﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #پارت_ 29
لیوان شیرم را سر ڪشیدم،خواستم از آشپزخانہ خارج شوم ڪہ مادرم گفت:ڪجا؟! صُبونہ؟!
نگاهش ڪردم و گفتم:نمیخورم،دیرم میشہ!
سپس از آشپزخانہ خارج شدم.
با شوق بہ سمت اتاقم دویدم و در را باز ڪردم.
مقنعہ ام را از روے رخت آویز برداشتم،همانطور ڪہ سرش میڪردم بلند گفتم:مامان باید بیاے غیبتامو موجہ ڪنیا!
چادرم را هم برداشتم و روے سرم انداختم.
با وسواس مرتبش ڪردم و ڪولہ ام را از روے تخت برداشتم.
دلم میخواست از این قفس پرواز ڪنم!
خواستم در اتاق را باز ڪنم ڪہ نورا با اخم وارد شد،در را آرام بست.
جدے گفتم:چیزے شدہ؟!
بہ در تڪیہ داد،موهایش را با یڪ دست از روے صورتش ڪنار زد.
دست بہ سینہ شد:چے تو سرتہ آیہ؟!
_یہ چیزے بہ اسم مغز با ڪلے رگ و خون!
بدون اینڪہ حتے لبخند بزند گفت:الان باهات شوخے ندارم
سرش را تڪان داد:بخاطرہ دانشگاہ رفتن میخواے بہ این پسرہ جواب مثبت بدے؟ بدون اینڪہ بشناسیش؟
جوابے ندادم.
ادامہ داد:خودتو بدبخت نڪن! شاید یڪے باشہ لنگہ بابا!
ڪولہ ام را روے دوشم انداختنم؛نزدیڪش رفتم و گفتم:خدافظ
بازویم را گرفت و در چشمانم زل زد:پس تصمیمتو گرفتے؟!
محڪم تر گفتم:خدافظ!
از حیاط خارج شدم و در را بستم.
اولین قدم را ڪہ در ڪوچہ گذاشتم با تمام وجود نفس عمیقے ڪشیدم.
چقدر هواے خانہ سنگین بود!
نگاهم بہ رو بہ روے خانہ مان افتاد،ساختمانے ڪہ داشتند مے ساختند!
در این چند هفتہ چہ سریع اسڪلتش را ڪامل ساختہ بودند.
چند ڪارگر بیرون ساختمان مشغول بودند و تعداد زیادے هم در طبقات ساختمان.
سرم را بلند ڪردم،خیلے بلند بود!
بہ اندازہ ے سقف آرزوهاے من!
احساس ڪردم ڪسے از بالا نگاهم میڪند،دقیق تر نگاهم ڪردم.
خودش را عقب ڪشید!
شانہ ام را بالا انداختم و بہ سمت مدرسہ قدم برداشتم.
چقدر آن روزها بیخیال بودم،غافل از آنڪہ قرار است چہ اتفاقاتے بیوفتد!
اتفاقاتے ڪہ این روزهایم در ڪنارش خندہ دار بہ نظر مے آمد و من آرزو میڪردم ڪاش در همان روزها م ماندم.
نویسنده :
#لیلی_سلطانی 💕
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo