24.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥به یاد مدافعان امنیت نصف جهان
🌷یادواره شهدای امنیت استان اصفهان
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_585
ولی برای اینکه شهرزاد را اذیت کند لحن ناراحتی به خودش گرفت و گفت:
-چقدر بد شد. متاسفم من امشب با دوستان قرار دارم.
لحن شهرزاد کش امد:
-واقعا؟
-بله. واقعا شرمنده شدم.
_یعنی هیچ کارش نمی شه کرد.؟
صدای شهرزاد مثل بچه هایی شده بود که مامان و باباش زیر قولشان زده اند و نبردندنش شهربازی. یک لحظه از
خباثت خودش ناراحت شد و گفت:
-باید با دوستام صحبت کنم اگر بتونم متقاعدشون کنم بهتون اطلاع می دم.
صدای شهرزاد دوباره ذوق زده شد. ماکان خنده اش گرفته بود. واقعا شهرزاد مثل بچه ها بود.
-پس کی به من خبر میدین؟
-تا یکی دو ساعت دیگه اطلاع می دم.
بعد دوباره رگ خباثتش بالا زد و گفت:
-این شماره خودتونه با همین تماس بگیرم؟
صدای شهرزاد این بار پر حرص بود.
-بله کارتمو که بهتون داده بودم.
-آه...بله ...بله...من باز فراموش کردم. پس من بهتون خبر می دم.
-امیدوارم بابا رو ناامید نکنین!
ماکان با خودش گفت:
بابا رو یا تو ملوس خانم.
بعد با همان لحن رسمی جواب داد:
-سعی خودمو می کنم. به پدر سلام برسونین.
-ممنون. خداحافظ.
-به امید دیدار.
بعد از قطع شدن هنوز خنده ماکان روی لب هایش بود. دست هایش را توی هم قفل کرد و خودش را کش داد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_586
خدایا ببین من بچه خوبیم اینا میان منو منحرف می کنن. بعدم زشته دعوت باباشو رد کنم.
بعد دستی به پیشانی اش زد و گفت:
حالا چطوری بچه ها را رو راضی کنم امشب نمی رم.
و از این حرف خودش خنده اش گرفت:
جو گیر شدی خودتم باورت شده ها.
سری تکان داد و به کارش مشغول شد. چه شامی میشد آن شب.
*
مهتاب بی حال به سرش را به شیشه کنارش تکیه داده بود و آرام آرام اشک می ریخت.
گریه اس همیشه بی صدا و آرام بود. نه هق هقی و نه ناله ای.
اشک ها خودشان سر می خوردند روی صورتش. همیشه همین جور بود.
ترنج داشت لبش را گاز می گرفت. او هم از گریه مهتاب بغض کرده بود.
هیچ وقت نمی توانست کسی را دلداری
بدهد.
اصلا بلد نبود هم دردی کند.
از غصه دیگران دلش آشوب می شد ولی حتی نمی توانست یک جمله درست و
حسابی سر هم کند.
جلوی شرکت ماکان پارک کرد و به طرف مهتاب برگشت. صدای خودش هم می لرزید:
_مهتاب خواهش می کنم بس کن. اینجوری که چیزی درست نمی شه.
مهتاب با دستمال اشکش را گرفت و گفت:
-نمی دونم چرا اینجوری میشه. حالا که همه چیز ما آماده اس باید این مشکل پیش بیاد.
ترنج رویش را به طرف بیرون چرخاند و در حالی که نفسش را بیرون می داد گفت:
-حتما حکمتی تو کاره مهتاب.
مهتاب باقی مانده اشکش را هم گرفت و گفت:
-همیشه تو کار خدا می مونم که چرا همیشه مشکلات اینجوری برای امثال من پررنگ تره.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_587
دیگر برایش مهم نبود که ترنج درباره او و خانواده اش چه فکری می کنند.
اصلا مگر ثروتمند نبودن جرم و خفت بود.
آنها آبرو مند بودند. پدرش سالها توی اداره ثبت شهرشان یک کارمند جز بود و هیچ وقت هم از ان بالاتر
نرفت.
حالل هم که بازنشسته شده بود اوضاع بدتر شده بود. تا قبل از بیماری مادرش زندگی خیلی هم خوب بود.
مگر انها چه چیزی جز همین شادی های کوچکشان می خواستنند.
اول بیماری مادر و بعد هم مشکل سهیل به زندگی خوبشان گند زد. ترنج قبل از اینکه مهتاب ادامه بدهد گفت:
_همه چیزایی هست که ما آدما نمی فهمیم اگه می فهمیدم که ما هم می شدیم خدا.
مهتاب آهی کشید ودر حالی که سر تکان می داد ادامه داد:
_می دونی من نمی فهمم. من این و نمی فهمم که چرا خدا این کارو با ما می کنه ولی ترنج می دونی هیچ وقت به خودم
اجازه ندادم تو کارش شک کنم. همیشه دلم و به این خوش می کنم که حتما دلیل قانع کننده ای هست که من نمی
فهممش من هیچ وقت به خوبی اون شک نکردم.
ترنج به تفکر زیبای مهتاب لبخند زد.
چقدر خوب بود که مهتاب هنوز به خدا امید و ایمان داشت. دست دراز کرد وبازویش را گرفت:
_بسپرش به خدا. خودش به بهترین شکل درستش می کنه.
انگار همین جمله برای مهتاب کافی بود.
آره حتما حکمتی توی این کار بود که باید سه هفته صبر می کردند تا
پزشک مورد نظرشان از سفر برگردد.
توی این سه هفته حتما اتفاقات مهمی قرار بود بیافتد.
ترنج نگاهی به مهتاب که حالا آرام تر شده بود انداخت و گفت:
_ظهر بیا بریم خونه ما از اونجا با هم می ریم دانشگاه.
مهتاب سریع برگشت طرف ترنج:
_وای نه به خدا من دیگه روم نمی شه به اندازه کافی خجالت کشیدم.
ترنج اخم هایش را توی هم کرد و گفت:
_به خدا اگه نیای دیگه دوستی بی دوستی.
-ترنج اصرار نکن. من معذب میشم.
-غلط می کنی معذب میشی. بعدم نهار و می برمی اتاق من می خوریم تا تو هم راحت باشی. چی می گی دیگه بهونه نیار لطفا.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
6.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایتگرے شهدایـے قسمت1249
اگہبہمنبگےاولیندرسےکہازشهدا
یادگرفتےچیہ؟
✔️میگمیہچیزه...نماز،
اونم نماز اول وقت:)!
◎حاجحسینیڪتا
✨روایتبسیارشنیدنےاز #شهیدبابایی🌱
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ عظم البلا ...
همخوانی شهدا ...
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
#سلام_امام_زمانم 💚
چگونه بی تو جهان را پر از ستاره کنم؟
چگونه این همه درد تو را نظاره کنم؟
میان تلخی این روزگار،مهدی جان
دلم هوای تو کرده بگو چه چاره کنم؟
🌤 اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo