#داستان_تمام_زندگی_من
#قسمت_چهل
-من پدربزرگشم ... نه پدرش ... اون روز روزیه که بچه ها پدر و شغل اونها رو معرفی می کنن .... روز پیرمردهای بازنشسته که نبود ...
دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم ... مادرم می خندید ... پدرم غذاش رو می خورد ... و آرتا با هیجان از اون روز و کارهایی که لروی براش کرده بود تعریف می کرد ... اینکه چطور با حرف زدن های جالبش، کاری کرده بود که بچه های کلاس برای اون و آرتا دست بزنن ... و من، فقط نگاه می کردم ...
حرف زدن های آرتا که تموم شد .... پدرم همون طور که سرش پایین بود گفت ...
-خوب، جوابت چیه؟ ...
من بیشتر از هر چیز نگران آرتا بودم ... ولی لروی چنان محبت اون رو به دست آورده بود و باهاش برخورد کرده بود که در مدت این دو سال ... آرتا کاملا اون رو به عنوان یه دوست و یه پدر پذیرفته بود ... هر چند، احساس خودم هم نسبت به لروی همین طور بود ...
مهریه من، یه سفر کربلا شد ... و ما به همراه خانواده هامون برای عقد به آلمان رفتیم .... مرکز اسلامی امام على
"عليه السلام ... "
مراسم کوچک و ساده ای بود ... عکاس مون دختر نوجوان مسلمانی بود که با ذوق برای ما لوكیشین های عکاسی درست می کرد ... هر چند باز هم اخم های پدرم، حتی در برابر دوربین و توی تمام عکس های یادگاری هم باز نشد
ما پای عقدنامه رو با اسم های اسلامی مون امضا کردیم ... هر چند به حرمت نام هایی که خانواده روی ما گذاشته بود... اونها رو عوض نکردیم ...... اما زندگی مشترک ما، با نام علی و فاطیما امضا شد ... با نام اونها و توسل به نام های مبارک اونها...
#پایان
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 40 🔰 وقتی قرآن خوندم به آقا مدیر در گوشی گفتم که این آیات راجع به امام زمان (عج) ه
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_چهل و یکم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 41 🔰 ساعت دوم علوم داشتیم، خانم معلم داشت درباره خلقت این جهان توسط خدا حرف می زد ک
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_چهل و دوم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 42 🔰 این سوالی که ساسان پرسیده بود ، برای هر کسی ممکنه پیش بیاد ، من خودم تا سال قب
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_چهل و سوم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 43 🔰 گفتم بابا چیزی شده؟ ✳️ بابا هادی گفت ... دائی منصور... 🔰 گفتم دائی منصور چی
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_چهل و چهارم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 44 🔰با ناراحتی رفتیم خونه و با کمک بابا سفره گذاشتیم و ناهار خوردیم ، سر ناهار می خ
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_چهل و پنجم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 45 🔰 بابا هادی گفت به طور کلی بچه های این سن و سال سوالاتی رو تو مدرسه از معلم می پ
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_چهل و ششم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 46 🔰 گفتم بابا جون من تو کتاب هایی که برام خریدین خوندم که خدا از بس بزرگ هست و قو
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_چهل و هفتم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 47 🔰 غروب که شد مامان جون از خونه دائی اومد ، ناراحت بود ، چیزی نمی گفت ، منم فکر ک
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_چهل و هشتم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 48 💠 در حین پخش برگه های نماز ، دیدم چند نفر از جمله باباهادی برگه نگرفتن، از بابا
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_چهل و نهم👇👇👇