eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
33.6هزار عکس
15.5هزار ویدیو
131 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
💖♥💖♥💖♥💖♥💖🌸💜 💜🌸 قسمت آخرین میوه 🍎رو تو ظرف چیدم و رو به مامان گفتم: _تموم شد! در حالی که در قابلمه رو میذاشت روش گفت: _دستت درد نکنه، حالا برو آماده شو، الاناست که پیداشون بشه😊 چشمی گفتم و رفتم تو اتاقم، مهسا آماده بود و پشت پنجره نشسته بود نگاهش که به من افتاد لبخند مرموزی زد، منظورشو نفهمیدم بی توجه به لبخندش کمدم رو باز کردم تا لباس مناسبی پیدا کنم😒 باز استرس تو تمام وجودم سرازیر شد، چرا انقدر دیوونه بازی درمیارم شاید سمیرا راست میگفت من زیادی ضعف نشون میدم، چشمامو بستم و زیر لب یه بسم الله گفتم تا شاید قلبم آروم بشه و بتونم درست تمرکز کنم ...😣💓 روسری مو که بستم صدای زنگ🔔 بلند شد، باز این استرس، باز دیدنش منو از همین حالا دیوونم میکرد، از صبح که مامان گفته بود که عمو جواد اینا میان قلبم 💓آروم و قرار نداشت .. چـــ💎ـــادرمو سر کردم، مهسا هم چادر به سر از اتاق رفت بیرون، نگاهی به خودم تو آیینه انداختم من باید قوی باشم قوی، نباید هیچ کس حس منو نسبت به اون بفهمه، هیچکس، هیچکس،حتی خودِ 🌷عباس!🌷 صدای سلام و احوال پرسی شون که اومد از اتاق اومدم بیرون عمو جواد اولین نفر بود که نگاهش بهم افتاد لبخند مهربونی بین ریش های نقره ایش نشست: _سلام دخترم😊 سلامی دادم و سرم رو به زیر انداختم ملیحه خانم نزدیک اومد و باهام روبوسی کرد، صدای بم مردونه ای آمیخته شد با صدای محمد که در حال سلام و احوال پرسی بود، با همون سر به زیری با حس کردن عطریاس متوجه اومدنش شدم، زیر لب ناخودآگاه زمزمه کردم "عباس"🙊 .... 🍃🌸🍃🌸 💌نویسنده: بانو گل نرگــــس 💖♥💖♥💖♥💖♥ https://eitaa.com/piyroo
🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌸💜 💜🌸 قسمت همه دور سفره نشسته بودیم.. همه چیز آماده بود گرچه 🍀هفت سین🍀 مون دوتاسین کم داشت، ولی غذاهای خوشمزه مامان رنگ و بوی زیبایی رو به سفره داده بود، خیره به تلویزیون بودیم که تا دقایقی بعد سال نو رو اعلام میکرد، همه مون بودیم جز پدری😒 که مثل هرسال فقط سهممون از داشتنش قابی بود که کنار آیینه سفره قرار داشت، همین و بس، پدری که رفت تا یک شهر در باشه، همه ساکت بودن و تو دل خودشون دعا میکردن، عمو جواد باصدای بلند شروع کرد به خوندن دعا : _یامقلب القلوب والابصار یا ... چشمامو بستم،😢😔 پارسال همین جا عاشق شدم، عاشق عطریاس، و حالا بعد یک سال باز سر سفره ای نشسته بودم که 🌷عباس🌷 هم بود، خدایا تنها دعام در این لحظات آخر سال خوشبختی تمام جوون هاست، جوونایی که پاک موندن و به بهانه ی عشق و دوست داشتن نخواستن پاکی خودشون رو از بین ببرند، عشق هاشون درون سینه مهار کردن که فقط تو بدونی و بس، میدونم که پاداششون برابره با ،😢 پس خدایا در این لحظات رسیدن به سال جدید قلب هامونو دگرگون کن تا همونطوری که خودت گفتی با ذکر تو آروم بگیریم، خدایا عشق های پاک رو در سال جدید هدیه کن به همــه ...🙏😢 .... 🍃🌸🍃🌸 💌نویسنده: بانو گل نرگــــس 🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹 https://eitaa.com/piyroo
🏴🍃🏴🍃🏴🍃🏴🍃🏴💜🌸 💜🌸 قسمت امروز که روز آخرشون بود... تصمیم گرفتیم بریم یه پارکی بوستانی چیزی که البته بیشترشم به اصرار مهسا بود! و انکار من! 😔 . . رو چمن با مهسا جای دنجی رو پیدا کرده بودیم و نشسته بودیم، میدونستم مهسا دو دقیقه نمیتونه سکوت کنه و از طبیعت لذت ببره پس خودم بحث و باز کردم در حالی که هردومون به طبیعت روبرومون خیره بودیم گفتم: _برنامه ات برای آینده تحصیلی ات چیه؟ سریع برگشت طرفم و دستشو مشت شده شبیه بلنگو گرفت جلوی صورتش - برنامه تحصیلی من برای آینده طبق نظر کارشناسی ...😄 خندیدم و گفتم: _باشه خانم کارشناس، به علت اینکه من باهات در نهایت ادب صحبت کردم پوزش میطلبم!😀 هردومون خندیدم😀😄 در حالی که لبه ی روسری شو مرتب می کرد گفت: _میدونی معصومه من اصلا علاقه ای به درس ندارم، بدم میاد، چرا همه باید درس بخونن😕 نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _خب تا مغزشون آکبند نشه مثل تو😃 چپ چپ نگام کرد و گفت: _مرسی بابت تعریف و تمجیدت😐 لبخندی زدم و گفتم: _خب عزیزِ من تو اگه درس نخونی میخوای چیکار کنی؟ هوم بگو؟ +خب میتونم برم هنری، شغلی چیزی یاد بگیرم همه چیز که درس نیست😇 سرمو تکون دادم و گفتم: _آره خیلی خوبه درست میگی، ولی حتی اگه بخوای هنر هم بخونی بالاخره تا یه حدودی باید درس خونده باشی ، نه؟!😊 نگاه بی حالی بهم انداخت +دیگه از این حد بیشتر؟! دیپلمم رو که گرفتم دیگه🙁 _خب آره! فقط من نمیفهمم تو که به رشته های هنری علاقه داشتی چرا رفتی رشته ی تجربی؟!😟 +چه میدونم، جوگیر شدم، دیدم تو تجربی خوندی گفتم منم کم نیارم خندیدم و گفتم: 😄 _امان از دست تو مهسا، انگیزه ات نابودم کرد لب و لوچه شو آویزون کرد: +خب مگه چیه! جوگیر بودن جرم است عایا؟!!☹️ لبخندی زدم و گفتم:😊 _خب پس از این به بعد سعی کن درست تصمیم بگیری ، اگه میخای کنکور تجربی بدی خودتو آماده کن براش، اگرم که میخای بری دانشکده ی هنر پس تکلیفت رو از همین الان روشن کن که بدونی ادامه ی راهت باید چی کار کنی با خوشحالی نگاهم کرد و گفت: _یعنی تو کمکم می کنی مامان رو راضی کنم بزاره برم دانشکده ی هنر سرمو به نشانه ی مثبت تکون دادم ، محکم لپمو بوسید و گفت: 😍😘 _آخ جووون، مرسی آبجی جونم لبخندِ رو لبم پررنگ تر شد .. یه لحظه صدای پایی از عقب شنیدم و بلافاصله صدایی که منو مخاطب قرار میداد پیچید تو تمام وجودم ... - معصومه خانم احساس کردم گوشام سِر شد، نه نه شایدم آتیش گرفت، نه اصلا من توهم زدم مهسا زودتر از من برگشت پشت رو نگاه کرد منم سرمو کج کردم تا صاحب این صدا رو ببینم، باورم نمیشد، 🌷عباس!🌷 .... 💚💛💚 💌نویسنده: بانو گل نرگــــس 🏴🍃🏴🍃🏴🍃🏴🍃🏴 https://eitaa.com/piyroo
💫✨💫✨💫✨💫✨💫💜🌸 💜🌸 قسمت نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _بذارین راحتتون کنم .. شما بهم جواب منفی بدین وقتی اومدیم خاستگاری، و اینکه نمیخوام هیچکس بفهمه که من گفتم جواب منفی بدین حتی برادرتون، شما اگه جواب منفی بدین من دیگه راحت میرم،آخه مطمئنم که موندنی نیستم! "موندنی نیستم موندنی نیستم موندنی نیستم " چند بار باید جمله آخرش تو ذهنم اکو میشد، موندنی نیست یعنی چی؟ جواب منفی بدم چرا؟ چی میگفت؟ احساس کردم تمام بدنم یخ کرده، حتی دیگه صدای هیچی رو نمیشنیدم و نه جایی رو میدیدم فقط یاس بود، همه جا یاس بود و یاس ...😣 بعد کمی سکوت گفت: _خواهش میکنم کمکم کنین بزارین مادرم بفهمن الان وقت زن گرفتنم نیس من دنبال کارای رفتنم و مادرم دنبال پابند کردنم به اینجا، دیگه همه چی رو به خودتون سپردم، یاعلی😔✋ قدم برداشت که بره..... و من همچنان خشکم زده بود چی میگفتم بهش چی داشتم بگم .. در حال رفتن کمی به طرفم برگشت و گفت: _راستی برای حرف زدن با شما از برادرتون اجازه گرفته بودم! حلال کنید که وقتتونو گرفتم😔☝️ بازم زبونم نچرخید چیزی بگم، وقتی کاملا دور شد آروم آروم سمت مهسا رفتم و نشستم کنارش، نمیدونم چم شد، فقط خیره بودم به روبروم، حتی جواب مهسا رو که اصرار داشت بدونه ما چی می گفتیم رو نتونستم بدم، همه چیزو تموم شده می دیدیم .. تموم شد معصومه! تموم شد، قصه ی تو و عطریاست همین جا تموم شد، دیگه تموم شد .....😣😞 .... 💛💚💛 💌نویسنده: بانو گل نرگــــس 💫✨💫✨💫✨💫✨💫 https://eitaa.com/piyroo
🌻❣🌻❣🌻❣🌻❣🌻💜🌸 💜🌸 قسمت ✨وضو گرفتم....✨ و کم کم آماده شدم برای اومدن مهمونا، سعی کردم آروم باشم و با طمانینه کارامو انجام بدم باید خودمو قوی تر می کردم من که به هر حال باید جواب منفی میدادم😕 پس نباید این همه استرس الکی رو به خودم وارد می کردم، لباس ساده و مناسبی رو تن کردم بعد هم 💖روسری صورتیم💖 رو رو لبنانی با یه گیره بستم، صدای گوشیم 📲بلند شد، از رو میز برداشتمش، یه پیام از طرف سمیرا "عروس خانم خاستم بگم یهو هُل نکنی بوی یاس بوخوره بت سینی چای رو خالی کنی رو دوماده خخخخ"😂😜 لبخندی رو لبم نشست،😊 از دست این سمیرا در این لحظاتم دست از نمک ریختن بر نمیداره، جواب دادم "دیوونه ای سمیرا، کم نمک بریز😃" پیام که فرستاده شد لبخندی دیگه رو لبم نشست مطمئنا سمیرا پیامم رو بی جواب نمیذاره، منتظر پیامش بودم که زنگ خونه به صدا دراومد، چشمامو بستم و زیر لب صلوات فرستادم و زمزمه کردم😞🙏 "خدایا خودت پشت و پناهم باش" . . همه اومدن تو صدای سلام و احوال پرسی اومد بعدشم که مطمئن شدم نشستن، آروم دراتاق رو باز کردم و رفتم بیرون، با دیدنم عموجواد و ملیحه خانم سلام کردن و ملیحه خانم یه عروس گلمی بهم گفت که دلم یه جوری شد.🙈 از خوشحالیشون نمیدونستم چی بگم، ای کاش میدونستن من عروسشون نمیشم،😒 یه کم به اطراف نگاه کردم پس عباس کجاست؟! هنوز این سوال از ذهنم کامل نگذشته بود که مامان پرسید:😊 _راستی آقا عباس کجاست؟! ملیحه خانم درحالی که چادرشو درست می کرد گفت: _الاناس که پیداش بشه، ما از شمال اومدیم اما عباس تهران کاری داشت گفت از اونجا خودشو میرسونه ❓تو ذهنم یه علامت سوال بزرگ ایجاد شد، عباس تهران چیکار داره، سریع به خودم نهیب زدم که به تو چه آخه تو سرپیازی یا تهش!!😕 چند دقیقه ای حرف زدیم و البته بیشترشم بازجویی از من بود!! یعنی همون سوال پرسیدن از درس و دانشگاه و اینجورچیزا، با صدای زنگ، محمد سریع بلند شد بره در و باز کنه، بعد چند دقیقه صدای سلام 🌷عباس🌷 پیچید تو خونه، همه جوابشو دادن... ولی من چشمامو بستم و سعی کردم فقط عطرشو به ریه هام بکشم، وقتی عباس اومد ترجیح دادم بدون نگاه کردن بهش برم آشپزخونه پیش مهسا، وارد آشپزخونه شدم، مهسا لبخندی بهم زد،😊 دلم سوخت به حال همه،😔😣 همه ای که خوشحال بودن و فقط فکر کنم منو عباس بودیم که تو بدحال ترین حالت ممکن بودیم آهی کشیدم که مهسا گفت: _عروس خانم به جای آه کشیدن چای بریز ببر یه کم دومادو ببینی روت باز شه😅 .... 💛💚💛 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌻❣🌻❣🌻❣🌻❣🌻 💚💛💚💛💚💛 https://eitaa.com/piyroo
🌈🌧🌈🌧🌈🌧🌈🌧🌈💜🌸 💜🌸 قسمت تو راه برگشت همه ساکت بودن کسی حرفی نمیزد.... انگار همه خسته بودن، منم که قلبم آشوب بود 💗😣 و همش فکر و سوالای عجیب غریب تو ذهنم بود، 🌷از یه طرف بحث سوریه و شهادت 💞از طرفی بحث خاستگاری و جواب منفی 💔و از اون طرف از دست دادن عطریاس برای همیشه! . . باز نماز صبح اول وقت اوج دلتنگی و بیقراریم رو نشون میداد!😢 از خودم راضی نبودم از خودی که فقط وقتی به خداییش احتیاج داشتم نمازصبحم اول وقت بود روزای عادی تا پنج دقیقه مونده به قضا شدن بیدار میشدم تا نماز بخونم، اما تو این روزا تو تاریکی حتی قبل اذان صبح بیدار میشدم . . مثل روزهای دیگه بعد نماز رفتم حیاط کنار یاس هام، 🚶♀🌸 نمیدونم چرا حس میکردم این یاس ها دیگه مثل سابق عطری ندارند یا من دیگه حس نمیکنم، یاد عباس آتش به دلم انداخت مامان گفت که عموجواد اینا دوهفته بعد میان برای خاستگاری، و من باید تا اونموقع برای همیشه عطریاس رو فراموش میکردم ...😥😣 . . . سمیرا در حالیکه به من نزدیک می شد دست تکون داد، براش دستی تکون دادم و با لبخند استقبالش کردم😊 -سلام دوست عزیزم لبخندی زد و گفت: +سلام، خوبی؟! - آره خوبم تو چی؟ +منم عالی!! کوتاه خندیدم و به دستام خیره شدم، کمی خم شد و به صورتم نگاه کرد و گفت: _چته باز؟😕 لبخند کمرنگی زدم و گفتم: _هیچی!🙂 +اوف، خب پس چرا انقدر تو خودتی، الان من به جای تو بودم تو آسمونا تشریف داشتم، 😍😅چند روز دیگه آقای یاس داره میاد خاستگاری، اونوقت تو اینجوری رفتی تو خودت!😟 آهی کشیدم و گفتم: _آره باید خوشحال باشم بعد هم زمزمه وار گفتم: _خوشحال!😣 سمیرا خندید و گفت: _خدا نکنه من عاشق شم وگرنه مثل تو خل و چل میشم😄😜 لبخندی رو لبم نشست ولی خیلی زود محو شد،😒 دیگه این درد و نمیشد به کسی گفت حتی سمیرا که رفیق بهترین روزای زندگیم بود، اصلا با گفتنش به سمیرا اونم ناراحت میکردم لااقل تنها کاری که میتونستم الان بکنم این بود که تظاهر کنم خوشحالم تا بقیه هم خوشحال باشن، شاید دردهایی تو این دنیا هست که فقط خودت باید بکشیشون😔 .... 💛💚💛 💌نویسنده: گل نرگــــس 🌈🌧🌈🌧🌈🌧🌈🌧🌈 https://eitaa.com/piyroo
نویسنده:👑Miss irani👑 (آرزو) خسته،کوفته،داغون اومدم توخونه امروز ی جنگ اعصاب حسابی ب خاطر پایان نامم تو دانشگاه با استاد زبون نفهممون داشتم ک الان دیگه حوصله خودمم ندارم نوشته های اون دختره نچسب و گذاشتم رو میزم و بعد از اینکه لباسامو عوض کردم از اتاقم زدم بیرون ک تو هوای خف اتاقم نباشم ^طبق معمول هیچ کس داخل خونه نیست بابا و داداش امیرم که سر کارن عصر برمیگردن مامانم هم رفته کلاس یوگا ~میرم سر یخچال و همینطور که به اون امل و استاد نفهم ام و عمه محترمشون فحش میدم یخچال رو شخم میزنم ^صدای اذان ظهر از پنجره میاد خونه ما چسبیده ب امام زاده صالح تهران و همیشه من بساط دارم اه در پنجره رو میبندم و میگم:دیگه حالم از هر چی اعتقاد و دین و اذون و نماز هست بهم میخوره،گمشید بابا همش خدا،قیامت... د عاخه نوکرتمم اگ خدایی بود ک این استاد بیشعور ما منو با این دیوونه جلد شده نمی انداخت ک😏 ی معجزه را می انداخت من با نگین جونمممم میفتادم ~مودم رو روشن کردم و رفتم سر وقت چت با عشقم.... انلاین نیست ای خدااااااااا دیگ تو تلم ک سگ پر نمیزنه باهاش بچتیم ازین بی حوصلگی در بیایم.😒 (تا چن دیقه پیش میگفتم خدایی نیس بعد الان دارم صداش می زنم چقد منگلم من عاخه!) <پتو رو کشیدم رو سرم و سعی کردم بخوابم دیدم نمی تونم نفس بکشم😢 پتو رو انداختم کنار و خوابیدم (دوساعت بعد) از خواب بیدار شدم ولی هنوز خانواده محترمه تشریف نیاوردن خوب برای از بین رفتن بی حوصلگی چیکا کنم ؟عااااا بریم تلگرام خوب اینجا سوسکم بال نمیزنه بریم اینستا خب اینجا ک بدتر مگسشم بال نمیزنه خووووب چیکا کنیم (نگام افتاد ب اون دفتره ک اون دختره داده بود) ^من ک تا الان شانس نداشتم با این هم گروه شدم پس بزار حداقل ما ک تا اینجاش رفتیم اینم بخونیم باواااااا جونم جلد دفترتووووو شنیده بودم باباش صحافی داره،پس بخاطر همین هست که اینقدر تحقیقات و پروژه هاش قشنگ جلد شدس چند تا دفتر با جلد و صحافی و با خط نستعلیق نوشته شده اول همه نوشته ها یه جمله بود '❤️بسمـْـــ ربّ مهــــدے❤️' https://eitaa.com/piyroo
دفتر یا کتابچه اولی اسمش این بود:در آغـــوش تُ ^جلل الجالب جماعت مذهبی و این کارا؟‍ جون بابااااا ی افتخار آشنایی بدم بنده ارزو عطایی هستم 22 ساله دانشجوی سال اخر ترم آخرجامعه شناسی دارای یک شوهر و پنج فرزند و سه نوه و یکی هم تو راهی دارم😂 ^من وشوهر؟؟؟؟!!!!!!نبابا من عهد کردم با خودم سینگل فور اور(تنها برای همیشه)بمونم نهههه حالا فعلابعدا بیوگرافی مو کامل میکنم بزار ببینم چ نوشته این بشر درشو باز کردم یه مقدمه نوشته بود زیاد بود ولی خوب بیکاری چه ها ک نمیکنه: سلام کسی که داری این دل نوشته رو که قالب مقدمه بهش دادم رو میخونی! سعی کردم داستان کسانی که داخل زندگی شون تحول داشتن رو گیر بیارم و از زبون خودشون و با رضایت خودشون بنویسم امیدوارم تاثیر گذارباشه و اینکه همه مون در آغوش خدا به سمت رستگاری بریم ان شاءالله با افتخار فاطمه سادات کیا نویسنده:👑🌷👑 https://eitaa.com/piyroo
(نویسنده:داستان های تحول این پارت و پارت های بعدی همه حقیقت دارند و با اجازه خود افراد داخل رمان قرار داده ام) سلام! پارسال یک بهمن بود که از طریق کانالی توی تلگرام وارد گروهی شدم. اعضای اون گروه همشون کسایی بودن که یا متحول شده بودن یا از اول محجبه بودن. من تا پیش از اون چادر سر میکردم اما هر جور که دلم میخواست حتی گاهی اوقات بدون چادر و با مانتو میرفتم بیرون.یه جورایی برام مهم نبود اصلا که تیپم،قیافم،ظاهرم و حتی حجابم چچوریه. همش این جمله رو با خودم تکرار میکردم که برای دل خودم اینجوریم،آقایون میتونن نگاه نکنن و از این قبیل حرفا... بالاخره وارد گروه شدم و اونجا با دختری آشنا و نهایتا دوست صمیمی شدم که اون منو به خودم آورد. اون بود که منو متوجه کارام و رفتارام کرد و این تغییرمو مدیون اونم :) منی که حتی یک بارم سر مزار شهدا نمیرفتم بعد از اون اتفاقات هر پنجشنبه میرفتم و اگر نمیتونستم برم یا مشکلی پیش میومد که نمیرفتم،جبران میکردم این نرفتنم رو. خلاصه بعد از اون کلا عوض شدم. باز یه مدتی بود که یه خورده دلم داشت میلرزید! اما بازم خدا کمکم کرد و بازم ایندفه چند نفری رو جلوی راهم گذاشت که پامو کج نزارم و یه خودم بیام. و خوشحالم از اینکه چادری هستم🌼 خوشحالم از اینکه تغییر کردم🌼 و شدییییید خوشحالم از اینکه دوتا رفیق شهید دارم که هر موقع دلم میگیره اونا هستن تا حرفامو بشنون و حقا که بعد از صحبت با اونا دلم سبک میشه :)))🌼 نویسنده:👑miss irani👑 https://eitaa.com/piyroo