🔊📞اولین تلفن بی سیم توسط خدا اختراع شدوخداوند نام《دعا》رو برایش انتخاب کردکه هیچوقت انتنش نمیره ونیازی یه شارژنیست!
🌷چون بندگان من درباره من از تو بپرسند، بگو كه من نزديكم و به نداى كسى كه مرا بخواند پاسخ مىدهم. پس به نداى من پاسخ دهند و به من ايمان آورند تا راه راست يابند.(بقره آیه186)
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
.
| #منافق_کیست؟!!
✍🏻 امام سجاد علیه السلام فرمودند:
۞⇦منافق نهی میکند و خود نهی نمیپذیرد
و به آنچه امر میکند، خودش عمل کننده
نیست؛
۞⇦چون به نماز ایستد، به چپ و راست مینگرد؛
۞⇦چون رکوع کند، خود را به زمین میاندازد
(بعد از رکوع کامل نمیایستد و به همان
حال به سجده میرود)؛
۞⇦چون سجده کند، مانند پرندگان نوک به
زمین میزند (سجده آرام و کامل نمیکند)
و چون بنشیند، نیم خیز می نشیند؛
۞⇦چون شب شود با اين كه روزه نداشته،
دائم به فكر خوردن غذاست
۞⇦و در هنگام روز با آن كه شب زنده دارى
نكرده، همّ و غمّش خوابیدن است؛
۞⇦اگر سخنى به تو گويد، دروغ باشد و اگر
به تو وعدهاى دهد، #خلف_وعده كند؛
اگر به او اعتماد كنى و امانتى به وی
سپارى، به تو #خيانت كند و اگر با او
مخالفت كنى، پشت سرت بدگويى نماید.
📚 الأمالی (شیخ صدوق)، ص ۴۹۴
........................................
● @piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸☘️🌸☘️🌸☘️🌸
آخرین روزشعبان هم در حال اتمام است 🌙
ان شالله درماه جدید؛ ماه برکت، ماه نور✨
تمام دعاهاتون مستجاب🌸🍃
لحظه هاتون پرازشادی🌸🍃
وسرشارازخیروبرکت باشه🌹
🌼🌧🌼🌧🌼🌧🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠استوری ویژه اینستاگرام
🎥سلام رهبر انقلاب به شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_بیستم...🌷🕊
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_دوم.. #قسمت_بیست_و_یکم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
حمید جواب آزمایش ژنتیک را به دستش رساند عاقد تا برگه ها را دید گفت: این که برای ازدواج فامیلی شماست منظورم آزمایشیه که باید می رفتید مرکز بهداشت شهید بلندیان و کلاس ضمن عقد رو می گذراندین
حمید که فهمیده بود دسته گل به آب داده است در حالی که به محاسنش دست می کشید گفت: مگه این همون نیست؟ من فکر می کردم همین کافی باشه تا این را گفت در جمعیت همهمه شد خجالت زده به حمید گفتم: می دونستم یه جای کار می لنگه اون جا گفتم که باید بریم آزمایش بدیم ولی شما گفتی لازم نیست.
دلشوره گرفته بودم این همه مهمان دعوت کرده بودیم مانده بودیم چه کنیم بدون جواب آزمایش هم که عقد دائم خوانده نمی شود تا اینکه به پیشنهاد عاقد قرار شد فعلا صیغه محرمیت بخوانیم تا بعد از شرکت در کلاس های ضمن عقد و دادن آزمایش های عقد دائم خوانده شود.
لحظه ای که عاقد شروع به خواندن خطبه عقد کرد همه به احترام این لحظات قشنگ سکوت کرده بودند و ما را نگاه می کردند احساس عجیبی داشتم صدای تپش قلبم را می شنیدم زیر لب سوره یاسین را زمزمه می کردم در دلم برای برآورده شدن حاجات همه دعا کردم.
لحظه ای نگاهم به تصویر خودم و حمید در آیینه روبرویم افتاد حمید چشم هایش را بسته بود دست هایش را به حالت دعا روی زانوهایش گذاشته بود و زیر لب دعا می کرد طره ای از موهایش روی پیشانی ریخته بود بدون اینکه تلاشی کند به چشمم خوش تیپ ترین مرد روی زمین می آمد قوت قلب گرفته بودم و با دیدنش لبخند زدم.
محو این لحظات شیرین گل را چیدم گلاب را آوردم وقتی عاقد برای بار سوم من را خطاب قرار داد و پرسید عروس خانم وکیلم؟ به پدر و مادرم نگاه کردم و بعد از گفتن بسم الله به آرامی گفتم: با اجازه پدر و مادرم و بزرگ تر ها بله.
بله را که دادم صدای الله اکبر اذان مغرب بلند شد شبیه آدمی که از یک بلندی پایین افتاده باشد به یک سکون و آرامش دل نشین رسیده بودم.
بعد از عقد حمید از بابا اجازه گرفت حلقه را به انگشتم انداخت حلقه حمید هم بنا به رسمی که داشتیم ماند برای روز عروسی عکس گرفتن هم حال خوشی داشت موقع عکس انداختن با اینکه محرم بودیم ولی زیاد نزدیک هم نمی نشستیم اهل فیگور گرفتن هم نبودیم در تمام عکس های من و حمید ثابت هستیم تنها چیزی که عوض می شود ترکیب کسانی که داخل عکس هستند یکجا خانواده حمید یکجا خانواده خودم یکجا خواهرهای حمید....🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_بیست_
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_دوم.. #قسمت_بیست_و_دوم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
با رفتن تعدادی از مهمان ها و خلوت تر شدن مراسم چند نفری اصرار کردند به دهان هم عسل بگذاریم حمید که خیلی خجالتی بود من هم تا انگشتش را دیدم کاملا پشیمان شدم آنجا فهمیدم وقتی رفته شناسنامه اش را بیاورد موتور یکی از دوستانش خراب شده بود حمید هم که فنی کار بود کمک کرده بود تا موتور را درست کنند بعد از رسیدن هم به خاطر تاخیر و دیر شدن مراسم با همان دست های روغنی سر سفره عقد نشسته بود با دستمال کاغذی انگشتش را حسابی پاک کرد و بالاخره عسل را خوردیم.
مراسم که تمام شد حمید داخل حیاط با علی مشغول صحبت بود با اینکه پدرم دایی اش می شد ولی حمید خجالت می کشید پیش ما بیاید منتظر بود همه مهمان ها بروند.
مریم خانم خواهر حمید به من گفت: شکر خدا مراسم که با خوبی و خوشی تموم شد امشب با داداش برید بیرون یه دوری بزنید ما هستیم به زن دایی کمک می کنیم و کارها رو انجام میدهیم من که در حال جا به جا کردن وسایل سفره عقد بودم گفتم مشکلی نیست ولی باید بابا اجازه بده مریم گفت آخه داداش فردا میخواد بره همدان ماموریت سه ماه نیست با تعجب گفتم سه ماه؟ چقدر طولانی انگار باید از الان خودمو برای نبودناش آماده کنم وسایل را که جا به جا کردن و همه مهمان ها که راهی شدند از پدرم اجازه گرفتم و با حمید از خانه بیرون آمدیم تا بخواهیم راه بیفتیم هوا کاملا تاریک شده بود سوار پیکان مدل هفتاد آقا سعید شدیم پیکان کرم رنگ با صندلیهای قهوه ای که به قول حمید فرمانش هیدرولیک بود این دو تا برادر آنقدر به ماشین رسیده بودند که انگار الان از کارخانه در آمده است خودش هم که ادعا داشت شوماخر است راننده فرمول یک جوری میرفت که اب از آب تکان نخورد
به سمت امامزاده اسماعیل باراجین حرکت کردیم ساعت نه و نیم شب بود که رسیدیم وقتی خواستیم داخل امامزاده برویم که کمی این پا و آن پا کرد و گفت: بی زحمت شماره موبایلتو بده که بعد از نماز و زیارت تماس بگیرم تا آن موقع شماره هم را نداشتیم.
شماره را که گرفت لبخندی زد و گفت: شمار تو به یه اسم خاص ذخیره کردم ولی نمیگم پیش خودم گفتم حتما یا اسمم را ذخیره کرده یا نوشته خانم زیاد دقیق نشدم.
رفتیم زیارت و نماز مان را خواندیم یک ربع بعد تماس گرفت از امامزاده که بیرون امدم حیاط امامزاده را که تا ته رفتیم از مزار شهید امید علی کیماسی هم رد شدیم خوب که دقت کردم حمید سمت قبرستان امامزاده میرود خیلی تعجب کرده بودم اولین روز محرمیت ما آن هم این موقع شب به جای جنگل و کوه و رستوران و کافی شاپ از اینجا سر در آورده بودیم.
قبرستان امامزاده حالت کوهستانی داشت حمید جلوتر از من که راه می رفت قبرها پایین و بالا بودند چند مرتبه نزدیک بود زمین بخورم روی این را هم بگویم حمید دستم را بگیرد نداشتم همه جا تاریک بود ولی اصلا نمی ترسیدم....🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_بیست_
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_دوم.. #قسمت_اخر_۲۳..🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
کمی جلوتر که رفتیم حمید برگشت به من گفت: فرزانه روز اول خوشی زندگی اومدیم اینجا که یادمون باشه ته ماجرا همین جاست ولی من مطمئنم اینجا نمیام با نگاهم پرسیدم یعنی چی؟ به آسمان نگاهی کرد و گفت من مطمئنم می رم گلزار شهدا امروز هم سر سفره عقد دعا کردم حتما شهید بشم
تا این حرف را زد دلم هری ریخت حرف هایش حالت خاصی داشت این حرف ها برای من غریبه نبود از بچگی با این چیزها آشنا بودم ولی فعلا نمی خواستم به مرگ و نبودن و ندیدن فکر کنم حداقل حالا خیلی زود بود اول راه بودیم و من برای فردای زندگیمان تا کجاها رویا و آرزو داشتم حتی حرفش یکجورهایی اذیتم می کرد دوست داشتم سال ها از وجود حمید و این عشق قشنگ لبریز باشم داشتیم صحبت می کردیم که یک نفر برای تدفین آوردند خیلی تعجب کردم تا حالا ندیده بودم کسی را شب دفن کنند جالب این بود کسی که فوت شده بود از همسایگان عمه بود حمید گفت تو اینجا بمون من یکم زیر تابوت این بنده خدا رو بگیرم حق همسایگی به گردن ما داره زود بر می کردم.
همان جا تنها وسط قبرستان نشسته بودم با خودم فکر می کردم چقدر به مرگ نزدیکیم و چقدر در همان لحظه احساس می کنیم از مرگ دوریم سو سوی چراغ های شهر و امامزاده من را امیدوار به روزهای آینده برای ماست.
ساعت یازده شب بود که سوار ماشین شدیم هر دو گرسنه بودیم آن قدر درگیر مراسم و مهمان ها بودیم که از صبح درست و حسابی چیزی نخورده بودیم آن موقع اطراف امامزاده غذا خوری نبود.
به سمت شهر آمدیم چون جمعه بود و دیروقت هر غذا فروشی سر زدیم یا بسته بود یا غذایش تمام شده بود بالاخره پایین بازار یک کبابی کوچک پیدا کردیم جا برای نشستن نداشت قرار شد غذا را بگیریم و با خودمان ببریم حمید که کوبیده دوست داشت برای خودش کوبیده سفارش داد برای من هم جوجه گرفت غذا که حاضر شد از من پرسید حالا کجا بریم بخوریم؟ شانه هایم را بالا دادم این طوری بود که باز هم آن پیکان قدیمی ما برد شما باراجین.
چیزی حدود ده کیلومتر فاصله بود بالای یک تپه رفتیم از آن بلندی شهر کاملا پیدا بود حمید یک نایلون روی زمین انداخت و گفت:اینجا بنشین چادرت خاکی نشه
تا شروع کردیم به خوردن شام باران گرفت اول خواستیم در یک فضای عاشقانه زیر باران شام بخوریم کمی که گذشت دیدیم نه این باران خیلی تندتر از این حرف هاست سریع وسایل را جمع کردیم و به سمت ماشین دویدیم.
حمید برای اینکه توجهم را جلب کند پیاز را درسته مثل یک سیب گاز میزد و دهانش را ها می کرد از بس خندیدم متوجه نشدم غذا را چطور خوردم حتی موقع برگشت نزدیک بود تصادف کنیم داشتم یک دنیای تازه را تجربه می کردیم دنیایی که قرار بود من برای حمید و حمید برای من بسازد حرفی برای گفتن پیدا نمی کردیم این احساس برایم گنگ و نا آشنا و در عین حال لذت بخش بود بیشتر فضای سکوت بین ما حاکم بود و حمید مرتب می گفت حرف بزن خانوم خودم هم حس میکردم زیادی ساکت هستم اما دست خودم نبود.
حمید از هر ترفندی استفاده میکرد تا مرا به حرف بکشاند من از دانشگاه گفتم حمید هم از محل کارش تعریف کرد ولی باز وقت زیاد داشتیم چند دقیقه که ساکت بودم حمید دوباره پرسید چرا حرف نمیزنی من وقتی داشتم عسل می گذاشتم دهنت انگشتم به زبونت خورد فهمیدم زبون داری پس چرا حرف نمی زنی؟
تا این حرف را زد با خنده گفتم همون انگشت روغنی رو میگی دیگه
ساعت یک بود که به خانه رسیدیم مادرم مقداری انگور داخل نایلون ریخته بود که حمید با خودش برای عمه ببرد انگورها را گرفت و رفت قرار بود اول صبح به ماموریت برود آن هم نه یک روز نه دو روز سه ماه من نرفته دل تنگ حمید شده بودم روز اول محرمیت به همین سادگی گذشت گاهی ساده بودن قشنگ است....🌹
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
❣﷽❣ #چگونه_یڪ_نمازِخوب_بخوانیم(1) سلام😊 دوست دارید نمازتون مؤثر واقع بشه؟؟ دوست دارید از نمازتون
❣﷽❣
#چگونه_یڪ_نماز_خوب_بخوانیم (2)
💫💫💫
استاد پناهیان:
بعضیا میگن: خب حاج آقا به ما بگید چطور به رفیقای بی نمازمون بگیم ڪه نمازبخونن؟
😒چطور قانعشون ڪنیم؟!
✅ عزیز من، شما اصلا لازم نیست به اونها بگی بیان نماز بخونن!
اول ببین خودت با نماز خوندنت چه گُلی به سر خودت زدی!!
❗💠👆💠❗
خود نمازخونت رونشون بده،
لذتی ڪه از نماز خوندن بردی رو نشون بده به اهل عالم؛
" اونوقت همه نمازخون میشن.."
👆👆👆
بزار حرف آخر رو بزنم
اصلا " هرچی بی نماز تو عالم هست تقصیر نمازخوناست "
👆⛔👆
اینڪه بی نمازا نماز نمیخونن مال اینه ڪه:
به ما نمازخونا نگاه میکنن میگن: تو مثلا نماز خوندی چیڪار ڪردی؟!😤
چه فایده ای برات داشته؟
مثلا صورتت گل انداخته از مناجات باخدا؟
ڪه بگی چه کِیفی ڪردی ڪه دیگری هم بیاد؟
😒👆
خب اینجوری میگن دیگه!
اگه نگن هم اینجوری می بینن!!!
پیش خودشون میگن: بندگان خدا دارن خودشون رو اذیت میڪنن!
😏
تازه نمازنمیخونه ڪسی, کِيف هم میڪنه.
و وقتی ما میریم نماز میخونیم برای ما تأسف میخوره! میگه نگاه ڪن چه خودشو گرفتارڪرده،
اینم جزو نمازخوناست...😑
درحالی ڪه واقعا وقتی ما رو میبینه باید احساس حقارت ڪنه!
🌺🌺🌺
اگه نماز وجودتو آباد ڪرده باشه، "بقیه جذب میشن"
💥✨
یه قاعده ی عمومی هست اونم این ڪه:👇
"تا خوبها خوبتر نشوند، بدها خوب نمی شوند"
👆💥💢👆
چیڪار ڪنیم همه نمازخون بشن؟
*یه ڪاری ڪنید اونایی ڪه نمازخون هستند بهتر بشن."
همین!
➖➖🔵➖➖
اونوقت میان بهت میگن:
تو چرا اینقدر با نشاطی؟
توچرا ڪینه به دل نمی گیری؟
تو چرا حسرت نمیخوری؟
تو چرا عصبی نمیشی؟
تو چرا انقدر منظم و دقیق و عاطفی هستی؟!
شما هم میگی:
والا فڪر ڪنم مال نمازه...
☺☺️
🌺 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج 🌺
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo