🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿
🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #هفتاد_وپنج
_من … من ..😭
باز گریه هاش شدت گرفت،
منم پا به پای حرفای سمیرا اشک میریختم، 😢پس اون چیزی که قرار بود دل سمیرا رو بلرزونه، #شهادت آقا هادی بود ..
که شهادتش نه تنها دل سمیرا که دلِ منو هم بدجور لرزونده بود ..😣
بهم نگاه کرد و گفت:
_معصومه من جواب تنهایی های تو رو هم باید بدم، #جواب_نبودن_عباس کنار تو رو هم باید بدم، تو عباس رو فرستادی #بخاطرما…😢
گریه میکرد و حرف میزد:
_معصومه منو ببخش .. منو ببخش معصومه …😭
بغلش کردم وگفتم:
_آروم باش سمیرا جان، آروم باش آبجی جونم .. آروم باش ..😊
- معصومه باهاش حرف زدم، با شهید هادی حرف زدم دیشب، ازش خواستم کمکم کنه، دستمو بگیره، معصومه تو ام کمکم کن، نذار بازم اشتباه کنم،
نذار…😓😢
فقط اشک میریختم و سعی میکردم دل لرزیده ی سمیرا رو آروم کنم …
✨سمیرا! تو انتخاب شده ای …
تو انتخاب شدی که تغییر کنی …
تو آزاد شده ای …
تو از بند هواهای این دنیا آزاد شدی …
به دست شهید هادی حسینی آزاد شدی …
آزادِ آزاد …
آزادیت مبارک دوست عزیزم …
مبارکت باشه …✨
.
.
.
.
دلم آروم تر شده بود از دیدن حالت منقلب سمیرا ..😊
چقدر شهید زود معجزه میکرد ..😢
.
.
چند روز از شهادت آقا هادی میگذشت …
ادامه دارد....
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_فقط_باذکر ونام_نویسنده
🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿
🍄🌼🍄🌼🍄🌼🍄🌼🍄
🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #هفتاد_وشش
مشغول شام خوردن بودیم
مهسا سکوت رو شکست وگفت:
_یه چیز بگم مامان؟!!
مامان نگاهی بهش انداخت و گفت:
_ بگو عزیزم😊
نگاهی به من و محمد که مشغول شام خوردن بودیم انداخت و گفت:
_من نمی خوام کارگردانی بخونم فعلا!!
با تعجب نگاهش کردم،😳
اینهمه خودشو میکشت تا بهش برسه حالا که تا رسیدن به خواسته اش فاصله ای نداره .. میخواد نخونه ..😟
چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم مامان گفت:
_نکنه باز به یه رشته ی دیگه علاقه مند شدی، والا گیجم کردی دختر😕
اوندفعه محمد بجاش جواب داد:
_ نه مامان دخترتون ماشالله عاقله و باهوش، خودش داره میفهمه که به چیزه دیگه ای علاقه منده😉
انگار محمد از موضوع با خبر بود،
- خب به چی علاقه مند شدی حالا..البته اگه دو روز دیگه باز نظرت عوض نمیشه
مهسا کمی صداشو صاف کرد و رو به مامان گفت:
_ایندفعه مطمئن باشین که عوض نمیشه، چون هم کامل تحقیق کردم و هم فهمیدم که علاوه بر علاقه بهش نیاز هم دارم!!😇
واقعا داشتم کنجکاو میشدم،
مهسا چه جدی پیگیر شده بود و چقدر براش مهم شده بود که چه درسی رو ادامه بده ..😧
مهسایی که به درس علاقه چندانی نداشت حالا چه با علاقه از درس خوندن حرف میزد
همچنان من و مامان نگاه منتظرانه ای بهش دوخته بودیم، محمد لبخندی به روی مهسا زد، مهسا با لبخندی گفت:
_من میخوام برم حوزه☺️
یه لحظه سرفه ام گرفت، با تعجب
گفتم:
_چی؟؟؟؟ 😳
محمد خندید و گفت:
_مگه چیه، بهش حسودی میکنی که داره میره طلبه بشه😏
با تعجب نگاهم به محمد بود گفتم:
_پس زیر سرِ توئه، رفتی طلبگی خودتو برای مهسا تبلیغ کردی تا جذبش کنی😜😉
همه خندیدن 😁😃😄😀که مهسا
گفت:
_نخیرم اینجوری نبود، اصلش پیشنهاد فاطمه سادات بود، باهاش خیلی حرف زدم و اونم قول داد کمک کنه تا کارای ثبت نامم رو پیش ببرم، محمد فقط نقش یه مشاورِ خوب رو داشت😍👌
لبخندی از ته دل زدم و گفتم:
_پس کارگردانی چی میشه، کی پس فیلم منو میسازه؟؟!!☹️😄
ادامه دارد....
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_فقط_باذکر_ونام_نویسنده
🍄🌼🍄🌼🍄🌼🍄🌼
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo