eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
37هزار عکس
17.5هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
💯نخونی ضرر کردی👇👇👇 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⁦♨️⁩امام صادق (ع) فرمودند : دوست دارم هر مومنی پنج در دست کند، 🔴عقیق بابت دفع فقر، 🔵فیروزه بابت گشایش کار، ⭕یاقوت بابت دفع پریشانی، ⚫ بابت غلبه بر دشمنان، ⚪دُرِٓ نجف بابت آسان شدن امور (وسائل الشیعه) https://eitaa.com/piyroo 🕊
🔺این تصویری مشاهده می‌کنید، گویای همه چیز است. که رفتن به این معرکه(فضای مجازی)، بدون آموزش و تجهیزات 🔴خودکشی محض است!! 🌀این وضعیت اینترنت توی مملکت ماست که اکثر ما مردم بدون این که اطلاعات کافی از چگونگی استفاده از رسانه‌هایی که می‌تواند بنابر فرموده مقام معظم رهبری مدظله‌العالی با آن تو دهنی به دشمن زد، دارد بنیانهای خانواد‌ه‌ها را از هم می‌پاشد. 📡 https://eitaa.com/piyroo 🕊
🔍 | تحلیلی بر نقش حضرت معصومه(س) در عظمت یافتن قم ◾ برکت عترت ▫️ بازخوانی منابع حدیثی و تاریخی در ارتباط با شهر قم، بیانگر نقش منحصر به فرد حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) در رویش فکری و معنوی شیعیان این منطقه و اعتلای مذهب تشیع است. حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در همین راستا فرمودند «بدون تردید نقش حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) در قم شدن قم و عظمت‌ یافتن این شهر عریقِ مذهبىِ تاریخی، یک نقش ما لا کلام فیه است. این بانوی بزرگوار... موجب شده است که این شهر به عنوان پایگاه اصلی معارف اهل‌بیت (علیهم‌السّلام) در آن دوره‌ی ظلمانی و تاریکِ حکومت جباران بدرخشد و پایگاهی بشود که انوار علم و انوار معارف اهل‌بیت را به سراسر دنیای اسلام از شرق و غرب منتقل کند» ۱۳۸۹/۷/۲۹ ▪️ https://eitaa.com/piyroo 🕊
#حَّے_عَلے_الصَّلاة #نماز، محڪم ترين رشته ي الفت بين بندگان وخداست، وواے برآن ڪسے ڪه ازاين پيوند جداست، وحيات وزندگيش ازنور اين عبادت پربها، بےبهره اسٺ. 📿نماز اول وقت التماس دعا📿 🕊🕊🕊🕊 #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
🍂 🔻 💢 قسمت دویست و یکم: اعترافات علی ابلیس(۱) یکی از درجه دارای بعثی بنام علی که بسیار خبیث و حیله‌گر بود و برای به دام انداختن افراد فعال و تأثیرگذار اردوگاه، به انواع دسیسه‌های شیطانی متوسل می‌شد و نقشه‌هایی می‌کشید که به ذهن بقیۀ درجه‌دارها و افسرای بعثی نمی‌رسید!! به همین خاطر بین بچه‌ها، به علی ابلیس معروف شده بود. یه روز اومد داخل آسایشگاه یک و دستور داد یه صندلی بیارن. همه ما رو به صف کرد و روبروی ما نشست روی صندلی. بدون مقدمه پرسید اسم من بین شما ایرانیا چیه و با چه عنوانی از من نام می‌برید. گفتیم: ما شما رو با نام سید علی می‌شناسیم و صدا می‌زنیم. گفت: دروغ نگید! من می‌دونم چه لقبی به من دادید؟! میخام از زبون خودتون بشنوم. همه ساکت بودن و چیزی نمی‌گفتن. راستش فکر می‌کردیم بازم یه حقه‌س و یه نیت شوم، پشت این سؤال نهفته‌اس. وقتی دید بچه ها ساکتن گفت: من به شما امان میدم و مطمئن باشید امروز اومدم با شما دوستانه حرف بزنم. بالاخره یکی پا شد و گفت: سیدی ما به شما می گیم، علی ابلیس. بدون این که عصبانی بشه و با کمال خونسردی گفت: درسته. امروز میخام باهاتون حرف بزنم؛ امّا امروز صحبت‌هایی متفاوت از همیشه از من خواهید شنید. شما به من لقب علی ابلیس دادید و حق دارید. من از تمامی ترفندها و نقشه‌ها برای اذیت کردن و به دام انداختن افراد شاخص و رهبران شما استفاده کردم؛ اما شما هیچ تغییری نکردید و به راه خودتون ادامه دادید. سختی و شکنجه‌های بی‌شماری رو بجون خریدید ولی به وطنتان خیانت نکردید. به خاطر دعا و ارادتتان به رهبرتان کتک خوردید و تسلیم نشدید. گرسنگی و انواع مضیقه‌ها رو تحمل کردید و هر کاری که بلد بودیم و هر نقشه ای که در سرداشتیم برای کنترل و ذلیل کردنتون انجام دادیم اما شما تسلیم نشدید و روز به روز فعالیت و برنامه هاتون رو گسترش دادید! آنچنان با آب و تاب سخن می‌گفت که انگار مجرمیه که دچار عذاب وجدان شده وآمادۀ مجازات و به دارآویختن شده.... ادامه دارد ⏪ 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
🍂 🔻 💢 قسمت دویست و دوم: اعترافات علی ابلیس(۲) راستش اول باورمون نشد و فکر کردیم که بازم ازون نقشه‌های شیطانیشه، اما وقتی ادامه داد و گفت: امروز من در مقابل شما اعتراف می‌کنم که شما پیروز شدید! شما در این مدت، اسیر ما نبودید، بلکه ما اسیر شما بودیم! تازه متوجه شدیم فریب و کلکی در کار نیست و دچار تحول درونی شده. علی ابلیس دیگه اون علی ابلیس سابق نبود و با اخلاص و از ته دلش با ما سخن می گفت. در پایان گفت: قدر خودتون رو بدانید و من امروز آرزو می کنم ای کاش جای یکی از شما بودم. بعدشم دلداری داد و گفت: شما آزاد خواهید شد و به وطنتان برمی‌گردید. در حالی که چیزی نمونده بود چشماش پر از اشک بشه و ما رو هم به گریه بندازه! بلند شد و از بچه ها خداحافظی کرد و تا روزی که ما در اردوگاه یازده تکریت بودیم دیگه کسی کابل دست علی ابلیس ندید و با احترام با بچه‌ها رفتار می کرد. این تغییر روحیه و روش و متحول شدن یه عنصر جنایتکار بعثی و اعترافات تکان دهنده در حضور کسانی که تا دیروز بی رحمانه بجونشان میفتاد و تحقیرشون می‌کرد، جای تأمل فراوانی داره که نشون دهنده بالندگی مکتب ناب تشیع علوی، شکوه آزاده‌پروری حماسۀ حسینی و مقاوم سازی مقاومت زینبی است، که تنها ذرّه و شمه‌ای در وجود ارادتمندان آن بزرگواران در دوران اسارت متجلی شده بود و این گونه یه دشمن حاقد و سنگدل رو خاضع کرده بود. گر چه بسیاری از سربازان، درجه داران و افسران بعثی مانند سید علی یا همون علی ابلیس دیروز این شجاعت و از جان گذشتگی رو نداشتن که بیان و به حقانیت راه امام(رضوان الله تعالی علیه) و سربازانِ وفادارش اعتراف کنن و ایمان بیاورند؛ امّا اعتراف به شکست خودشون و پیروزی روش و منش آزادگان در بند، بی تردید، نشانۀ پیروزی در تقابل فضیلت و رذالت بود. پای‌مردی و استقامت همراه با معنویت و متانت سفیران امام(رحمه الله علیه) و نظام اسلامی بسیاری از اونا رو متحول کرده بود و ما این نشونه را در خیلی از نگهبانای اردوگاه بوضوح مشاهده می‌کردیم. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃خانواده شهید مغنیه به یک مهمانی خانوادگی بزرگ دعوت بودند. محل مهمانی در منطقه الغبیری بود. 🌷همه بچه ها و نوه ها به مناسبت ولادت حضرت رسول(ص )دور هم جمع بودند. 🍃از همه ی نوه ها درخواست شده بود برای این جلسه صحبتی کوتاه آماده کنند و طی چند کلمه بگویند که برای سال جدید میلادی چه برنامه هایی دارند . 🌷همه ی نوه ها صحبت کردند تا اینکه نوبت رسید به جهاد مغنیه... جهاد فقط گفت:  طرحم برای سال بعد را هفته ی آینده میگویم!... 🌷همه شروع به اعتراض کردند، می گفتند جهاد دارد شرطی که برای همه گذاشته شده را نقض میکند. بعضی ها میگفتند کارش را آماده نکرده است! 🌷وسط خنده و اینکه هرکسی به شوخی چیزی میگفت، جهاد از حرفش کوتاه نیامد، اصرار داشت که طرحش برای سال آینده را هفته ی بعد می گوید. درست یک هفته بعد دوباره خانواده دور هم جمع شدند ولی این بار، در بین خیل گسترده ی کسانی که برای تسلیت آمده بودند!!...💔 طرح جهاد، بود.😔 🔺به روایت مادربزرگ شهید 🌷 🌹یادش با ذکر https://eitaa.com/piyroo 🕊
🍃🌷 ﷽ ▪️برای یاری امام زمانش تنها به دعای خیر اکتفا نکرد؛ حتی با بهانه دوری راه و دختر بودن. ▫️با همت بلند زهرایی اش، برای یاری امامش وارد میدان عمل شد؛ رنج این سفر بی بازگشت را به جان خرید تا به ما بیاموزد: «انتظار یک عمل است؛ بی عملی نیست.» 🔘 وفات سلام الله علیها تسلیت باد. 🍃💐همانا برترین کارها، کار برای امام زمان است💐🍃 👇 💖 https://eitaa.com/piyroo 🕊
در خواستگاری از شغلش گفت و از سختی هایی که ممکن است به جهت شغلش داشته باشیم، و مهمترین چیزی که گفت این بود که دوست دارم همسر آینده من راضی و راز دار باشد، اگر گاهی نان شب نداشتیم بخوریم، کسی نباید بفهمد و اگر برایمان مائده آسمانی از آسمان آمد هم کسی نباید بداند و باید به آن چیزهایی که داریم راضی باشیم و همیشه شکر گذار..بعد از صحبتهایش فهمیدم که معرفتش خیلی بیشتر از آن چیزی هست که همیشه از خدا میخواستم. مهریه ام ۱۱۴ سکه و یک جلد قرآن کریم بود. روح الله خوش اخلاق و شوخ طبع بودند، دائم الوضو و دائم الذکر بودند، شبها قبل از خواب سوره واقعه می‌خواندند و صبح ها دعای عهد ایشان ترک نمیشد، به نماز اول وقت و جماعت و به نماز جمعه اهمیت زیادی می‌دادند، عاشق و مطیع امر رهبری بودند.   یکی از چیزهایی که خیلی بدش می‌آمد غیبت کردن بود، روی چشم و هم چشمی و سنتهای غلط حساس بود، اگر مهمانی میرفتیم که چند نوع غذا داشتند، ناراحت میشد و می‌گفتند: با یک نوع غذا هم سیر می‌شدیم. وقتی چیزی می‌خرید توجه می‌کرد که فروشنده فرد مومن و حلال خور باشد، از فروشنده بی‌حجاب خرید نمی‌کرد، هر چند ارزانتر هم میفروخت، در مورد خمس خیلی دقت داشت، تاریخ خمسی مشخص داشت ؛ وقتی به کسی قرض میداد سعی میکرد کسی متوجه نشود، حتی من.زندگی نامه شهدا را میخواند و دوست داشت خودش و زندگیش را شبیه شهدا بکند، هر وقت شهیدی می آوردند، دوست داشت باهم و همراه محمد رسول در مراسمات شرکت کنیم، و به شوخی میگفتند: دفعه بعدی دیگه نوبت من هست که بروم. https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
💝🕊💝🕊💝🕊💝 #قصه_دلبری #قسمت_۳۰ در ساعات⏱ مشخصی به من می گفتند:( بروم به بچه شیر بدهم.) وقتی می رفتم,
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۳۱ از من پرسید: ( راضی هستی این مراسما رو نگیریم) چون دیدم حالش بد هست, رضایت دادم که بی خیال مراسم شود گفت : (پس کسی حق نداره بیاد خلدبرین برای خاکسپاری. خودم همه کارهاش رو انجام میدم) در غسلخانه دیدمش بچه را با یکی از رفقایش غسل داده و کفن کرده بود. حاج آقا مهدوی نژاد با دوسه تا روحانی دیگراز رفقایش هم بودند. به من قول داده بود اگر موقع تحویل بچه نروم بیمارستان , درست و حسابی اجازه می دهد بچه را ببینم✅ آن هم تنها بعد از غسل وکفن. چن لحظه ای با هم کنارش تنها نشستیم خیلی بچه را بوسیدیم وبا روضه حضرت علی اصغر(علیه السلام) با او وداع کردیم😭 با آن روضه ای که امام حسین (علیه السلام) مستاصل , قنداقه را بردند پشت خیمه. می ترسیدم بالای سر بچه جان بدهد تازه می فهمیدم چرا می گویند امان از دل رباب سعی می کردم خیلی ناله و ضجه نزنم. می دانستم اگر بی تابی ام را ببیند, بیشتر به اوسخت می گذرد وهمه را می ریختم در خودم. بردیمش قطعه نو نهالان. خودش رفت پایین قبر. کفن بچه را سر دست گرفته بود وخیلی بی تابی می کرد. شروع کرد به روضه خواندن . همه به حال او و روضه هایش می سوختند. حاج آقا مهدوی نژاد وسط روضه خواندنش دم گرفت تا فضا را از دستش بگیرد. بچه را گذاشت داخل قبر اما بالا نمی آمد. کسی جرات نداشت بهش بگوید بیا بیرون . یک دفعه قاطی می کرد و داد می زد پدرش رفت و گفت: ( دیگه بسه) فایده نداشت. من هم رفتم و بهش التماس کردم صدقه سر روضه های امام حسین( علیه السلام) بود که به خود آمدیم. چیز دیگری نمی توانست این موضوع را جمع کند. برای سنگ قبر امیر محمد , خودش شعر گفت: 《ارباب من حسین》 •--✵❃✵--• (داغی بده که حس کنم تو را داغ لب ترک ترکِ اصغر تو را😭 •--✵❃✵--• طفلم فدای روضه ی صد پاره ی اصغرت داغی بده که حس کنم آن ماتم تو را)😭 👈 ادامه دارد... 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
💠خاطرات شهدا عاشق این بود که برود سوریه. می‌گفت: «من برای شهادت نمی‌روم، باید برویم آنجا کار انجام دهیم.» احساس می‌کرد آنجا به خدا نزدیکتر است. حتی یک بار در تماسی که از آنجا با من داشت، گفت:«به قدری خاک اینجا گیراست که اگر متاهل نبودم، اصلا بر نمی ‌گشتم.»  می‌گفت: «دوست دارم معلومات بچه من بالا باشد. ما مسلمان‌ها وقتی به دنیا می‌آییم، امام حسین را راحت و همینجوری قبول داریم. ولی در دوره جدید بچه‌ها مفاهیم را اینطور قبول نمی‌کنند و باید با دلیل برایشان توضیح دهیم. دوست دارم با علت و دلیل به فرزندم بگویم خدا و امام حسین چگونه‌ اند. کتاب خوانش می‌کنم و از این طریق به او یاد می‌دهم که خدا را بشناسد.» میثم قبل از شهادتش یک روز از سوریه زنگ زد. به او گفتم: «خسته شدم. زودتر بیا خانه» گفت: «زهره جان! سپردمتان به حضرت زینب و از خانم خواسته‌ام به شما سر بزند.» وقتی حلما می‌خواست به دنیا بیاید فقط از حضرت زینب کمک خواستم؛ یعنی احساس می‌کردم همراهم هستند.» یکی از اقوام ما در خواب دیده بود که آقا میثم به او گفته بود: «دخترم هدیه حضرت زهرا است.» ❤️ ✍ 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo