eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
3.9هزار دنبال‌کننده
37.4هزار عکس
17.7هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄 قسمت ۲۵   وقت سفر رسید.. همہ ے راهیان ایستاده و منتظر مشخص شدن جایگاهشون ب
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۲۶ آفتاب سوزان جنوب به این نقطه که رسید مثل دستان مادر،مهربان و دلجو شد. یک فرمانده ی بسیج آن جلو کنار ساختمانهای فرسوده ای که زمانی راست قامت و پابرجا بودند ایستاده بود و برامون از عملیات ها میگفت و کسانی که در این نقطه شهید شده بودند. اومیگفت و همه گریه میکردند. 🍃🌹🍃 دنبال حاج مهدوی میگشتم .اوگوشه ای دورتر ازما کنار تلی ایستاده بود و شانه هایش میلرزید. عبای قهوه ای رنگش با باد می رقصید. ومن به ارتعاش شانه های او و رقص عبایش نگاه میکردم.. چقدر دلم میخواست کنارش بایستم .. آه اگر چنین مردی در زندگیم بود چقدر خوب میشد.. شاید اگر سایه ی مردی مثل او یا پیرمرد کودکیهایم در زندگیم بود هیچ وقت سراغ کامرانها نمیرفتم. 🍃🌹🍃 شاید اگر آقام منو به این زودیها ترک نمیکرد همیشه رقیه سادات میموندم. تا یاد آقام تو ذهنم اومدگونه هایم خیس اشک شد. نسیم گرم دوکوهه به آرامی دستی به صورتم کشید وچادرم را بر جهت خلاف اون تل به لرزش در آورد. سرم را چرخاندم به سمت نسیم آنجا کنار آن دیوارها مردی را دیدم که روی خاکها نماز میخواند.. چقدر شبیه آقام بود! نه انگارخودآقام بود... حالا یادم آمد صبح چه خوابی دیدم. خواب آقام رو دیدم.. بعد از سالها.. درست در همین نقطه..بهم نگاه میکرد. نگاهش شبیه اون شبی بود که بهش گفتم دیگه مسجد نمیام!! مایوس وملامت بار. رفتم جلو که بعد از سالها بغلش کنم ولی ازم دور شد. صورتش رو ازم برگردوند وبا اندوه فراوان به خاک خیره شد. ازش خجالت کشیدم.چون میدونستم از چی ناراحته. با اینکه ساکت بود ولی در هر ذره ی نگاهش حرفها بود.. گریه کردم.. روی خاک زانو زدم و در حالیکه صورتم روی خاک بود دستامو به سمتش دراز کردم با عجزولابه گفتم: -آقاااا منو ببخش..آقا من خیلی بدبختم.مبادا عاقم کنی.! آقام یک جمله گفت که تا به امروز تو گوشمه: -سردمه دختر..لباس تنم رو گرفتی ازم... دیگه هیچی از خوابم یادم نمیاد. یاداوری اون خواب مرا تا سرحد جنون رساند. در بیابانهای دوکوهه مثل اسب وحشی می دویدم!! دیوانه وار به سمت مردی که نماز میخواند و گمان میکردم که آقامه دویدم و دعا دعا میکردم که خودش باشد.. حتی اگر بازهم خواب باشد.وقتی به او رسیدم نفسهایم گوشه ای از این کویر جاماند..حتی باد هم جاماند.. فقط از میان یک قنوت خالص این صدا می امد: ربنا لا تزغ قلوبنا.بعد اذ هدیتنا.. زانوانم را التماس کردم تا مقابل قامت آن مرد مرا همراهی کند.. شاید صورت زیبای آقام رو ببینم.شاید هنوز هم خواب باشم و او راببینم و ازش کمک بخوام.ً قنوتش که تمام شد نفسهایم برگشت. شاید باهجوم بیشتر.. چون حالانفسهایم از ذکر رکوع او بیشتر شنیده میشد.تا می آمدم او را درست ببینم اشکهایم حجاب چشمانم میشد و هق هقم را بیشتر میکرد.. او داشت سلام میداد که سرش را برگرداند به سمتم و با بهت و حیرت نگاهم کرد. زانوانم دیگر توان ایستادن نداشت.روی خاک نشستم و به صورت نا آشنا و محاسنی که مثل آقام مرتب شده و سفید بودند نگاه کردم و اشک ریختم... آن مرد کل بدنش را بسمتم چرخاندو با خنده ی دلنشین پدرانه گفت: _با کی منو اشتباه گرفتی باباجان؟! مثل کودکی که در شلوغی بازار والدینش را گم کرده با اشک وهق هق گفتم: -از دور شبیه آقام بودید...میدونستم امکان نداره آقام بیاد عقبم ولی دلم میخواست شما آقام بودی. خندید: -اتفاقا خوب جایی اومدی! اینجا هرکی گمشده داشته باشه پیدا میشه.حتی اگه اون گمشده آقات باشه! زرنگ بود..گفت: _ازمن میشنوی خودت رو پیدا کن آقات خودش پیداش میشه.. وقبل از اینکه جمله اش را هضم کنم بلند شد و چفیه اش رو انداخت به روی شانه ام و رفت. داشتم رفتنش را تماشا میکردم که تصویر نگران فاطمه جای تصویر او را گرفت. 🍃🌹🍃 -چت شد یک دفعه عسل؟ نصفه عمرم کردی.چرا عین جن زده ها اینورو اونور میدویدی؟ کسی رو دیدی؟! آه فاطمه. !!.دختر پاکدامن و دریا دلی که روح واعتمادش را به من که شاخه های هرزم دنیا رو آلوده میکرد سپرده بود!چقدر دلم آغوش او را میخواست. سرم را روی شانه اش انداختم و گریه را از سر گرفتم واو فقط شانه هایم را نوازش میکرد ومیگفت: -قبول باشه ازت عزیزم. . جمله ای که سوز گریه هایم رابیشتر کرد و مرا یاد بدیهایم می انداخت.به شانه هایش چنگ انداختم وباهای های گفتم : _تو چه میدونی من کیم؟! من دارم واسه بدبختی خودم گریه میکنم بخاطر خطاهام.. بخاطر قهرآقام.. وای فاطمه اگر تو بدونی من چه آدمی هستم هیچ وقت بهم نگاه نمیکنی.. دلم میخواست همه چی رو اعتراف کنم..اون شونه ها بهم شهامت میداد! 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۲۶ آفتاب سوزان جنوب به این نقطه که رسید مثل دستان مادر،مهربان و د
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۲۷ دلم میخواست همه چی رو اعتراف کنم. اون شونه ها بهم شهامت میداد! ولی فاطمه نمیخواست. دستهای سردش رو گذاشت جلوی دهانم و گفت: -هیس هیس آروم باش..قسم میخورم تو خوبی توپاکی..وگرنه حال الان تو رو من داشتم!! با کلافگی گفتم: -چی میگی فاطمه؟! تا کی میخوای با این حرفها منو امیدوار کنی؟ من کثیفم..یه علف هرزم..فکر میکنی از لیاقتمه که اینجام؟! فکر کردی اشکهام بخاطر شهداست؟؟ فاطمه چینی به پیشانی انداخت وباقاطعیت گفت: -فکر کردی همه ی کسایی که اینجا هستن واسه شهدا گریه میکنن؟! نه عزیز! اگرم اشک وشیونی هست برای خودمونه..برای اینکه جاموندیم از قافله.. -اگرشما جاموندید پس من کجام،؟ -مهم نیس کجایی.مهم نیست میوه ای یا علف هرز..وقتی اینجایی یعنی دعوت شدی.!! اینجا رو دست کم نگیر.اگه زرنگ باشی حاجت روا برمیگردی حرفهاش رو دوست داشتم. حرفهایش آفتابی بودکه گرماو روشنایش در دل سیاهم جوانه های امید رو زنده میکرد. گفتم: _تو هیچی درباره ی من نمیدونی..من... من.. 🍃🌹🍃 صدای آشنایی از پشت سرم شنیدم: -خیره ان شالله.چیزی شده خانوم بخشی؟! فاطمه درحالیکه دستم را ماساژ میداد جواب داد: _والا حاج آقا خودمم بی اطلاعم.ولی ان شالله خیره. حاج مهدوی گفت: _در خیریتش که شکی نیست.فقط اگر خواهرمون چیزی احتیاج دارن براشون فرآهم کنیم. فاطمه پاسخ داد: -من اینجا هستم حاج آقا. خیالتون راحت 🍃🌹🍃 ولی من خیالم راحت نبود. اصلا مگر حاج مهدوی نسبت به من خیالی داشت که مکدر شود؟ شرط میبندم حتی نمیدانست من کیم! او تنها زنی که در این کاروان میشناخت فقط فاطمه بود!!! چقدر به فاطمه غبطه میخوردم. او همه چیز داشت! شورو نشاط، اعتبار وآبرو، زیبایی، پدرومادر واز همه مهمتر توجه حاج مهدوی رو داشت!! چیزهایی که من در زندگیم حسرتشان را داشتم. پس نباید خیال حاج مهدوی راحت میشد! من بخاطر او اینجا بودم.چرا باید برایش ناشناس میبودم.بی آنکه سرم را برگردانم با صدای نسبتا بلند ولرزانی گفتم : _بله حاج آقا به یک چیزی احتیاج دارم شما برام فراهم میکنید؟! صدای اطمینان بخش و مهربانش در گوشم پیچید: _اگرکمکی از دستم بربیاد در خدمتم. فاطمه باتعجب نگاهم میکرد.چادرم خاکی شده بود. به طرف حاج مهدوی چرخیدم.چقدر به او نزدیک بودم.! او بخاطر من ایستاده بود.ودرست مقابل من برای شنیدن خواسته ی من!!. خوب نگاهش کردم.چشمانش به روشنی آفتاب بود.و پوست زیباو مهتاب گونه اش مرا یاد ماه می انداخت و ریشهای یک دست و مرتبش یادآور تمثالهای روی دیوار حسینیه ها وامام زاده ها بود. او واقعا زیبا بود.! بلکه از جنس بود. او با متانت وادب بی مثال چشمش به خاک بود و دستهایش گره خورده به دانه های تسبیج! چشمانم را بازو بسته کردم و دل به دریا زدم. بغضم را سفت نگه داشتم تا مبادا دوباره سرناسازگاری بزارد و حماسه ی اشکی بیافریند. باید حرف میزدم.باید به اومیگفتم که من کی هستم! در دلم گفتم : _خدایا خودم رو میسپرم دست تو. لب گشودم: -حاج آقا من احتیاج دارم باهاتون حرف بزنم. من..من.. بغضم شکست و مانع حرف زدنم شد. درحالیکه به سرعت اشکهایم را پاک میکردم و دنبال رگ صدام میگشتم با کلافگی گفتم: -من خیلی گنهکارم.آقام از دستم ناراحته. من سالهاست دارم به همه دروغ میگم..از همه بیشتر به خودم.... 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄 قسمت ۲۷ دلم میخواست همه چی رو اعتراف کنم. اون شونه ها بهم شهامت میداد!
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۲۸ او اه عمیقی کشید و درحالیکه نگاهش به تسبیحش بود گفت: -ان شالله که خیره واز این به بعد به لطف خدا هم شما و هم ما بهتر از دیروزمون میشیم. چرا اینها نمیگذاشتند حرفم را بزنم؟! چرا هیچ کدامشان حاضر به شنیدن اعترافم نبودند؟ با کلافگی و آشفتگی دستهایم را در هوا رها کردم و با گریه گفتم: _چرا نمیزارید حرف بزنم؟! او جا خورده بود.با لحنی آرام و متاسف گفت: -اتوبوسها منتظر ما هستند.اگر الان سوار نشیم جامیمونیم. وقتی دید دستم رو روی سرم گذاشتم با مهربانی گفت: -ببین خواهرم!! من درد رو در صدای شما حس میکنم.ولی درد رو برای طبیب بازگو میکنند.اگر دنبال شفا هستی برای طبیب الهی درد دلت رو بگو.باور بفرمایید این حال شما رو شاید بنده یا خانوم بخشی درک کنیم ولی درمان با یکی دیگه ست.!!! ان شالله که این احوالات شما مقدمه ی آرامشه. با ناراحتی سرم را تکان دادم و رو به فاطمه گفتم: -من خیلی تنهام...همیشه جای یک نفر در زندگیم خالی بود.جای یک محرم، جای یک گوش شنوا برای شنیدن در دلهام! !!! فاطمه چشمانش پر از اشک شد و با نگاه خواهرانه گفت: -الهی قربون اون دلت برم.خودم میشم گوش شنوات...خودم میشم محرمت.. هروقت که خواستی برام حرف بزن ولی الان باید بریم.حق با حاج آقاست.ازما ناراحت نشو. 🍃🌹🍃 حاج مهدوی بی اعتنا به کنایه ی من از کنارمون رد شد و باز هم تکه ای از روحم را با خودش برد. فاطمه زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد. خودش هم رنگ به رو نداشت.ازش پرسیدم -توخوبی؟ به زور لبخندی زد و گفت: -اگر درد کلیه ام رو ندید بگیری آره خوبم.گفتم: -کلیه ت ؟؟ کلیه ت مگه چشه؟ با خنده گفت: -سنگ کلیه!!!حالا حالا هم دفع نمیشه مگر با سنگ شکن!!فقط خدا خدا میکنم اینجا دادمو هوا نبره. با حیرت نگاهش کردم : -واقعا تو چقدر صبوری دختر!!! اودر حالیکه به روبه رو نگاه میکرد گفت: -تا صبر نباشه زندگی نمیگذره.! پرسیدم: -چطوری این قدر خوبی؟! گفت: -خودمم نمیدونم! فقط میدونم که به معنای واقعی مصداق آیه ی شریفه ی فتبارک الله الا حسن الخالقینم.!! باهم خندیدیم. میان خنده یاد خوابم و جمله ی آقام افتادم و دوباره سنگینی گناه و عذاب وجدان به روحم مستولی شد. فاطمه فهمید ولی به رویم نیاورد.او عادت داشت بدیهام رو ندید بگیره. مثل حاج مهدوی که حتی یادش نمی آمد من را با بدترین شکل وشمایل در ماشین کامران دیده بود!! 🍃🌹🍃 کامران چندبار بهم زنگ زده بود. ولی نمیخواستم باهاش حرف بزنم. . دیگه نمیخوام آقام سردش باشه.. نمیخوام آقام ازم رو برگردونه. خدایا من نمیدونم باید چیکارکنم؟! درسته تا خرخره تو لجنزارم ولی واقعا خودت میدونی که راضی نیستم از حال و روزم.. صدای فاطمه از افکارم بیرونم آورد.پرسید: -اممم چرا بازم داری گریه میکنی؟دلم نمیخواد نا آروم ببینمت. دلم خیلی پربود.با پشت دستم اشکهام را پاک کردم و گفتم: -فاطمه جان..امشب برات همه چیز را تعریف میکنم. واو در سکوت متفکرانه ای وارد اتوبوس شد. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۲۸ او اه عمیقی کشید و درحالیکه نگاهش به تسبیحش بود گفت: -ان شالله
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۲۹ شب چتر سیاهش را در گرمای مهربانانه ی خرمشهر پهن کرد. از اردوگاه ما تا سالن غذاخوری ده دقیقه فاصله بود. من وفاطمه و چند نفر دیگه از دخترها به سمت سالن غذاخوری حرکت کردیم. فاطمه اینقدر خوب وشاد و بشاش بود که همه دوستش داشتند.وبخاطر همین هیچ وقت تنها نمیشدیم. شام ساده و بدمزه ی اردوگاه درمیان نگاه های معنی دار من وفاطمه هرطوری بود خورده شد.وقتی میخواستیم به قرارگاهمون برگردیم فاطمه آرام کنار گوشم نجوا کرد: _من امشب منتظرم.. 🍃🌹🍃 ومن نمیدونستم باید از شنیدن این جمله خوشحال باشم یا ناراحت. خلاصه با اعلام ساعت خاموشی همه ی دخترها راس ساعت نه به تختخوابهای خود رفتند و با کمی پچ پچ خوابیدند. داشتم فکر میکردم که چگونه در میان سکوت بلند اینجا میتونم حرف بزنم که برام پیامکی اومد.گوشیم را نگاه کردم و دیدم فاطمه پیام داده: _'بریم حیاط' تخت فاطمه پایین تخت من قرار داشت.سرم را پایین آوردم. دیدم روی تخت نشسته و کفشهایش را میپوشد. چادرم را برداشتم و پایین آمدم و دست در دست هم از خوابگاه خارج شدیم.گفتم : -کجا میریم؟!مگه اجازه میدن تو ساعت خاموشی از خوابگاه بیرون بریم؟ گفت: - نه. ولی حساب من با بقیه کلی فرق داره راست میگفت. وقتی چند نفر از مسئولین اونجا او را دیدند بدون هیچ پرسش و پاسخی به ما اجازه گشت زدن در حیاط اردوگاه را دادند. به خواست فاطمه گوشه ی دنجی پیدا کردیم و روی زمین نشستیم.. فاطمه بی مقدمه گفت: _خوب! اینم گوش شنوا. تعریف کن ببینم چیکاره ایم. 🍃🌹🍃 حرف زدن واعتراف کردن پیش او خیلی سخت بود. نمیدونستم از کجا باید شروع کنم.گفتم: -امممممم...قبلا گفته بودم که پدرم چه جور مردی بود.. -آره خوب یادمه وباید بگم با اینکه ندیدمش احساس خوب و احترام آمیزی بهشون دارم آهی از سرحسرت کشیدم وزیر لب گفتم: -آقام آقا بود.! !کاش منم براش احترام قایل بودم. باتعحب پرسید: _مگه قایل نیستی؟! اشکهام بیصبرانه روی صورتم دوید و سرم رو با ناراحتی تکان دادم: -نه.!!!! فکر میکردم قابل احترام ترین مرد زندگیم آقامه ولی من در این سالها خیلی بهش بد کردم خیلی... دیگه نتونستم ادامه بدم و باصدای ریز گریه کردم. فاطمه دستانم رو گرفت ونگاهم کرد تا جوی اشکهام راه خودشو بره. باید هرطوری شده خوابم رو امشب به فاطمه میگفتم وازش کمک میگرفتم پس بهتر بود اشکهایم رو مدیریت میکردم. -آقام دوست داشت من پاک زندگی کنم.آقام خیلی آبرو دار بود.تا وقتی زنده بود برام چادرهای مختلف میخرید. بعد دستی کشیدم رو چادرم و ادامه دادم: -مثلا همین چادر! اینا قبلن سرم بود. فاطمه گفت: _چه جالب! پس تو ؟ حدس میزدم. با تعجب پرسیدم: _ازکجا؟ -از آنجا که خیلی خوب بلدی رو بگیری سری با تاسف تکون دادم و گفتم: -چه فایده داره؟ این چادر فقط تا یکسال بعد از فوت آقام سرم موند. -خوب چرا؟! مگه از ترس آقات سرت میکردیش؟ کمی فکر کردم و وقتی مطمئن شدم گفتم: -نه آقام ترسناک نبود.ولی آقام همه چیزم بود.او همیشه برام سوغات وهدیه، چادر اعلا میگرفت.منم که جونم بود و آقام. تحفه هاشم رو چشمم میذاشتم.درستشو بگم اینه که من هیچ احساسی به چادر نداشتم مگر اینکه با پوشیدنش آقام خوشحال میشه. -خب یعنی بعد از فوت آقات دیگه برات شادی آقات اهمیتی نداشت؟ با شتاب گفتم: -البته که داشت ولی آقام دیگه نبود تا ببینتم وقربون صدقم بره.میدونی تنها سیم ارتباطی من با خدا و اعتقادات مذهبی فقط پدر خدابیامرزم بود. وقتی آقام رفت از همه چی زده شدم.از همه چی بدم اومد.حتی تا یه مدت از آقام هم بدم میومد.بخاطراینکه منو تنها گذاشت. با اینکه میدونست من چقدر تنهام.بعد که نوجوونیمو پشت سر گذاشتم و مشکلات عدیده با مهری پیدا کردم کلا از خدا و زندگی زده شدم.. میدونم درست نیست اینها رو بگم.ولی همه ی اینا دست به دست هم داد تا من تبدیل بشم به یه آدم دیگه.تنها کسایی که هیچ وقت نتونستم نسبت بهشون بیتفاوت باشم و همیشه از یادآوری اسمشون خجالت زده یا حتی امیدوار میشم نام خانوم فاطمه ی زهرا و آقامه. نفس عمیقی کشیدم و با تاسف ادامه دادم: _ای کاش فقط مشکلم حجابم بود...خیلی خطاها کردم خیلی... 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۲۹ شب چتر سیاهش را در گرمای مهربانانه ی خرمشهر پهن کرد. از اردوگاه
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۳۰ نفس عمیقی کشیدم و با تاسف ادامه دادم:  -ای کاش فقط مشکلم حجابم بود...خیلی خطاها کردم خیلی... فاطمه گفت: -ببین عسل هممون خطاهای بزرگ وکوچیک داریم تو زندگی فقط تو نیستی!  با التماس دستم رو بردهانش گذاشتم وگفتم: -خواهش میکنم بزار حرفم رو بزنم چرا تا میخوام خود واقعیمو بهت معرفی کنم مانعم میشی؟  او دستم رو کنارزد و پرسید: -حالا شما چرا اینقدر اصرارداری اعتراف به گناه کنی؟ فکر میکنی درسته؟ ! سرم رو با استیصال تکان دادم و گفتم: -نمیدونم. ..نمیدونم...فقط میدونم که اگه بناباشه به یکی اعتماد کنم وحرفهامو بزنم اون تویی  -وبعد از این که بگی فکر میکنی چی میشه؟ -نمیدونم!!!! شاید دیگه برای همیشه از دستت بدم او اخم دلنشینی کرد و باز با نمک ذاتیش گفت: -پس تصمیم خودتو گرفتی!!!! فقط از راه حلت خوشم نیومد.میتونستی راه بهتری رو برای دک کردنم پیدا کنی! میان گریه خندیدم: -من هیچ وقت دلم نمیخواد تو رو از دست بدم فاطمه او انگشت اشاره اش رو به حالت هشدار مقابل دیدگانم آورد و گفت: -والبته کورخوندی دختر جان! من سریش ترین فرد زندگیتم! مطمئن نبودم..بخاطر همین با بغض گفتم: -کاش همینطور باشه... او خودش رو جمع وجور کرد و با علاقه گفت: -خوب رد کن اعترافتو بیاد ببینیم... 🍃🌹🍃 میخواستم حرف بزنم که او با چشم وابرو  وادار به سکوتم کرد وفهمیدم کسی به ما نزدیک میشود. سرم را برگرداندم و همان خانمی که مسؤول برنامه‌ ها بود را دیدم که با لبخندی پرسشگرانه به سمتمون میومد.با نگرانی آهسته گفتم: -وای فاطمه الانه که بیاد یه تشر بزنه بهمون فاطمه با بیتفاوتی گفت: -گنده دماغ هست ولی نه تا اون حد..نگران نباش.رگ خوابش دست خودمه. ایشون در حالیکه بهمون سلام میکرد مقابلمون ایستاد و با لحن معنی داری خطاب به فاطمه گفت: -به به خانوم بخشی!!!میبینم که فرمانده ی بسیج در وقت خاموشی اومده هواخوری!!! فاطمه با لبخند و احترام خطاب به او پاسخ داد: -و خانوم اسکندری هم مثل همیشه با تمام خستگی آماده به خدمت!! هردو خنده ی کوتاه واجباری تحویل هم دادند.بعد خانوم اسکندری خیلی سریع حالت چهره اش را جدی کرد و پرسید: -مشکلی پیش اومده؟ چرا نخوابیدید؟ اگر فرماندهان ببینند گزارش میدن فاطمه با آرامش پاسخ داد: -قبلا با جناب احمدی هماهنگ کردم. بعد در حالیکه دست مرا در دستانش میگذاشت ادامه داد: -دوست عزیزم حال خوشی نداشت.در طول روز وقتی برای شنیدن احوالاتش نداشتم.باخودم گفتم امشب کمی برای گپ زدن با ایشون وقت بزارم. خانوم اسکندری نگاه موشکافانه ای به من انداخت و بگمانم با کنایه گفت: -عجب دوست خوبی.!! پس پیشنهاد میدم اینجا ننشینید.سربازها رفت وآمد میکنند خوب نیست.تشریف ببرید به خوابگاه مسئولین.  فاطمه گفت: -ممنون ولی ما در مدتی که اینجا بودیم سربازی ندیدیم.ومیخواستیم تنها باشیم.بنابراین خوابگاه مسئولین گزینه ی مناسبی نیست.. ماحصل صحبتهای این دونفر این شد که ما طبق خواست خانوم اسکندری که کاملا مشخص بود یک درخواست اجباریست به سمت خوابگاه مورد نظر که به گفته ی ایشون کسی داخلش نبود راه راکج کردیم و او وقتی به آنجا رسید به فاطمه گفت: -من یکساعت دیگر برمیگردم. که یعنی هرحرفی دارید در این یکساعت به سرانجام برسونید. تا رفت به فاطمه با غرولند گفتم: -بابا اینجا کجاست دیگه!!! یعنی یک دیقه هم نمیتونیم واسه خودمون باشیم.؟ فاطمه با خنده ی شیطنت آمیزی گفت: -فقط یک ساعت.... گفتم.: -خیلی کمه... گفت: _پس حتما صلاح نیست.. من با لجبازی گفتم:   -آسمون به زمین بیاد زمین برسه به آسمون من باید امشب باهات حرف بزنم 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۳۰ نفس عمیقی کشیدم و با تاسف ادامه دادم:  -ای کاش فقط مشکلم حجابم ب
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۳۱ و ۳۲ (دوقسمت ادغام شده) با تمام نفرتے ڪه ازخودم وڪارهام داشتم اعتراف ڪردم : _فاطمه میخواے بدونی یادگاراهل بیت تو این دنیا چیکار ڪرده؟ بعد فوت آقاش زد به جاده خاکے اول نمازشو قطع ڪرد! چون میخواست به خیال خودش از خدایے ڪه آقاشو ازش گرفتہ انتقام بگیره تو مدرسہ همیشه تنها بود. هیچڪس باهاش عیاق نمیشد.آخه همیشہ ماتم بود. همیشه آینہ ی دق بود تنها یک نفر درڪش ڪرد و اونو با همه ی احوالات بدش خواست و باهاش دوست موند کہ اونم دست روزگارازش گرفت و براے همیشہ مهاجرت کرد بہ انگلیس..  اون دوست خوب و واقعے یک سرے یادگاری براے یادگاراهل بیت گذاشت ڪه اون یادگاریها یک اسم بود ڪه کسے نتونه بشکنتش! و یک عالمہ اعتماد بنفس و محبت و شجاعت کہ الان مطمئنم همشون پوشالے بود! آره اسمم رو عاطفه انتخاب ڪرد تا دیگه کسے صدام نکنہ رقے بهم شجاعت داد تا مقابل مهرے بایستم و حق وحقوقم روبگیرم. بهم اعتماد بنفس داد تا بتونم با مرگ آقام ڪنار بیام و از توسریهاے مهرے نترسم و یادبگیرم چطور گلیم خودمو تو این روزگار از آب بیرون بکشم. ولے در ازاے اینها یک چیز هیچ وقت از بین نرفت واون آرامش وتوجہ بود! مخصوصا با رفتنش خیلے تنها شدم. اوایل باهاش در تماس بودم.میگفت دانشگاه میره و منم باید برم.حرفشو گوش دادم.با هر بدبختے ای بود رفتم. ڪارمیڪردم وخرج دانشگاهمو جور میکردم. قبل از دانشگاه اگرچہ چادرسرم نمیڪردم ولے سنگین بودم.نه آرایشے.نه لباس نافرمے تونخ هیچ ڪدوم اینها نبودم. تو سال اول با دوتا از همکلاسیهام سر ردو بدل ڪردن جزوه دوست شدم ڪه توڪل دانشکده معروف بودن به ژورنال مدو زیبایے. هم زیبا بودند وهم خوب لباس می‌پوشیدند. پسرهاے زیادے دنبالشون بودند و اونها هم هرروز با یڪ نفر قرار میگذاشتند. اوایل رفتارهاشون برام آزاردهنده بود وحتے نصیحتشون میڪردم ولی نفهمیدم چیشد ڪه منم کم کم عین اونا شدم.خب میدیدم اونها در راس توجهند.شادند. میخندند واز همه مهمتر با من خیلے مهربونند. شرایط دانشگاه و ڪارم باهم جور درنمے اومد. از ڪارم بعد از یہ مدت بیروت اومدم و دنبال یہ ڪارے با درامد بهتر گشتم کہ بتونم گلیمم رو از آب بیرون بکشم. 🍃🌹🍃 سحر یک دختر شیرازے بود کہ پدر ثروتمندے داشت و براش خونہ ای رهن ڪرده بود. او وقتے دید اوضاع واحوال مادے و زندگیم درست حسابے نیست بهم پیشنهاد داد منم با او ونسیم در اون خونہ زندگے ڪنم. آغاز تغییرات وفساد من در همون خونہ بود.اکیپ سہ نفره ی ما باعث بہ وجود اومدن خیلے اتفاقها شد. اونها با آب وتاب از پسرهاے مختلف صحبت میڪردند و گاهے با آنها به پارتیهاے مشترڪ میرفتند.اوایل من قبول نمیڪردم باهاشون برم ولے یہ شب سر اون مسالہ هم وا دادم حالا که دارم فڪر میڪنم میبینم وقتے گناه رو به چشم ببینے و مدام راجبش با زیباترین کلمات تعریف بشنوے کم کم نسبت بهش بیتفاوت میشےوخودت هم گنهکارمیشے 🍃🌹🍃  تو همون مهمونے ها بود ڪه فهمیدم چقدر نیاز دارم یہ مردے  بهم توجه کنہ. چقدر دلم نگاه عاشقونہ میخواد… سحر منو با یکے آشنا ڪرد.یک پسر زشت وسیاه ڪه وقتے باهات حرف میزد یک ڪم باید صورتت رو میکشیدے عقب تا بوے وسیگارش حالتو بد نکنہ. اون با همه ی زشتے و غیر قابل تحمل بودنش چیزے گفت ڪه حالم رو تغییر داد.گفت: _با اینڪه عین سحر ونسیم هفت قلم آرایش نکردے ولے خیلے جذاب تر از اونایے شاید او بہ خیلیها این جملہ رو در طول روز میگفت ولے من احتیاج داشتم بشنوم. احتیاح داشتم یکے منو ببینه. بهش گفتم: _اگر اینطور بود حتما دوستام بهم میگفتن. اون با نگاهش خیره به چشمام گفت: _باید از یہ مرد بپرسے کہ زیبایی یعنے چے؟! شک نکن دوستات از روے حسادت بهت نگفتن کہ زیبایے 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄 قسمت ۳۱ و ۳۲ (دوقسمت ادغام شده) با تمام نفرتے ڪه ازخودم وڪارهام داشتم اعت
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۳۳ _هه! یادمہ همون شب از سحر ونسیم پرسیدم نظرشون راجع  به قیافہ ی من چیه؟ نسیم ساڪت بود ولے سحر گفت _چشمهایے به زیبایی چشمهات ندیدم. نسیم رو وادار ڪردم نظرشو بگه. گفت -جذابے ولے با این ریخت وقیافہ عین احمقها بنظر میرسی راست میگفتن. 🍃🌹🍃 اونها از صبح تا شب خرج قرو فرشون میکردند و انصافا خیلے خوش تیپ و خوش قیافه بودند. سحرمهربان تر بود. وقتے دید سڪوت ڪردم انگار احساس ضعف و حقارتم را فهمید.    گفت: _از فردا میتونے چندتا از لباسهای منو قرض بگیرے بریم بیرون. نسیم مخالف بود .میگفت _ لباسهاتو پسرها دیدند. اگہ تن عسل ببینند میفهمند براے توست. به غرورم برخورد. گفتم _از فردا میگردم دنبال ڪار 🍃🌹🍃 گشتم یه ڪار نیمہ وقت با حقوقیےڪه فقط ڪفاف رسیدگے به خودمو میداد پیدا کردم. فرداے روزے ڪه حقوقم رو گرفتم با دوستام رفتم دنبال لباس و لاڪ ولوازم آرایشے میخواستم همہ جوره عین اونا بشم. فڪر میڪردم اگه مثل اونا بشم دیگه همہ چے حله .غصه هام.تنهایی هام، خلا های روحیم تموم میشه. ولے تموم نشد.احساس لذت بود.ولے باقے چیزها نبود. 🍃🌹🍃 بدتراز همه وقتے بود که دایے کوچیکم منو با اون وضع وحال تو خیابون دانشگاه دید.با ناباورے نیگام میکرد. پرسید _خودتے؟ دلش میخواست بگم نه ولے من سرمو پایین انداختم. . گفت : _حیف اون مادرو پدر همین دیگہ نپرسید ؟ نپرسید چے بود کہ این شدے؟ یا دست ڪم ازخودش هم نپرسید ڪه تا حالا ڪجا بوده؟ چرا اینهمہ مدت ازم غافل بوده؟ نپرسید اگر ما ڪنارش بودیم شاید رقیه سادات اینطورے نمیشد. بعد رفت از پاقدم خوب داییم سرو کله ی ڪل فامیل حتےسرو کلہ ی مهرےهم پیداشد. همه اومده بودند تابلوی نقاشے شده ی آسد مجتبی رو ببینند و لب گاز بگیرن که واااای بببین دختر آسد مجتبی به چہ وضعے گرفتارشده؟ و با چهارتا فحش و درے ورے بزارن برن.. رفتن مثل اول ڪه نبودن 🍃🌹🍃 من موندم و دوستایے که همہ چیز من شده بودن تو اون روزها و مهمونے های گاه و بیگاه شده بود مرحمے برای قلب و روح جریحہ دار شده ام. 🍃🌹🍃 سال آخر دانشگاه بودم. اوضاع مالیم درست حسابے نبود. سحرمیخواست برگرده شیراز و ما دیگه خونه ای نداشتیم. من ونسیم تو بدشرایطے بودیم همون موقع بود که نسیم بهم یاد داد که چطورے ادعاے میراث ڪنم و با کمک دوستهاے وڪیلش تونستم سهم الارثم رو از مهرے بگیرم و خونه ی کوچیکے بخرم و حداقل خیالم راحت باشه یہ سقفے بالاسرمہ ولی با خونه ی خالے نه میشد شڪم سیر ڪرد نه خرج تحصیلم در میومد. ڪار درست وحسابے ای هم کہ پول مناسبے توش باشه گیرم نمیومد. نمیدونے چقدر اون سال بهم سخت گذشت.. نسیم پدرے داشت کہ مثل ڪوه پشتش بود و مادرے کہ همیشه بهش زنگ میزد وحالشو می‌پرسید. هرچند کہ قدر اونها رو نمیدونست و بہ دلایل خیلے بے اهمیت ازشون متنفر بود و میخواست اونها رو نبینه ولے بالاخره سایه ی بزرگتر بالاے سرش بوداما من. من خیلے تنها بودم فاطمه خیلےتنها 🍃🌹🍃 یه روز نسیم با دوست پسرش ڪه بچہ ی زرنگ وباهوشے بود ازم پرسیدند _اگہ با یک پسر پولدار دوست شم عرضہ دارم اونو نگهش دارم و اونو شیفته ی خودم کنم؟ من کمے فڪر ڪردم و با توجه بہ شناختے ڪه از درون مخفے خودم داشتم گفتم : _آره ڪاری نداره هردوشون خندیدند. مسعود دوست پسر نسیم گفت: _اگہ بتونے دخترڪه نونت تو روغنه احتیاجے به ڪار ندارے و میتونے حداقل خرج زندگیتو تامین کنے اولش فک ڪردم شوخے میکنند ولے اونها جدے بودند.مسعود گفت : _تو،هم جذابے، هم زیبا.بیشتر دخترهاے تهرانی حتی از نوع خانواده دارش فقط از همین طریق تو تهران زندگیشونو میگذرونن نسیم به مسعود گفت: _عسل نمیتونہ زیادے سادست. مسعود اما میگفت _شرط میبندم روش 🍃🌹🍃 ومن قربانے یک شرط بندی احمقانہ شدم و براے اینڪه بہ نسیم اثبات ڪنم من هم جذاب و زیبا هستم تمام توان خودم رو بڪار گرفتم تا قلب اون پسر پولدارے ڪه مسعود برام انتخاب ڪرده بود رو بہ دست بیارم. اولش قسم میخورم فقط ڪه در ظاهر امر پیروزی با من بود و روز به روز در ڪارم خبره تر میشدم ولی من  خیلے چیزها رو باختم. خیلے چیزها. .. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
🍄رمان جذاب 🍄 ‌ قسمت ۳۴ بغضم دوباره سرباز ڪرد. . روم نمیشد سرمو برگردونم و به فاطمه ای ڪه تا اون لحظه در سڪوت مطلق به اعترافاتم گوش میداد نگاه کنم. گفتم: _میدونم الان دارے چه فکرایے درموردم میکنی! میدونم چقدر ازم بدت اومده.آره من یک دختر کثیفم. وهنوز هم دارم به کارهام ادامہ میدم حالا فهمیدے چرا آقام اون حرفو بهم زد؟ به سمت فاطمه با صورت اشڪبار برگشتم و گفتم: -حالا فهمیدی چرا اون‌طورے عین دیوونه ها تو دوڪوهه میدویدم؟! . میخوام آقام روشو ازم برنگردونه ولے یه حسےبهم میگه دیره. 🍃🌹🍃 فاطمه همچنان ساڪت بود.. شاید فکر میکرد اگر چیزے نگه بهتر باشه.و آخہ چی داشت ڪه بگه؟! شاید اصلا هیچ وقت جوابم رو نده. پشیمان شدم از گفتن همه ی ماجرا.کاش صحبت نمیڪردم.کاش این راز، سر به مهر میموند. اما قبلا هم گفتم در حضور فاطمه سخت بود دروغ گفتن! چند قدم نزدیڪ فاطمه رفتم تا حالات صورتش رو ببینم. 🍃🌹🍃 با صداے آهستہ ونادمی پرسیدم: _ازم بدت اومدنہ؟! فاطمه باز ساڪت بود. دلم شکست ڪاش حرف میزد. فحشم میداد. بیرونم میڪرد ولے سکوت نه! ڪنار تخت روی زمین نشستم و سرم رو روے سینہ اش گذاشتم و آروم گریستم: -میدونم ازم بدت اومده.میدونم.حق داری حرف نزنے باهام صداے خواب آلود و نگرانش بلندشد: -چیشده؟ چرا باز گریہ میکنے سرم را بلند ڪردم و وزیر نور ماه بہ صورتش خیره شدم.او روے تخت نشست و با ناراحتے گفت : _نمیدونم ڪی خوابم برد.. پرازحسهاے عجیب وغریب شدم. نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت! یا اصلا نمیدونستم باور ڪنم یا نه! با ناباورے پرسیدم: _تا ڪجا شنیدے او که هم شرمنده بود هم ناراحت، ڪمی فکر ڪرد و گفت: -نمیدونم والاوای خدا منو ببخشه..چرا خوابم برد؟ پرسیدم: _یادت نمیاد تا ڪجاشو شنیدی؟ -اممممم چرااا صبر کن.تا اونجایے کہ گفتی اون پسر بدترڪیبه تو اون مهمونی شبونہ بهت گفت چہ سرے چہ دمی عجب پایے 🍃🌹🍃 یک نفس راحت ڪشیدم وخوشحال شدم که باقے جریان رو نشنید. و از ته دلم از خدا ممنون بودم ڪه او رو که الان مجسمه ی شرمندگے و خجالت از چرت حکمت آمیزش بود پی بہ گناه بزرگم نبرد و تا همونجای قصہ را شنید. این افکار موجب شد لبخند رضایت بخشی بزنم و اورا وادار ڪنم دوباره عذرخواهے کند. 🍃🌹🍃 گفت: _ببخشید تو رو خدا.اصلا باورم نمیشه کہ خوابم برده باشه!الان با خودت فڪر میکنی چقدر بے معرفت و نارفیقم من ته دلم ایمان داشتم ڪه حکمتیه و این رو به زبان هم آوردم. وقتی دیدم خیلے خود خورے میکنہ گفتم: _اشکال نداره. حتما صلاحے بوده.ان شالله یہ روز دیگہ فاطمه از جا بلند شد و رو بہ من گفت: -خانوم اسکندرے دیر ڪرد.بریم تا نیومده بخوابیم. نزدیک خوابگاه رسیدیم ڪه پرسید: _الان حالت خوبه؟ حالم خوب بود.اعتراف بہ گناه یجورایے برام شبیه توبہ بود.و شاید اگر فاطمه این توبہ رو میشنید الان آروم نبودم. سرم رو با رضایت تڪون دادم و باهم داخل رفتیم. اوبا صداے آهستہ گفت: _حق با توست!! وقتے اینقدر عحیب خوابم برد حتما حکمتے بوده!شاید بهتر باشه حالا که آرومے دیگہ برام تعریف نکنے اگہ بنابود بشنوم میشنیدم. 🍃🌹🍃 او روے تختش قرار گرفت و بدون فوت وقت خوابید. ومن در این فڪر بودم کہ چقدر این دختر بے نقص و خاص است! وقتے در سڪوت خوابگاه قرار گرفتم افکار مختلفے ذهنم رو درگیر ڪرد. چطور میشد ڪه در اوج قصہ فاطمه خوابش ببرد؟ نکنہ او وانمود کرد ڪہ خواب بوده؟ ولے چرا باید چنین ڪاری میکرد؟ اگر واقعا حدسم درست بوده باشه و او همہ ی حرفهایم رو شنیده باشه چے؟ 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄 ‌ قسمت ۳۴ بغضم دوباره سرباز ڪرد. #پشیمون_شدم_ڪه_چرا_اینهارو_گفتم. روم نمی
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۳۵   ‌ ‌ روز بعد ڪاملا حواسم بہ رفتارات فاطمہ بود تا بہ یقین برسم ڪہ از چیزے خبرنداره . ولے همہ چیز مثل دیروز بود و حتے او با من مهربانتر وصمیمے ترشده بود.ترجیح دادم من هم دیگر بہ روے خودم نیاورده و حرفے از دیشب بہ میان نیاورم. روزهاے باقے مانده ما رو بہ فڪہ وشلمچہ واروندرود بردند. مسیر گرم و غذاهاے بے ڪیفیت اردوگاه اصلا با معده ے من سازگار نبود و روزے ڪہ ما را بہ شوش زیارتگاه دانیال نبے بردند حال مساعدے نداشتم. ناهارم رو نخورده بودم و بہ پیشنهاد فاطمہ دربازارهاے اونجا دنبال یڪ رستوران یا اغذیہ فروشے میگشتیم تا بتونم چیزے بخورم. من ڪہ واقعا حالم مناسب نبود بہ فاطمہ التماس میڪردم بہ زیارتگاه برگردیم تا استراحت ڪنم.ولے فاطمہ میگفت _اگر چیزے بخورم حالم بهتر میشہ!! در راه ،خاڪ شیر مهمانم ڪرد و گفت : -گرما زده شدے.اینو بخورے حالت خوب میشہ. 🍃🌹🍃 خاڪ شیر راڪہ خوردم فقط چند قدم تونستم راه بیام و در شلوغے بازار گوشه اے نشستم. فاطمہ ڪنارم نشست و با نگرانے پرسید : -چیشد؟ حالت بدتر شد؟ حالت تهوع مانع پاسخم میشد.و فقط سر تڪان دادم. بدنم خیس عرق شده بود و دلم میخواست همانجا دراز بڪشم . بے چادر!! سرم رو تڪیہ دادم بہ دیوار و آهسته نالہ زدم. چشمانم سیاهے میرفت وتمام سعیم این بود ڪہ بالا نیارم.فاطمہ شانہ هایم را ماساژ میداد.نمیدانم آب از ڪجا آورده بود وروے صورتم میپاشید. چندنفرے دوره ام ڪرده بودند و نظرے مے‌دادند. 🍃🌹🍃 میان آن همہ صدا ولے یڪ صداے آشنا زنده ام ڪرد: -یا الله! !چیشده خانوم بخشے؟! فاطمہ صداش نگران و مستاصل بود: -نمیدونم.حاج آقا.حالشون بہ هم خورده رنگ بہ رو ندارن -هیچے نیست..گرما زده شدن.با خانمها ڪمڪشون ڪنید ببریمشون یڪ مرڪز پزشڪے! چشمان نیمہ بازم رو بہ سوے صدا چرخاندم. نیم رخ زیبا و پر ابهت او را دیدم ڪہ گوشے موبایلش روڪنار گوشش قرار داده بود و با ڪسے چیزے را هماهنگ میڪرد. انگار داشت درباره ے من حرف میزد.میگفت _شما منتظر ما نمونید. ما اگر رسیدیم با یڪ وسیلہ ے دیگر خودمونو بهتون میرسونیم. 🍃🌹🍃 تا همین چند دقیقہ پیش آرزو میڪردم هرچہ زودتر حالم خوب شود و بتونم سرپا بشم ولے حالا تمام سلولهام خداروشاڪر بود بخاطر این حال خراب.!! نمیدانم دیگران هم از چشمان نیمہ بازم متوجه میشدند ڪہ من بہ چہ ڪسے نگاه میڪنم؟ فاطمہ شانہ ام رو گرفت و با مهربانے پرسید ڪہ _آیا میتونم راه برم یا نہ؟ صدای یڪے از بومے هاے آنجا رو شنیدم ڪہ خطاب بہ حاج مهدوی گفت: -حاج آقا خواهرمونو سوار ماشین من ڪنید برسونمتون درمونگاه. حاج مهدوے گفت: _خیر ببینید و چندثانیہ بعد من بہ ڪمڪ فاطمہ داخل اون ماشین بودم. تڪانهاے ماشین وگرماے بیش از حد صندلیها وضعم را بغرنج تر ڪرد. دستم را جلوے دهانم گرفتم تا محتویات معده ام خالے نشود. با نالہ واشاره بہ فاطمہ فهماندم چہ اتفاقے در شرف افتادن است.فاطمہ سراسیمہ بہ ڪیفش نگاه ڪرد وگفت _تحمل ڪن من چیزے همراهم ندارم. راننده ڪہ متوجہ گفتگوے ما شده بود بہ فاطمہ گفت: _تو زیب صندلے باید یڪ پلاستیڪ باشہ. فاطمہ با عجلہ دنبال پلاستیڪ گشت ومن پشت سر هم آب دهانم را قورت میدادم تا بالا نیاورم. بدترین لحظات عمرم همان لحظات بود.چون اگر این اتفاق مے افتاد نمیتونستم تو روے هیچ ڪدامشون نگاه ڪنم. تافاطمہ پلاستیڪ را جلوے دهانم گرفت حالم بہ هم خورد و معده و روده ام از شدت حملہ ے محتویات بہ سمت بالا میسوخت ودرد گرفت.. ولے بعدش ڪمے آرام گرفتم وسبڪ شدم. روے صندلے ولو شدم و با صداے نسبتا بلندے نالہ میڪردم. دستانم خواب رفتہ بود و گلویم مإ‌سوخت. فاطمہ کمے بهم آب داد.و با ڪتاب دعایش بادم میزد. 🍃🌹🍃 نگاهم رو بسمت حاج مهدوے ڪہ ڪنار راننده نشستہ بود دوختم و خوشحال از اینڪہ او بخاطر من اینجا بود اشڪهایم روان شد.طفلڪ فاطمہ فڪر میڪرد اشڪهایم بخاطر حالم است، خبر نداشت ڪه من وقتے بہ این مرد نگاه میڪنم دنیا رو فراموش میڪنم.نمیدانم چرا دست از این عشق دوراز دسترس برنمیداشتم و چرا هربار با دیدن قدو بالاے حاج مهدوے دست وپایم رو گم میڪردم و دنیارو زیبا میدیدم. چرا با اینڪہ حاج مهدوے ڪوچڪترین توجهے بہ من نداشت باز هم گرفتارش بودم. 🍃🌹🍃 بہ درمانگاه رسیدیم . حاج مهدوی مقابلم قرار گرفت و با نگرانے پرسید : -بهترید خانوم ان شالله؟ -من تکیہ بہ شانہ ے فاطمہ زدم و با اشاره ے چشم وسر پاسخش را دادم. او با رضایت گفت: _خوب الحمدالله..الان میریم پزشڪها یڪ نگاه میندازن بهتون.احتمالا سرمے هم تزریق میڪنند وبهتر میشید. دلم میخواست بخاطر مزاحمتم عذرخواهے ڪنم ولے ناے صحبت نداشتم. دقایقے بعد من در بخش اورژانس بسترے بودم و طبق پیش بینے حاج مهدوی بهم سرم آمپولهاے تقویتے تزریق ڪردند. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄 قسمت ۳۵   ‌ ‌ روز بعد ڪاملا حواسم بہ رفتارات فاطمہ بود تا بہ یقین برسم ڪہ
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۳۶ در مدتے ڪہ زیر سُرم بودم از فرط خستگے بیهوش شدم. در خواب، حاج مهدوے را دیدم ڪہ با ناراحتے به سمتم مے آمد و با نگاهے ملامت گر ڪنار بسترم ایستاد. گوشیم در دستاتش بود وزنگ میخورد. با ترس و اضطراب ازش پرسیدم : -چیشده حاج اقا؟ چرا ناراحتید؟ او با ناراحتے  پاسخ داد: -از درمانگاه ڪہ بیرون آمدیم یڪ راست بلیط میگیرید و میرید تهران.!!!این پسر ڪیہ؟! با من من گفتم : -ن ..نمیدونم… او نفس عمیقے ڪشید و گفت: -مهم نیست!!!خانم بخشے همہ چیز را راجع بہ شما بهم گفت. من با ناباورے و شرمندگے بہ فاطمہ ڪہ ڪنار تختم بود نگاه ڪردم و گفتم: -فڪر میڪردم رازدارے..تو ڪہ گفتے چیزے نشنیدے؟؟!!! فاطمہ سرے با تاسف تڪان داد و گفت: -متاسفم!!ولے اگہ تا حالا هم سڪوت ڪردم بہ حرمت جدت بود.فڪر میڪردم میخواے عوض شے.ولے تو از اعتماد ما سواستفاده ڪردے تو وجهہ ےڪاروان رو خراب میکنے. من با بغص و اشڪ بہ آن دو نگاه میڪردم و گفتم: -من من .. حاج مهدوے گفت: _خواهر من! !!این چہ توبه ایہ ڪہ نامحرم بہ موبایلتون زنگ میزنہ وسراغتونو از من میگیره؟ ! اصلابہ فرض ڪہ توبہ ڪرده باشے.جواب اینهمه دل شڪستہ و نفس های لگام گسیختہ وبیدارشده رو چے میدے؟ حالا هم ڪہ اومدے سراغ من.!فڪر ڪردے نمیدونم چندوقتہ منو تا دم منزل تعقیب میڪنے؟ من گریہ ڪردم و دل بہ دریا زدم: -بخدا حاج آقا حساب شما سواست..من شما رو دوست دارم.شما براے من منجے هدایتید… فاطمہ اخم ڪرد.. حاج مهدوے تسبیحش رو پرت ڪرد روے تختم وبا عصبانیت گفت : _خجالت بڪش خانوووم!! من از شرم داشتم آب میشدم.گوشے موبایلم همچنان زنگ میخورد.عکس ڪامران روے صفحہ افتاده بود. فاطمہ با بدجنسے گوشے رو بہ سمتم دراز ڪرد وگفت: -بفرما خانووم عاشق پیشہ ے توبہ ڪار!! صید جدیدتونہ!! من با گریہ و التماس رو بہ آنها گفتم: -بخدا اشتباه فڪر میڪنید.من دیگہ نمیخوام ڪامرانو ببینم .من تو دوکوهہ توبہ ڪردم.دیگہ اینڪارو نمیڪنم. زنگ موبایل قطع نمیشد… میان گریہ والتماس از خواب پریدم. 🍃🌹🍃 فاطمہ مهربان و آروم ڪنارم نشستہ بود و نوازشم میڪرد. قلبم محڪم بہ دیواره هاے سینہ ام میڪوبید. ولے صداے زنگ موبایل همچنان از میان ڪابوسم در گوشم ضربہ میزد. -گوشیت خیلے وقته داره زنگ میزنہ عسل جان..خواستم جوابشو بدم گفتم بے ادبیہ هنوز تصاویر خوابم مقابل چشمانم بود. فاطمہ گوشیم رو بہ سمتم دراز ڪرد و گفت: -آقا ڪامرانہ!! قلبم هرے ریخت… فاطمہ اسم او رو دیده بود.. واے چہ آبرو ریزے ای شد.حالا چہ ڪار باید میڪردم؟ فاطمہ با اصرار نگاهم ڪرد وگفت: _جواب بده دیگہ. شایدڪارواجبے داشتہ باشہ باهات.بنده خدا خیلے وقتہ داره زنگ میزنہ من با تردید بہ گوشے ڪہ در دست او بود نگاه میڪردم و واقعا نمیدانستم باید چہ ڪنم؟ 🍃🌹🍃 از یڪ طرف با جواب دادن گوشے خط بطلان میڪشیدم بہ توبہ ے خودم.. واز طرف دیگہ اگر جواب نمیدادم کامران ول کن معامله نبود و وقت وبے وقت زنگ میزد تا علت بے پاسخ ماندن تماسش را بفهمد. فقط او نبود. مسعود و نسیم هم در این مدت هرچہ تماس گرفتند تلفنم را جواب ندادم. ولے پاسخ ندادن تلفنها ڪار درستے نبود. باید شهامتش را پیدا میڪردم و براے همیشہ خودم رو از بازے آنهاڪنار میڪشیدم. ولے این ڪار امڪان پذیر نبود. تا زمانیڪہ از جانب حمایت دایمے فاطمہ وبہ دست آوردن دل حاج مهدوے مطمئن نمیشدم قدرت چنین ریسڪے را نداشتم. سرنوشت چقدر شرایط سختی درمقابلم قرار داده بود. و من در هیچ ڪدام این شرایط نداشتم. چون تنها . نہ در ادامہ ےرابطه ام باڪامران حق و قدرت انتخاب داشتم ونہ امیدے بہ وصال حاج مهدوے داشتم!! عشق بے منطق ویڪ طرفہ ے من نسبت بہ حاج مهدوے همچون سرابے بود ڪہ از دور مرا امیدوار میڪرد ولے میترسیدم هرچہ نزدیڪتر بہ او شوم او ازمن دورتر و دورتر شود. 🍃🌹🍃 فاطمہ ڪہ بہ نگاه مردد من با تعجب چشم دوختہ بود گفت: -عسل.!! اون بدبختے ڪہ پشت خطہ از نگرانے مرد..چرا جوابشو نمیدے؟ مگہ آشنات نیست؟ هنوز هم ارتعاش رگهایم براثر ڪابوس چند دقیقہ ے پیش در جانم باقے مانده بود.با صدایے خش دار گفتم: -تو ڪہ بهتر از هرکسے میدونے من آشنا ندارم.نمیخوام جوابشو بدم فاطمہ میدانست ڪہ ڪامران دوستم است ولے نمیدانم چرا خودش را بہ کوچہ ے علے چپ میزد. گاهے اوقات ڪارهاے فاطمہ را درڪ نمیڪردم. مخصوصا حالا ڪہ بجاے گفتن حرفے از ڪنار بسترم بلند شد و برایم از بستہ ے روے تخت مقداری آبمیوه داخل لیوان یڪبار مصرف ریخت و تعارفم ڪرد.!! 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄 قسمت ۳۶ در مدتے ڪہ زیر سُرم بودم از فرط خستگے بیهوش شدم. در خواب، حاج مهد
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۳۷ گوشیم دوباره زنگ میخورد. فاطمہ لیوان را بہ دستم داد و درحالیڪہ از اتاق بیرون میرفت پشت بہ من ایستاد و گفت: -جواب ندادن راه خوبے نیست..من نمیدونم رابطہ ے شما چہ جوریہ.ولے اگہ حس میکنے از روے نگرانے زنگ میزنہ جوابشو بده و بهش بگو دیگہ دوست ندارے باهاش باشے.اینطورے شاید بتونے از دستش خلاص شے ولے با جواب ندادن بعید میدونم بتونے از زندگیت بیرونش ڪنے جملات فاطمہ و هاے این چند دقیقہ‌ ام رو بہ بدل ڪرد. تصمیم گرفتم گوشیمو جواب بدم و بہ ڪامران همہ چے رو بگم. قبل از برداشتن گوشے در دلم یاد افتادم و از او مدد خواستم ڪمڪم کنہ و باشہ. فاطمہ بیرون رفت تا شاید من راحت تر صحبت ڪنم. 🍃🌹🍃 -بله صداے نگران وعصبانے ڪامران از پشت خط گوشم را ڪر ڪرد: -سلام.!!هیچ معلومہ سرڪار خانوم ڪجا هستند؟ با بے تفاوتے گفتم: _هرجا!!!! لطفا صدات رو پایین بیار ڪامران دیگہ صداش عصبانے نبود. انتظار نداشت ڪہ من چنین جواب بے رحمانہ اے بہ نگرانیش بدم. با دلخورے گفت: _خیلییے بے معرفتے عسل..چندروزه غیبت زده.نہ تلفنے..نہ خبرے نہ اسمسے..هیچے هیچے. .الانم ڪہ بعداز اینهمہ مدت گوشیمو جواب دادے دارے باهام اینطورے حرف میزنے. دلم براش سوخت ولے با همون حالت جواب دادم: -وقتے تلفنت رو جواب نمیدم لابد موقعیت پاسخگویے ندارم. چرا اینقدر زنگ میزنے؟ او داشت از شدت ناراحتے وحیرت از تغییر لحن من در این مدت منفجر میشد واین ڪاملا از رنگ صدایش مشخص بود. -عسل تو چتہ؟؟ چرا با من اینطورے حرف میزنے؟؟ مگہ من باهات ڪارے ڪردم ڪه اینطورے بے خبر رفتے و الانم با من سرسنگین حرف میزنے؟ -نہ ازت هیچے ندیدم ولے … چرا گفتن اون جملہ رو نداشتم؟  من قبلا هم اینڪار روڪردم. چرا حالا ڪہ هدف زندگیم رو مشخص ڪردم جرات ندارم بہ ڪامران بگویم همہ چے بین ما تمومہ. . ڪامران ڪارم را راحت تر ڪرد. -چی؟؟ منم دلتو زدم؟ این سوال ڪافی بود براے انزجار از خودم وڪارهام. دلم براے ڪامران و همہ ی پسرهایے ڪہ ازشون سواستفاده میڪردم گرفت. سڪوت ڪرد.. سڪوتم خشمگین ترش ڪرد: -پس حدسم درست بود..اتفاقا یچیزے در درونم بهم میگفت ڪہ دیر یازود این اتفاق مے افتہ.ولی منتها خودمو میزدم بہ خریت!!! اما خیالے نیست..هیچ وقت بہ هیچ دخترإ التماس نڪردم!ا ولے ازت یہ توضیح میخوام..بگو چیشد ڪہ دلتو زدم و بعد بسلامت اصلا گمان نمیڪردم ڪہ ڪامران تا این حد با منطق و بے اهمیت با این موضوع برخورد ڪند. واقعا یعنے این تا این حد براے او بود.!؟ با اینڪہ بهم برخورده بود ولے سعے ڪردم غرورم رو حفظ ڪنم و با لحنے عادے گفتم: -من قبلا هم گفتہ بودم ڪہ منو دوست دختر خودت ندون.من در این مدت خیلے سعے ڪردم تو رو در دلم بپذیرم ولے واقعا میبینم ڪہ داره وقت هردومون تلف میشه…. ڪامران ڪہ مشخص بود دندانهایش رو موقع حرف زدن بہ هم میفشارد جملہ ام را قطع ڪرد وبا لحن تحقیر آمیزو بے ادبانہ اے گفت: _ببییییین..بس ڪن ..فقط بہ سوالم جواب بده.. لحظه اے مڪث ڪرد و با اضافہ ڪردن چاشنے نفرت بہ همون لحن پرسید: -الان با ڪدوم خری هستے؟؟ از من خاص تره؟؟ گوشهایم سوت میڪشید…حرارت بہ صورتم دوید.با عصبانیت وصداے لرزون گفتم: _بهتره حرف دهنتو بفهمے. نہ تو نہ هیچ ڪس دیگہ ای رو نمیخوام تو زندگیم داشتہ باشم.. و گوشے رو قبل از شنیدن سخنے قطع ڪردم. 🍃🌹🍃 نفسهام بہ شمارش افتاده بود. آبمیوه اے ڪہ فاطمہ برایم ریختہ بود را تا تہ سرڪشیدم.بہ سرمم نگاه ڪردم ڪہ قطرات آخرش بود.ڪاش فاطمہ اینجا بود.ڪاش الان در آغوشم میگرفت.واقعا او ڪجا رفتہ بود؟ روے تخت نشستم و با چندبار تنفس عمیق سعے ڪردم آرامش رفتہ رو بہ خودم برگردونم.ولے بے فایده بود. راستش در اون لحظات اصلا از ڪاری ڪہ ڪرده بودم مطمئن نبودم. این اولین بار بود ڪہ ڪامران با من اینقدر صریح و بے رحمانہ صحبت میڪرد. حرفهایش نشان میداد ڪہ او در این مدت بہ من اعتمادے نداشتہ و انتظار این روز رو میڪشیده. پس با این حساب چرا بہ این رابطہ ادامہ داد؟ 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄 قسمت ۳۷ گوشیم دوباره زنگ میخورد. فاطمہ لیوان را بہ دستم داد و درحالیڪہ ا
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۳۸ سرمم رو از دستم جدا ڪردم و از روے تخت پایین آمدم. پاهایم سست بود و سرم گیج میرفت. پرستارے درهمان لحظہ داخل آمد و وقتے مرا دید پرسید: _بهترے؟ 🍃🌹🍃 در اینطور مواقع چے باید گفت؟ گفت نزدیڪ یکڪ ساعتہ ڪہ رو این تخت زیر سرم هستم با این حساب نباید احساس سرگیجہ و سستے ڪنم پس چرا خوب نیستم؟! ولے اگر اینو میگفتم مجبور بودم رو این تخت بنشینم و بیشتر از این نمیتوانستم آن بیرون فاطمہ یا احتمالا حاج مهدوے را منتظر بگذارم. راستے حاج مهدوے! ! من باید برم از این اتاق بیرون و او راببینم.یڪ ساعتے میشود ڪه بخاطر این سرم لعنتے از دیدار او محروم شدم.! بنابراین با تایید سر گفتم: _خوبم. هرچند،گویا رنگ رخساره خبر داد ڪہ خوب نیستم!! او پرسید: _مطمئنے؟ یڪ ڪم دیگہ دراز بڪش.هنوز قوات احیا نشده. 🍃🌹🍃 چادرم را از روے تخت برداشتم وبے اعتنا بہ تشخیص مصلحت آمیز او، با پاهایے ڪہ روے زمین قدرت ایستادن نداشت بہ سمت در ورودے رفتم. این فاطمہ ڪجا رفتہ بود؟ مگر تلفن من چقدر طول میڪشید ڪہ اینهمہ مدت تنهام گذاشتہ؟ وقتے در راهروے درمانگاه ندیدمش رو به پرستار با حالے نزار پرسیدم _شما همراه منو ندیدید؟ او در حالیڪہ سرمم رو از جایگاهش خارج میڪرد بدون اینڪہ نگاهم کنہ گفت: -فڪ ڪنم دم  بخش دیدمش با اون حاج آقایے ڪه همراهتون بود داشت حرف میزد. ناخوداگاه چینے بہ پیشانے انداختم. اصلا خوشم نیامد.فاطمہ بهترین دوستم هست باشد.چرا حاج مهدوے با او حرف میزند ولے من نمیتوانم؟!!!! چقدر حلال زاده است.صدام ڪرد.: _عههہ عسل..بلند شدے؟؟ بعد اومد مقابلم و شانہ هام رو گرفت.با دلخورے گفتم: _ڪجا رفتہ بودے اینهمہ مدت؟ او با لبخندے پاسخ داد _رفتم بیرون تا راحت حرف بزنے. بعد با نگاهے گذرا بہ روے تخت پرسید _چیزے جا نذاشتے؟؟ بریم؟؟ 🍃🌹🍃 بدون اینڪہ پاسخش رو بدم بہ سمت در راه افتادم. چرا اینطورے رفتار میڪردم؟! چرا نمیتونستم با این مسالہ، منطقی ڪنار بیام؟ اصلا چرا فاطمہ بهم نگفت ڪہ با حاج مهدوے بوده..؟؟!! خدایا من چم شده بود؟ با درماندگے بہ دیوار تڪیہ دادم واز دور قد وقامت حاج مهدوے رو مثل یڪ رویاے دوراز دسترس با حسرت ونالہ نگاه ڪردم. فاطمہ سد نگاهم شد و اجازه نداد این تابلوے مقدس و زیبا رو ڪه بہ خاطرش قید همہ چیز را زده بودم نگاه ڪم.بانگرانے پرسید: _عسل…؟؟؟ خوبے؟؟؟ او را ڪنار ڪشیدم تا جلوے دیدم را نگیرد و نجواڪنان گفتم: _خوبم…یڪ ڪم صبر کن فقط.. او پهلویم را گرفت و باز با نگرانے گفت: _عسل جان اینطورے نمیشہ ڪہ.بیا بریم اونور تر رو اون صندلے بشین. 🍃🌹🍃 ولے من همونجا راحت بودم. در همان نقطہ بهترین چشم انداز دنیا رو میتونستم ببینم. ناخوداگاه اشڪهایم سرازیر شدند.. در طول زندگیم فقط حسرت خوردم.حسرت داشتن چیزهایے ڪه میتوانستم داشتہ باشم ونداشتم. حسرت داشتن مادر ڪه در بدترین شرایط سنیم از داشتنش محروم شدم وحسرت حمایت پدر ڪہ با ناباورے ترڪم ڪرد.. سهم من در این زندگے فقط از دورنگاه کردن بہ آرزوهایم بود!! حتے در این چندسالے ڪہ پر رفت وآمد بودم و با میگشتم باز هم را لمس نڪردم واز دور بہ خوشبختے آنها نگاه میڪردم. حالا هم ڪہ توبہ ڪردم باز هم با حسرت بہ آرزویے دور ودراز ڪہ آن گوشہ ے سالن ایستاده و دارد با گوشے اش صحبت میڪند نگاه میڪنم!!! وحتے شهامت ندارم بہ او یا بہ هرڪس دیگرے بگویم ڪہ دوستش دارم… 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟