده بود.
بعد از چند هفته، یه روز اومدن برای بردن دو نفر به بهداری. به خودم اجازه دادم که بلند شم و برای اولین بار پانسمان بشم. یه نگهبان قوی هیکل و سیاه چهره همراه بهیار بود. از قبل با ارشد آسایشگاه هماهنگ کرده بودم که امروز من برم. وقتی اومدن منم بلند شدم. نگهبان با اشاره گفت که چته و منم زخم رو نشون دادم که وضع فجیعی پیدا کرده بود. نگاهی به من کرد و گفت تَعال. خوشحال شدم که بالاخره بعد از مدتها زخمم ضد عفونی میشه و پانسمان میکنن ، اما تا نزدیک شدم آنچنان با سیلی به صورتم کوبید که بی اختیار از پشت به زمین افتادم و سرم گیج رفت و تازه متوجه شدم که از نظر اونا اینجور زخما ارزش پانسمان نداره و من خیلی پرتوقع بودم که بلند شدم. هیچی دیگه، با صورت کبود و سر گیج رفته برگشتم سر جام.
دو ماهی گرفتار این مسئله بودم تا اینکه بالاخره یه روز نوبت به من رسید و منو برای معالجه به بهداری بردن. خوشحال بودم که حداقل آرزو به دل نموندم و پام به بهداری وا شد. بعد از یه معاینه مختصر، یکی از بهیارها اشاره کرد و قاشقک طبی رو آوردن. بی انصافا هر کسی رو که اونجا می بردن اونم بعد از هفت خان رستمی که باید طی میکرد و ماها منتظر می موند ، بدون استفاده از هر گونه داروی بی حسی به جونش میفتادن و زخمای عفونی شده رو با قاشقک می تراشیدند. در کمال بی رحمی با قاشقک تیغ دار ابتدا زخمای روی ساق پام و بعد انگشتم رو تراشید و اون روز شکنجه ای شدم که برای همیشه فکر و خیال رفتن به بهداری رو از سرم بیرون کردم. خون از زخمام فواره میزد و هر چه التماس میکردم که تمومش کنه و منو به حال خودم رها کنه فایده ای نداشت.
نمیدونم از روی دلسوزی اینکارو می کرد و واقعا امکانات نداشت یا از این کار لذت میبرد و به بهانه معالجه، اسرا رو شکنجه میکرد!، اما به هر حال اون معالجه که البته هیچ نتیجه ای هم برام نداشت برام بسیار زجرآور تموم شد و نهایتا مقداری ساولون رو زخما ریخت و باندپیچی کرد و لنگان لنگان و به شدت پشیمون به آسایشگاه برگشتم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم✨
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_هشتادم
خم شد و او را بوسید. صدایش را عوض کرد و با لحن بچه گانه ای گفت: «شرمنده تو و مامانی هستم. قول می دهم از این به بعد کنارتان باشم. آقای خمینی دارد می آید. تو و مامان دعا کنید صحیح و سالم بیاید.»
بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت: «قدم! نفس تو خیر است. تازه از گناه پاک شده ای. برای امام دعا کن به سلامت هواپیمایش بنشیند.»
با گریه گفتم: «دلم برایت تنگ می شود. من کی تو را درست و حسابی ببینم...»
چشم هایش سرخ شد گفت: «فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمی شود؟! بی انصاف! اگر تو دلت فقط برای من تنگ می شود، من دلم برای دو نفر تنگ می شود.»
خم شد و صورتم را بوسید. صورتم خیسِ خیس بود.
چند روز بعد، انگار توی روستا زلزله آمده باشد، همه ریختند توی کوچه ها، میدان وسط ده و روی پشت بام ها. مردم به هم نقل و شیرینی تعارف می کردند. زن ها تنورها را روشن کرده و نان و کماج می پختند. می گفتند: «امام آمده.»
در آن لحظات به فکر صمد بودم. می دانستم از همه ما به امام نزدیک تر است. دلم می خواست پرنده ای بودم، پرواز می کردم و می رفتم پیش او و با هم می رفتیم و امام را می دیدیم.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟