eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
باذن الله... : از راه کـــه مي رسد پنج شنبه ها! راه مي افتيـــــــــم… هر سه با هـــــــــم… من و پلاک و چفيه ات به همــراه ِ بـُغضي کـــه هميشه در دل دل دارم… مي روم آنجا کـــه ميراث ِ ماست… خــدايا! سرانجامم را به هيـچ بهشتي نکشان جــــــــــز؛ هرجای ایران که هستی یاعلی بگو شهدا منتظرن یاعلی بگو هرجا که هستی شده برای حاجت روای امروز برید گلزار معجزه ها میبینید ☺️ امتحانش ضرر نداره از ما گفتن بود رفتید التماس دعا💐 🌸🌸 بهشت ِ زهـــــــــــــــــــــــــــــرا(س) کاش من هم شهيد شوم...😔😔 😔 😍 😍 😍 ✌️
باذن الله... : از راه کـــه مي رسد پنج شنبه ها! راه مي افتيـــــــــم… هر سه با هـــــــــم… من و پلاک و چفيه ات به همــراه ِ بـُغضي کـــه هميشه در دل دل دارم… مي روم آنجا کـــه ميراث ِ ماست… خــدايا! سرانجامم را به هيـچ بهشتي نکشان جــــــــــز؛ هرجای ایران که هستی یاعلی بگو شهدا منتظرن یاعلی بگو هرجا که هستی شده برای حاجت روای امروز برید گلزار معجزه ها میبینید ☺️ امتحانش ضرر نداره از ما گفتن بود رفتید التماس دعا💐 🌸🌸 بهشت ِ زهـــــــــــــــــــــــــــــرا(س) کاش من هم شهيد شوم...😔😔 😔 😍 😍 😍 ✌️
تمام قصه همين بود من عاشقـ♥ـ تـو عاشقـ👇 تو رفتے براے عشق بازے با خدايٺـ😍ـ من ماندم با
راوے: عــباس هــادے ابراهیم مکثی کرد وگفت اخوی چفیه دستمال گردن نیست .بچه های رزمنده هروقت وضو می گیرندچفیه برایشان حوله است هروقت نماز می خوانند سجاده است. هروقت زخمی شوند با چفیه زخم خودشان را می بندند و... پیرمرد صاحب فروشگاه پرید تو حرفش وگفت چشم اقا ابرام اون رو هم تهیه می کنیم. فردا قبل از ظهر جلوی درب خانه بودم . همان پیرمرد با یک وانت پر از بار امد سریع رفتم داخل خانه وابراهیم را صدا کردم. پیرمرد یک دستگاه دوربین و مقداری وسایل دیگر به ابراهیم تحویل داد وگفت ابرام جان این هم یک وانت پراز چفیه. بعدها ابراهیم تعریف می کرد که از ان چفیه ها برای عملیات فتح المبین استفاده کردیم. کم کم استفاده از چفیه عامل مشخصه رزمندگان اسلام شد. کـــتاب ســلام بــر ابـراهــیم ص 141
‌ ❤️💛💚💙💜 💠 چفیه و چادر 💠 آنها داشتند و من دارم آنان می بستند تا بجنگند...من می پوشم تا زندگی کنم... آنان را خیس می کردند تا آلوده ی نشود... من می پوشم تا از آلوده دور بمانم... آنان موقع نماز شب با صورت خود را می پوشاندند تا ... من می پوشم تا از نگاه های حرام ... آنان را سجاده می کردند و به می رسیدند... من با نماز می خوانم تا به برسم... آنان با را می بستند... من وقتی می بینم یاد می افتم... آنان -خونشان را به امانت داده اند... من را محکم می پوشم تا خوبی برای آنان باشم... ❤️💜💚💛
😉 🌺 یه رو از دستش زدن ، داد میزد : آهــااای ... 😃 سفره ، حوله ، لحاف ، زيرانداز ، روانداز ، دستمال ، ماسك ، ڪلاه ، ڪمربند ، جانماز ، سايه بون ، ڪفن ، باند زخم ، تور ماهیگیریم ... همــه رو بـردنــــــد !!!😂😄😂 شادی ڪه دار و ندارشون همان يک بود https://eitaa.com/piyroo
📚برشی از 📕قصه دلبری (شهید محمدخانی به روایت همسر) 🔰د‌لـداده‌ ی اربـاب بـود درِ تابـوت⚰ را بـاز ڪردند ایـن فرصـت بـود.بـدن را برداشتنـد تا بگـذارند داخـل . 🔰بدنـم بی‌حـس شـده ‌بـود، ڪنار قبـر دو سـه تا ڪار دیگر مانـده‌ بـود . بایـد محمـدحسیـن را مـو بہ مـو👌 انجـام می‌دادم. 🔰پیـراهـن اش را از تـوی ڪیـف👜 درآوردم.همـان که می ‌پوشیـد. یڪ مشـکی هم بـود ، صـدایـم می‌لرزیـد . 🔰بہ آن آقـا گـفتـم ڪہ ایـن لبـاس👕 و ایـن چـفیـه را قشنـگ بڪشد روی ، خـدا خیـرش بـدهد توی آن قیـامت ؛ پیراهـن را با ڪشیـد روی تنـش و چـفیـه را انـداخـت دور . 🔰جـز زیبـایی چیـزی نبـود🚫 بـرای دیـدن و خـواستـن ! بہ آن آقـا گفتـم:« می‌خواسـت بـراش ؛ شـما می‌تونید⁉️یا بیـاید بالا ، خـودم بـرم بـراش سینـه بـزنم » بغضـش ترڪید. 🔰دسـت و پایـش را گـم کـرد. نمی‌توانست حـرف بـزند؛چـند دفعـه زد رو سینـه . بهـش گفتـم:« نوحـه هـم بخونیـد🎤.» برگـشت نگاهـم کـرد. صورتـش خیـس خیـس بـود. 🔰نمی‌دانم بـود یـاآب باران🌧. پرسیـد:« چی بخونـم❓» گفتـم :« هرچـی به زبونتـون اومد. » گفـت:« بگـو » نفسـم بالا نمی‌آمد . 🔰انگار یڪی چنـگ انداختـه‌ بود و را فـشار می‌داد😓 ، خیلی زور زدم تا نفـس عمیـق بکـشم.گفتــم : 🍂از حـرم تـا قـتلگـاه صـدا می‌زد حسـیـن دسـت و پـا می‌زد ؛ زینـب صـدا می‌زد حسـیـن ... 🔰سینـه می‌زد برای محمـدحسیـن،شانـه هایـش تکـان می‌خورد. برگـشت با اشـاره بہ مـن فهمـاند ؛همـه را ؛ خـیالـم راحـت شـد . پیـشِ تـازه سینـه زده‌ بـود ... 😭😭😭 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/piyroo
🌾 به پیاده روی اربعین رفتیم. محمدرضا هم خیلی اصرار داشت که بیاید ⚡️اما گفتیم که بگذار ببینیم اوضاع در چه حالی است کسب کنیم سال دیگر با هم💞 برویم. 🌾 ای که دوستش هدیه🎁 داده بود را داد تا در حرم (ع) تبرک کنم. اما من در شلوغی های حرم گمش کردم🙁 و هر چه گشتم پیدایش نکردم🚫 و خلاصه برایش یک خریدم و تبرک کردم. 🌾به جریان را گفتم،میدانستم خیلی به چفیه علاقه💞 داشت و از او کردم اما او در جواب گفت که فدای سرت من روا می شود😊. 🌾وقتی به رسیدیم در مورد حاجتش و چرایی آن از محمدرضا سؤال کردم❓ و او در جواب گفت که اگر چیزی را در ائمه گم کنی حاجت روا می شوی😍 .من حاجتم این است که بشوم .تا سال دیگر زنده نیستم🌷. 🌾من خیلی ناراحت شدم😔 و در جوابش گفتم که به عراق میروی⁉️گفت جنگ فقط آنجا نیست در هم هست من در سوریه . https://eitaa.com/piyroo
🌱 گفتم: محمد این لباس جدیدت خیلے بھت میاد... گفت: لباس شھادتــه!💚 گفتم:زده بھ سرت! گفت:مے زنھ ان شاءاللّھ! •[ چند ثانیھ بعد از انفجار رسیدم بالاے سرش، نا نداشت، فقط آروم گفت:دیدے زد!!! ]• https://eitaa.com/piyroo
یه روزی هم میاد رو بَنِرای سطح شهر می‌بینیم نوشته: « کاروان راهیان » . کاروانی که از ایران و افغانستان و عراق زائـر راهی میکنه به سمت ... می بردمون به سمت حرم حضرت زینب و حضرت رقیه... وقتی خوب دلمونو تکون دادیم و عقده ی این چند سال فراق رو جبران کردیم... . یکی مثل که از یادگارای همین سالای جنگ با تکفیریا باشه برامون شروع میکنه به روایت کردن... . " اینجا که نشستید اسمش است! قریه‌ای که توش حرم مطهر خانوم زینب قرار داره... همینجا بود که مدال گردن ، اولین شهید مدافع حرم ، انداختند...‌ . تو همین خاک بود که محمود رضا بیضایی به معشوقش ، امام حسین رسید... " . بعد سوار اتوبوس میشیم و میریم بعد از اینکه نشستیم رو خاکا ، راوی میگه: " اینجا حلبِ... همونجایی که رو به آسمون پرواز داد... همینجا بود که ، فرمانده ایرانی لشگر فاطمیون ، سرشو گذاشت رو پاهای اربابش! خبرنگاری که دختر سه ساله ‌شو به دختر سه ساله‌ی ارباب سپرد و از دنیا خداحافظی کرد... . اینجا مقتلِ و ... جووناالوارثینو سال شماها که از همون اول عادت کرده بودن به دل ندادن... . مقصد بعدیمون ، جنوب غربِ حلب... همونجایی که تروریستا محاصره‌ش کردن و نیروهای مقاومت رو مجبور به عقب نشینی.‌.. همونجایی که وقتی آزاد شد،همه سجده شکر بجا آوردیم... هر چند برای آزاد شدنش دادیم و اسیر... یکیشون بود که با رفتنش چهار تا بچه‌ش یتیم شدن... ولی کاری کرد که اون دنیا ، جلو حضرت زهرا ، سرشونو با افتخار بلند کنن و بگن: ما بچه های شهید بلباسی ‌ایم!‌ " مثل ،‌ مثل هویزه ، مثل چزابه ، مثل طلاییه ... یه روزی و خان طومان و زینبیه و ریف رو قدم قدم زیارت می کنیم... یه روزی گذرمون بهشون میخوره.. [ هر زمان تو خیابونا چشمتون خورد به بَنِرا و تابلوهایی که ازتون دعوت کرده با این کاروان راهی شید ، بدونید به فاصله ی اندکی ، روزی میرسه که سرتاسر ایران نوشتن... « کاروان راهیان قدس » کاروانی که این بار مقصدش فراتر از و ! کاروانی که میره به سمت خود نماز میخونه تو مسجدالاقصی... با امامت امام دوازدهم... و با حضور تمام شهدا... شهدایی که روزی برای زیارتشون ‌هامون و هامون خاکی شد ... و دیر نیست اون روز ! روزی که با چشمای خودمون ببینیم که رو سر در‌ ورودی نوشته: «ونرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثین» https://eitaa.com/piyroo
چند دیگر باید شود تا خاکی نشود؟!😔 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌹 🌹🍃 http://eitaa.com/piyroo
🌷🍃 🍃 💬شهدایے زندگے ڪردن به؛↓ ←پروفایل شهدایےنیست... اینڪه همون شهیدے ڪه من عڪسشو پروفایلم📲 گذاشتم↓ 👌 چے میگه مهمه... 👌چے از من خواسته مهمه 👌راهش چے بوده مهمه 👌چطور زندگے میڪرده مهمه 👌با ڪے رفیق بوده مهمه 👌دلش ڪجا گیر بوده مهمه 👌چطور حرف میزده 👌چطور عبادت میڪرده |چطور بوده قلب و روح وجسمش مهمه| {اره من ڪه با یه شهید رفیق میشم باید اینا وخیلے چیزاے دیگه اون شهید و در نظر بگیرم نه فقط دم بزنم...} http://eitaa.com/piyroo
🕊 شهید محمدهادی‌نعمتی با رفیقش ‌از شهدای‌ غواص‌بودن. یه‌تیر میخوره ‌به‌ پهلوی ‌محمدهادی خیلی ‌درد داشته ‌پهلوش✨ میرن ‌توی ‌تونل ‌تاامن ‌باشه‌ جاشون دوست ‌محمدهادی‌ میره ‌تا یه‌کمکی ‌بیاره ‌براشون‌ به ‌محمدهادی ‌میگه ‌تحمل‌ کن نکنه ‌ازصدای ‌درد تو دشمنا بفهمن وجامون ‌لوبره! رفیقش‌میره‌و بعدیکی ‌دودقیقه برمیگرده وقتی‌میاد میبینه‌که محمدهادی‌ازدرد، سرشوتوباتلاق فروکرده ‌تاجای‌ رفقاش ‌لونره...💔 .. 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
آن ها داشتند… من دارم! آنان چفیه می بستند تا وار بجنگند! من چادر می پوشم تا زندگی کنم... . آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی نشود! من چادر می پوشم تا از نفَس های دور بمانم... . آنان موقع شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند! من چادر می پوشم تا از نگاه های پوشیده باشم... . آنان با زخم هایشان را می بستند! من وقتی چادر ی می بینم یاد زخم پهلوی می افتم... . آنان خونشان را به چادرم امانت داده اند! من سیاهم را محکم می پوشم تا امانتدار خوبی برای آنان باشم...🌸🍃 https://eitaa.com/piyroo
🌷🍃 🍃 #چفیه یادمان باشد گنـــــاه ڪه ڪردیم آن را به حساب #جوانے نگذاریم، میشود جوانے ڪرد⇩⇩ 《به عشــــق #مهدے_عج》 و به #شهادت رسید⇩⇩ 《فــــــــداے #مهدے_عج》 °•{غریـــــب طوس #شهید_احمـــــد_مشلـــــب🍃🌹‌}•° #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
جانت را ڪہ بدهی در راه خدا "" می نامند تو را؛ بہ گمانم اگر را هم بدهی شاید...! و من احساس میڪنم اینجا و در این سرزمین؛ دختران زیادے هستند کہ هر روز پشتِ ِسیاه ِساده ی سنگینِ خود می کنند از نجابتشان... و هر لحظہ می شوند انگار! پس "" حواست بہ حجابت باشد... گـــآهی که چادرت خاکی می شود از هاے مردم شهــــر... یاد هایی باش که برای ماندنت، خونی شدند... https://eitaa.com/piyroo
🌷🍃 🍃 +یک روز آمد و پرسید: «باباجان! خمس اموالت رو دادی؟!» تعجب کردم؛ با خودم گفتم: «پسرِ ‌‌‌دوازده؛ ‌‌‌سیزده ساله رو چه به این حرف‌ها؟!» با اینکه پایبندی خاصی به مسائل شرعی داشتم، حرفش را به شوخی گرفتم و گفتم: «نه پسرم، ندادم؛امسال رو ندادم». از فردای آن روز دیگر لب به غذا نزد و دو روز به بهانه‌های مختلف، اعتصاب غذا کرد. وقتی خوب پاپیچش شدم، فهمیدم به خاطر همان بحث خمس بوده! •|شهید مهدی کبیرزاده|• https://eitaa.com/piyroo ♡✧❥꧁♥️꧂❥✧♡
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
یک زیارت عاشورا،به نیابت ازیک شهید امروز به نیابت از #شهید_علےعرب🌷 ♦️به نیت تعجیل در امر فرج ♦️سلام
‌ کوله پشتی اش پر از گلوله آتیش گرفت نتونستند کوله رو ازش جدا کنند از بچه هاخواست به راه خودشون ادامه دهند و با دهان خودش رو بست تا عملیات لو نرود... تنها کف پوتینهاش که نسوز بود باقی ماند ... استاد شهید مرتضی مطهری : چه معنی کنم را؟! اگر شور یک عارفِ عاشقِ پروردگار را با منطق یک نفر مصلح با همدیگر ترکیب کنید از آنها "منطق شهید" در می آید.... ♥️ ۴۱ثارالله https://eitaa.com/piyroo ✾•┈┈••✦🌸✦••┈┈•✾
‌‌وَ تو اے بـانو هَميـن را بِدان وبَس⇣ صَدام وجَنگ وميـن وتَركش، هَمه اش بَهانه بود... . ⇦ ⇨فَقط خواست ثابت كُند . ⇦ ⇨در اين سرزَميـن تـا بخواهـےفَدايےدارد... ها خونی شدند.. پیکرها بی سرشدند... تا نشه. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
درسال۱۳۶۰در متولدشد. پس از شدن ازد با وجود اینکه در داری زیادی شده بود در سن ۱۹ سالگی به درآمد . حس وسخت کوشی اش باعث و در فرماندهی اش بود... او در سال ۸۶ وارد شد و شروع به 'تجربه و های بسیاری در این مسیر گشت تا در نهایت به تبدیل گشت. خاصی به (س)داشت بود حضور همیشگی او بردوشش نشان از همرنگی بامقام داشت. شد و مسئول و در یکی از قرارگاهای بود درحزب الله لبنان/عراق/افغانستان/سوریه و….بود. استاد به تمام معنا در رشته ی ، ودر رشته های و بود و در خاصی داشت.. وسرانجام در سن ۳۵ سالگی در اخر به سوریه در اثر انفجار تله به همراه دیگر همرزم هایش کرد و شد. https://eitaa.com/piyroo
••┈┈••✾❀🕊💓🕊 ❀✾••┈┈•• ای شهید🕊 اگر تو سجاده آسمانیست و با او به معراج رفته ای... پس هم می تواند بال باشد🕊 برای آسمانی شدن https://eitaa.com/piyroo