#برشی_از_کتاب
#آقای_شهردار
آن شب تا صبح باران باريد. مهدی، سلام نماز صبح را داد؛ اما باران هنـوز قطـع
نشده بود. قطرات باران به شيشه پنجره مـی خـورد و صـدا مـی كـرد. مهـدی رو بـه
همسرش كه پشت سرش نشسته بود و ذكر می گفت، كرد و گفت: «قبول باشد. مـن
امروز زودتر به شهرداري می روم».
همسرش، چادر سپيد نمازش را برداشت و گفت: «تو خسته ای آقـا مهـدی. يـک
كم استراحت كن».
مهدی بلند شد. لباس عوض كرد و گفت:
«استراحت بماند براي بعد. سرم خيلی شلوغ است».
ـ سماور جوشيد... لااقل يک تكه نان بخور، بد برو.
مهدی لبخندی زد و نشست.
باران تازه قطع شده بود. مهدی از پنجره اتاقش به خيابان نگاه مـیكـرد. جوی هـا
لبريز شده و آب در خيابان و كوچه های مجاور سرازير شده بود. مهـدی پشـت ميـز
نشست. پرونده ای را كه مطالعه می كرد، بست. درِ اتاق به صـدا درآمـد و نـورالله وارد
اتاق شد. هول كرده بود. مهدی بلند شد و گفت: «چه شده، نورالله؟»
نورالله پيشانياش را پانسمان كرده بود. بـا هـول و ولا گفـت: «سـيل آمـده، آقـا
مهدی... سيل».
مهدی سريع گوشی تلفن را برداشت.
چنــد دقيقــه بعــد، گروههــاي امــداد بــه سرپرســتي مهــدی بــه ســوی محلــه
مستضعف نشينی كه گرفتار سيل شده بود، راهی شدند.
تمامی محله را آب گرفته بود. حجم آب لحظه به لحظه بيشـتر مـيشـد. مـردم،
هراسان و با شتاب به كمک مردمی كـه خانـه و زنـدگيشـان اسـير آب شـده بـود،
می آمدند. آب در بيشتر نقاط تا كمر مردم بالا آمده بود. سقف چند خانه فرو ريختـه
بود و تيرک های چوبی بيرون زده بود. گل و لای و فشار شديد آب، گروه های امدادی
را اذيت می كرد.
مهدی، پرجنب و جوش به اين سو و آن سـو مـيرفـت و بـه امـدادگرها دسـتور
ميداد. چند رشته طناب از اين طرف تا آن طرف خيابان كشيده شد. مهدی و چنـد
نفر ديگر، طناب را گرفتند و در حالی كه فشار آب می خواست آنها را ببرد، به سـوی
ديگر خيابان رفتند. چند زن و كودک روی بامی رفتـه بودنـد و هـوار مـی كشـيدند
نيروهای امدادی با سعی و تقلا به كمک سيل زدگان كه وسايل ناچيز خانه شـان را از
زير گل و لای بيرون می كشيدند، شتافتند.
#قصه_فرماندهان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#برشی_از_کتاب
#آقای_شهردار
بعد از نماز ظهر و عصر، وحيد به ساختمان ستاد لشكر رفت. حسين را پيدا كرد.
بعد هر دو از پله ها بالا رفتند. دل تـو دلِ وحيـد نبـود. از اينكـه تـا لحظـاتی ديگـر،
فرمانده لشكر را از نزديک می ديد، دچار هيجان شده بود. هنوز بـه اتـاق فرمانـدهی
نرسيده بودكه چشم وحيد به مهدی افتاد.
مهدی كنار درِ ورودی اتاقِ فرماندهی ايستاده بود و به مهمان ها خوشامد می گفت.
وحيد با خوشحالی جلو رفت و گفت: «سلام. تو اينجا چه كار ميكنـی؟ مثـل اينكـه
راننده فرمانده لشكری. آره؟»
حسين، رنگ پريده و هراسان، دست وحيد را كشيد. مهـدی، لبخنـدزنان دسـت
وحيد را فشرد. وحيد به سوی حسين برگشـت و گفـت: «حسـين آقـا، ايـن همـان
دوستم است كه می گفتم. اسمش را گذاشته ام الله بندهسی».
مهدی تعارف كرد كه داخل شوند. حسين، دست وحيد را كشيد و او را گوشه ای
برد و غريد: «وحيد، چرا اين طوری می كنی؟»
وحيد، هاج و واج مانده بود كه حسين چه می گويد. هر دو وارد اتـاق فرمانـدهی
شدند. وحيد گفت: «چرا رنگت پريده؟»
حسين با ناراحتی گفت: «خيلی كار بدی كردی، وحيد».
ـ مگر چه كار كردم؟ خب، باهاش حال و احوال كردم.
ـ مگر تو او را نمی شناسی؟
ـ نه... اما ميدانم كه راننده است.
ـ بنده خدا، او آقا مهدی است؛ فرمانده لشكر عاشورا.
چشمان وحيد گرد شد. نفسش بند آمد. احساس كرد كـه صـورتش گُـر گرفتـه
است.
#قصه_فرماندهان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
از خصوصیات اخلاقیش هر چه بگویم, کم گفتم.
او از بچگی در خانواده ما, بلاتشبیه, مانند یک قرآن بود.
صبح که می خواستم بلندش کنم, لحاف را از رویش پس نمی زدم, با یک بوسه بیدارش می کردم.
طوری که گاهی وقت ها پدرش اعتراض میکرد و میگفت: " خجالت بکش زن, این دیگه بزرگ شده."
۳ ماه تعطیلات تابستان که می شد, می گفت: " من خوشم نمیاد برم توی کوچه و با این بچهها بشینم, وقتمو تلف کنم. می خوام برم شاگردی."
می گفتیم: " آخه برای ما زشته که تو بری شاگردی. بری شاگرد کی بشی؟"
میگفت: " می رم شاگرد یه میوه فروش می شم."
میرفت و آنقدر کار میکرد که وقتی شب به خانه میآمد, دیگر رمقی برایش نمانده بود.
به او می گفتم: "آخه ننه, کی به تو گفته که با خودت اینطوری کنی؟"
می گفت: "طوری نیست, کار کردن یه نوع عبادته, کیه که زحمت نکشه و کار نکنه؟"
میگفت: "حضرت علی این همه زحمت می کشید! نخلستان ها رو آب می داد, درخت می کاشت, مگه ما به این دنیا اومدیم که فقط بخوریم و بخوابیم."
این بچه آرام و قرار نداشت.
یک وقتی هایی که من خانه نبودم, جارو را بر می داشت و خانه را جارو می کرد یا رخت ها را می شست.
اخلاق و رفتارش طوری بود که همیشه همه ازش راضی بودند.
#قصه_فرماندهان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
پس از پایان دوران سربازی، در دانشگاه شرکت کرد و در همان شهرضا در رشته پزشکی قبول شد و از آنجا که قبل از سربازی، دوره تربیت معلم را گذرانده بود، در حین درس خواندن، تدریس هم میکرد.
کم کم با بالا رفتن تب انقلاب، او هم درگیر مبارزه شد.
هر کجا که می رفتن می نشست، بر ضد شاه حرف میزد، تا اینکه پس از ۴ ماه، دانشگاه را رها کرد.
می گفت: " ما باید کاری کنیم که شاه سرنگون بشه."
کار به جایی رسید که او و دوستانش توانستند مجسمه شاه را با سختی و زحمت، از وسط میدان اصلی شهر، پایین بیاورند و خرد کنند.
مأموران شهربانی هم با دیدن جوشش مردم، از ترس شان در شهربانی را بستند و بیرون نیامدند.
همان روز مردم به فرمان او، ریختند داخل شهربانی و آنجا را تخلیه کردند و تعدادی از مأموران را هم به اسیری گرفتند.
اسناد و مدارک و پرونده های زیادی را هم با خودشان از شهربانی آوردند که در بین آن اسناد، ما حتی حکم اعدام ابراهیم را هم دیدیم.
کار آنها به قدری سروصدا راه انداخت که سرلشکر ناجی اعلام کرد: " این ها توی شهرضا جنایت کردن و بزرگی جنایت شون حد نداره."
ابراهیم آن روز پیش من نشسته بود و می گفت: " ارواح پدرت؛ این جنایتی را که توی شهرضا کردیم، می آییم توی اصفهان هم می کنیم.
اگه مردی بیا شهرضا."
#قصه_فرماندهان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
به اوگفتیم: نمی خوای زن بگیری؟گفت چرانمی خوام؟تعجب کردیم.
فکرنمی کردیم به این سادگی پیشنهادازدواج قبول کند.مادرش گفت:
ننه کیومیخوای؟ بگوتاواست بگیرم گفت من یک زن میخوام که بتونه پشت ماشین بامن زندگی کنه.مادرش گفت:این دیگه چه صیغه ایه؟پشت ماشین دیگه یعنی چی؟گفت:یعنی اینکه من بشینم جلواون هم عقب زندگی کنه،یعنی این.مادرش گفت:مادر،آخه کدوم دختری حاضره یه همچوزندگی داشته باشه؟!گفت:اگه میخواین من زن بگیرم،شرطش همینه که گفتم اول فک کردیم چون خانه ای برای تشکیل زندگی نداردچنین حرفی میزند.بابرادرش خانه ای برای اوساختیم وگفتیم:ماتوی همین شهربرای توزنومیگیریم این هم خانه زندگی توهرجایی میخواهی بری،وبه کارت برس.گفت:من زنی میخوام که شریک همدم زندگیم باشه وهرجا میرم اونم بایددنبالم بیاد.حرفش یه کلام بودمدتی بعدازپاوه امد،گفت:کسی روکه دنبالش میگشتم، پیداکردم.به اوگفتم:به همین سادگی؟گفت:نه،همچین ساده هم نبود.بیچاره ام کرده تابله روگفت.گفتم:یعنی قبول کردکه پشت ماشین باتوزندگی کنه؟خندیدگفت:تااون وردنیاهم برم،دنبالم میاد.گفتم: مبارک.دخترموردعلاقه اوازدانشجویانی بودکه برای خدمت درمناطق محروم شهردیارخودرارهاکرده وعازم کردستان شده بودحاجی چندبارازاوخواستگاری کرده،اماجواب ردداده بود.درآخر،اونیت چهل روزروزه ودعای توسل میکندکه پس ازچهل روز،به اولین،خواستگارجواب مثبت بدهد.درس شب چهلم،حاجی مجددأازاوخواستگاری میکندوجواب مثبت میگیرد
#قصه_فرماندهان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
علاقهای که بچه بسیجی ها به همت داشتند, غیرقابل وصف بود.
همه او را از اعماق وجود دوست داشتند و هر جا که او را میدیدند, دورش را گرفته و بوسه بارانش می کردند.
البته این علاقه دو طرفه بود و اخلاصی که همت داشت, علاقه بسیجیها را به او چند برابر کرده بود.
یک روز داخل ساختمان ستاد, همراه او بودیم, که گفتند: "حاج آقا, یه پیرمردی می گه با شما کار داره, هرچی میگم شما مشغولین و نمیتوانین اونو ببینید, می گه من تا حاجی رو نبینم از اینجا تکون نمیخورم.
کار واجبی با او دارم, باید حتماً ببینمش, وگرنه دیر میشه.
باید یه چیزی بهش بدم, به کس دیگه ای هم نمی دم, شخصاً باید برسم خدمت خود حاجی."
همه تعجب کرده بودیم که این پیرمرد چه چیزی و چه کاری میتواند داشته باشد.
به هر حال چون پیرمرد بود و احترام داشت, حاجی گفت: "بگو بیاد ببینم چی کار داره."
وارد اتاق شد, پیرمردی بود با سن بالای ۶۰ سال همین که چشمش به حاجی افتاد, به سمت او دوید و با قدرت تمام او را بوسید و گفت: "همین, همینو میخواستم بدم.
ماهها بود آرزوم این شده بود که صورتت رو از نزدیک ببوسم, حالا به آرزوم رسیدم و راحت شدم."
#قصه_فرماندهان
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo