eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
33.6هزار عکس
15.5هزار ویدیو
131 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💖💖💖💖 وقتی دیدم توجهی نمی کنند رفتم پیش آقای محمدخانی صدایش زدم جواب نداد. چند بار داد زدم تا شنید. سربه زیر آمد که 《بفرمایین!》بدون مقدمه گفتم:"این موکتا کمه"گفت: (قد همینشم نمیان!) بهش توپیدم:(مامکلف به وظیفه ایم نه نتیجه!) اوهم باعصبانیت جواب داد: این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟ بعد رفت دنبال کارش. همین که دعاشروع شد روی همه ی موکت هاکیپ تاکیپ نشستند. همه شان افتادند به تکاپو که حالا ازکجا موکت بیاوریم. یک بار از کنار معراج شهدا🌷یکی ازجعبه های مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخانه. مقررکرده بود برای جابه جایی وسایل بسیج، حتماًبایدنامه نگاری شود. همه کارهابامقررات وهماهنگی اوبود✅من که خودم را قاطی این ضابطه هانمی کردم. هرکاری به نظرم درست بود,همان را انجام می دادم. جلسه داشتیم,آمداتاق بسیج خواهران. بادیدن قفسه خشکش زد چند دقیقه زبانش بندآمد و مدام با انگشترهایش ورمی رفت. مبهوت مانده بودیم بادلخوری پرسید:《این اینجاچی کارمیکنه?》همه ی بچه هاسرشان را انداختند پایین. زیرچشمی به همه نگاه کردم,دیدم کسی نُطق نمی زند. سرم راگرفتم بالا و باجسارت گفتم:(گوشه ی معراج داشت خاک می خورد. آوردیم اینجابرای کتابخونه)باعصبانیت گفت:《من مسئول تدارکات روتوبیخ کردم!آن وقت شمابه این راحتی می گین کارش داشتین! حرف دلم راگذاشتم کف دستش:(مقصرشمایین که بایدهمه ی کارازیرنظروباتاییدشماانجام بشه !اینکه نشدکار!) لبخندی نشست روی لبش وسرش را انداخت پایین.با این یادآوری که (زودترجلسه راشروع کنین),بحث راعوض کرد. وسط دفتربسیج جیغ کشیدم,شانس آوردم کسی آن دورورنبود. نه که آدم جیغ جیغویی باشم. ناخودآگاه ازته دلم بیرون زد. بیشترشبیه جوک وشوخی بود. خانم ابویی که به زورجلوخنده اش راگرفته بود. گفت:(آقای محمدخانی من روواسطه کرده برای خواستگاری💞 ازتو!)اصلاًتوذهنم خطورنمی کردمجردباشد. قیافه جاافتاده ای داشت. اصلاًتوی باغ نبودم تا احدی که فکرنمی کردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است ازخوددانشجویان باشد. می گفتم ته تَهش کارمندی چیزی ازدفترنهادرهبری است. بی محلی به خواستگارهایش راهم ازسرهمین می دیدم که خب آدم متاهل دنبال دردسرنمی گردد!به خانم ایوبی گفتم:(بهش بگواین فکرروازتوی مغزش بریزه بیرون)شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده ازمن خواستگاری کند. وصله نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است. کارمان شروع شد. ازمن انکارازاواصرار👌سردرنمی آوردم آدمی تادیروزروبه دیوارمی نشست حالااین طور مثل سایه همه جاحسش می کنم. دائم صدای کفشش توی گوشم بودومثل سوهان روی مغزم کشیده می شدناغافل مسیرم راکج کردم. ولی این سوهان مغزتمامی نداشت. هرجایی جلوی چشمم بود. معراج شهدا🌷,دانشگاه,دم دردانشگاه ,نمازخانه,وجلوی دفترنهادرهبری,گاهی هم سلامی ✋می پراند. دوستانم می گفتند:(ازاین آدم ماخوذبه حیابعیده این کارا)کسی که حتی کارهای معمولی وعرف جامعه راانجام نمی دادوخیلی مراعات می کرد. دلش❤️ گیرکرده وحالاگیرداده به یک نفروطوری رفتارمی کردکه همه متوجه شده بودند. گاهی بعدازجلسه که کلی آدم نشسته بودند,به من خسته نباشیدمی گفت. یابعدازمراسم های دانشگاه که بچه هاباماشین های🚙 مختلف می رفتند. بین این همه آدم ازمن می پرسید:《باچی وکی برمی گردید?》یک بار گفتم:(به شماربطی نداره که من باکی می رم)اسرارمی کردحتماًبایدباماشین بسیج برویدیابرایتان ماشین بگیرم✅می گفتم:(اینجاشهرستانه. شمااینجاروباشهرخودتون اشتباه گرفتین. قرارنیست اتفاقی بیفته)گاهی هم که دراردوی مشهد,سینی سبک کوکوسیب زمینی دست من بودودست دوستم هم جعبه ی سنگین نوشابه. عزوالتماس کردکه (سینی روبدیدبه من سنگینه!)گفتم :ممنون خودم می برم ورفتم ازپشت سرم گفت:مگه من فرمانده نیستم؟ دارم میگم سینی روبه بدین به من. چادرم راکشیدم جلوتروگفتم:(فرمانده بسیج هستین,نه فرمانده آشپزخونه)گاهی چشم غره ای هم می رفتم بلکه سرعقل بیاید. ولی انگارنه انگار. چنددفعه کارهایی راکه می خواست برای بسیج انجام دهم ,نصف نیمه رهاکردم وبعدهم باعصبانیت بهش توپیدم. هربارنتیجه عکس می داد. نقشه ای سرهم کردم که خودم راگم وگورکنم وکمتردربرنامه ودانشگاه آفتابی بشوم,شایدازسرش بیفتد. دلم لک می زدبرای برنامه های (بوی بهشت)راستش ازهمان جاپایم به بسیج بازشد. دوشنبه هاعصر,یک روحانی کنارمعراج شهدا🌷 تفسیرزیارت عاشورامی گفت. واکثربچه ها آن روزراروزه می گرفتند. بعدازنماز📿هم کنارشمسه ی معراج افطارمی کردیم‌. پنیر🧀که ثابت بود. ولی هرهفته ضمیمه اش فرق می کرد:هندوانه,سبزی یاخیار. گاهی هم می شدیکی به دلش می افتادکه آش 🍲نذری بدهد. قید یکی دوتا از اردوها را زدم. 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo