افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 49 ✳️ گفتم باباجون این که شما میگین، هنوز 30 روز مونده به ماه محرم ، خوب ما یه رو
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_پنجاه👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 50 🔰شب موقع خواب به حرف های بعد مسجد بابا خیلی فکر کردم واقعا این حرف های بابا هادی
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_پنجاه ویکم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 51 🔰 بابا به من گفت که شب ها قبل از خواب اگه حال و حوصله اش رو داری این اعمال مهم ر
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_پنجاه ودوم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 52 🔰 گفتم باباجون چطور میشه به خدا نزدیک شد؟ بابا گفت دو تا کار باید انجام بدی تا
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_پنجاه وسوم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 53 💠 بابا گفت اولین کار انجام دادن واجبات هست، یعنی اون چیزهایی که خدا دستور داده
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_پنجاه وچهارم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 54 🔰 ایشون فرمودند انجام واجبات ، ترک گناهان ! بعد یه کلیپی از ایشون هست که گزارشگ
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_پنجاه وپنجم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 55 🔰 پسرم چنین آدمی همیشه خوشبخت هست ، حتی اگه سنگین ترین دردها و حادثه های دنیایی
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_پنجاه وششم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 56 🔰 گفتم باباجون الان دیگه وقتش هست به سوال من جواب بدین " خوارج " به چه گروهی میگ
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_پنجاه وهفتم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 57 🌀 سرش رو گذاشت روی فرمان ماشین ، بعد چند ثانیه سرش رو بلند کرد و با آه و حسرت گف
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_پنجاه وهشتم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 58 🔰 نفر اول شروع کرد به جواب دادن که ... اصلا نتونست حرف بزنه فکر کنم خجالت می کشی
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_پنجاه ونهم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#دست_تقدیر ۴۹ #قسمت_چهل_نهم 🎬: محیا با شتاب خودش به سمت ایستگاه پرستاری حرکت کرد و همانطور که به جل
#دست_تقدیر ۵۰
#قسمت_پنجاه🎬:
محیا وارد ساختمان خانه شد، خانه ای که قبلا حکم خانهٔ همسایه را داشت و الان خانهٔ پدرشوهرش بود.
در هال را باز کرد و با تعجب اقدس خانم را دید که روی کاناپه روبه روی هال به در زل زده بود و کمی آنطرف تر، مهدی روی پتوی کناره ای نشسته بود در حالیکه سه مرد روی پوشیده او را دوره کرده بودند، رد خونی که روی پیشانی مهدی افتاده بود، خبر از درگیری می داد.
محیا با دیدن این صحنه ترس سراسر وجودش را گرفت و مهدی با صدای بلند فریاد زد: برگرد محیا...فرار کن
محیا همانطور که رویش به آنها بود به عقب برگشت اما پشت سرش همان راننده ای که او را از جلوی بیمارستان سوار کرده بود، ایستاد و با لحنی کشدار گفت: بفرما داخل، مجلس منتظر ورود مادمازل هست..
محیا چاره ای دیگر نداشت، داخل شد و اینبار دو مرد دیگر را دید که گوشهٔ دیگر هال بودند وگویا این معرکه چیده شده بود که محیا ورود کند و به انتها برسد.
یکی از مردها که اسلحهٔ کمری به دست داشت همراه با اشاره گفت: بیا اینجا کنار شوهرت بشین، حرکت اضافی هم کنی باهات همون معامله ای را می کنم که با همسر عزیززززت کردم.
مهدی با نگاهش به او فهماند که کنارش قرار گیرد،محیا گیج شده بود، نمی دانست هدف این جمع از این کارها چیست،در این هنگام صدای لرزان اقدس خانم بلند شد و گفت: قرار ما این نبود، شما قول دادین که یه ترس از این دختره...
مردی که اسلحه به دست داشت و گویا همهٔ کاره این جمع بود به میان حرف اقدس خانم دوید وگفت: زیپ دهنت را بکش، تو که الان باید توی دلت عروسی باشه! مگه از این دخترهٔ دورگه بدت نمیومد؟! خبرات به گوشم رسیده که مجلس عقدش را می خواستی بهم بزنی، حالا هر چی بشه برای تو بد نمیشه پس حرف از قول و قرار نکن...ما هیچ قراری با عجوزه ای مثل تو نداشتیم، اما لطفمون شامل حالت میشه و بعد به سمت مرد کت و شلواری که کمی آنطرف تر از کاناپه، روی زمین نشسته بود رفت و گفت: حاجی، خطبهٔ طلاق را جاری کن...
محیا با شنیدن این حرف، انگار تشتی از آب سرد بر سرش ریخته باشند، پشتش یخ کرد و لرزی در جانش پیچیدو گفت: طلاق؟!
مهدی مثل شیری در بند از جا بلند شد و گفت: شما غلط می کنید که بخوایید خطبه طلاق ما را جاری کنید، مگه توی دین اسلام، طلاق اجباری و زوری هم داریم؟! من اجازه نمی دم همسرم حتی لحظه ای از من جدا بشه..
در این لحظه همان مرد اسلحه بدست به طرف مهدی یورش برد و هر دو مرد با هم گلاویز شدند و بالاخره لوله اسلحه روی شقیقهٔ مهدی قرار گرفت و گفت: ببین جوجه فکلی، فکر نکن رستم دستانی هااا، اگه بخوام با یه تیر خلاصت می کنم، اما نمی خوام، چون مادرت اینجاست، نمی خوام مرگ تک پسرش را ببینه، باید بهت بگم به من امر شده یا خطبه طلاقتون را بخونیم و شما از هم جدا بشین یا اگر راضی به جدایی نشدین، داغ این دختره را روی دلت بزارم و یه گلوله حرومش کنم و با زدن این حرف، مهدی را پرت کرد کنار دیوار و با یک حرکت خودش را به محیا رساند و اسلحه را گذاشت روی سر محیا
دو تا مرد دیگه ای که تا الان ببیننده بودند، دو طرف مهدی را گرفتند و همون مرد صدایش را بالا برد و گفت: ببین مجنون عاشق پیشه! من پول کاری را که میبایست انجام بدم را گرفتم، برام فرق نمیکنه این دختره را بکشم یا شما جداشین، بالاخره یکی از این دو کار را می کنم، حالا خود دانی، انتخاب کن!
یک لحظه همه جا ساکت شد و تنها هق هق محیا و اقدس خانم به گوش میرسید و پس همان مرد اشاره کرد و گفت: حاجی بخون...
مهدی که سعی می کرد نگاه خجالت زده اش را از محیا بدزدد، آهسته گفت: محیا! من حساب همه اینها را می رسم، بهت قول میدم..
محیا که هر لحظه حالش بدتر میشد، نا خوداگاه دستش روی شکمش رفت، انگار باید، وجود این موجود کوچک در بطن محیا، پنهان می ماند.
بالاخره معرکه ای که به نابودی زندگی محیا و مهدی انجامید، به پایان رسید و در پیش چشمان پر از غم مهدی، محیا را به بیرون راهنمایی کردند، دو نفر از مردها در ساختمان ماندند تا محیا را به راحتی از شهر خارج کنند و خبری در شهر نپیچد و دو مرد دیگر محیا را همراهی کردند و ماشین امریکایی مشکی رنگی جلوی در، انتظار آنان را می کشید
محیا جلوی در خانه، از زیر چادر دستش را داخل جیب روپوشش کرد، روپوشی که به دلیل شتابی که داشت از تنش بیرون نیاورده بود، برگه آزمایش بارداری اش را بیرون آورد و از زیر چادر، آن را رها کرد و امید داشت که به دست مهدی برسد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی