eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_دوم..#قسمت_یازدهم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 همه چیز بر عکس شده بود از خیلی وقت پیش محبت حمید در دل خانواده من نشسته بود مادرم به جای این که طرف من باشد و از پیشنهاد مهریه من دفاع کند به حمید گفت: فردا موقع خرید حلقه با فرزانه حرف بزن احتمالا نظرش تغییر میکنه اون وقت هر چی شما دو تا تصمیم گرفتید ما قبول می کنیم پدرم هم دست کمی از مادرم نداشت، بیشتر طرف حمید من بود تا من در ظاهر می گفت نظر فرزانه روی سیصد سکه است ولی مشخص بود میل خودش چیز دیگری است. چایی را که بردم حس کسی را داشتم که اولین باری است سینی چای را به دست می گیرد گویی تا به حال حمید را ندیده بودم حمیدی که امروز به خانه ما آمده بود متفاوت از پسر عمه ای بود که دفعات قبل دیده بودم او حالا دیگر تنها پسر عمه من نبود قرار بود شریک زندگیم باشد. چایی را به همه تعارف کردم و کنار عمه نشستم عمه که خوشحالی از چهره اش نمایان بود دستم را گرفت و گفت: ما از داداش اجازه گرفتیم ان شالله جمعه هفته بعدمراسم عقد کنان رو بگیریم فردا چه ساعتی وقتت خالیه برید حلقه بخرید؟ گفتم: تا ساعت چهار کلاس دارم برسم خونه میشه چهار و نیم بعدش وقتم آزاده قرار شد حمید ساعت پنج خانه ما باشد که با هم برای خرید حلقه راهی بازار شویم. فردای آن روز از هفت صبح کلاس داشتم هرکلاس هم یک دانشکده، ساعت درس که تمام می شد بدو بدو می رفتم که به کلاس بعدی برسم وقتی رسیدم خانه ساعت چهار و نیم شده بود پدرم و فاطمه داخل حیاط بدمینتون بازی می کردند، از شدت خستگی نتوانستم کنارشان باشم...🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_دوازد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 لباس هایم را که عوض کردم جلوی تلویزیون نشستم و پاهایم را دراز کردم پاهایم تاول زده است تلویزیون داشت سریال دونگی را نشان می داد که زنگ خانه را زدند حمید بود درست ساعت پنج. آن قدر خسته بودم که کلا قرار امروز فراموشم شده بود حمید بالا نیامد همان جا داخل حیاط منتظر ماند از پنجره نگاهی به حیاط انداختم حمید در حال مرتب کردن موهایش بود همان لباس هایی را پوشیده بود که روز اول صحبت مان دیده بودم یک شلوار طوسی یک پیراهن معمولی آن هم طوسی رنگ که پیراهنش را روی شلوار انداخته بود گاهی ساده بودن قشنگ است. چون از صبح کلاس بودم نای بیرون رفتن نداشتم و کف پاهایم درد می کرد برای بیرون رفتن این پا و آن پا می کردم مادرم که طبق معمول هوای حمید را همه جوره داشت گفت: پاشو برو زشته حمید منتظره بنده خدا چند وقته تو حیاط سرپاست. سریع حاضر شدم و از خانه بیرون ز دیم باد شدیدی می وزید و گرد و خاک فضای آسمان را پر کرده بود‌. با ماشین آقا سعید آمده بود کمی معذب بودم برای همین پیشنهاد دادم با تاکسی برویم این طوری راحت تر بودم،طفلک با این که حس کردم این پیشنهاد به بر جکش خورده ولی نظرم را پذیرفت و زود تاکسی گرفت...🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_سیزده
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 وقتی سبزه میدان از ماشین پیاده شدیم باد شدیدتر شده بود و امان نمی داد گفتم: حمید آقا انگار قسمت نیست خرید کنیم من که خسته هوا هم که این طوری. حمید که از روی شوق چشمش را روی بدی آب و هوا بسته بود گفت: هوا به این خوبی اتفاقا جون میده برای خرید دو نفره. امروز باید حلقه رو بخریم من به مادرم قول دادم. چند تا مغازه طلا فروشی رفتیم دنبال یک حلقه سبک و ساده می گشتم که وقتی به انگشتم می اندازم راحت باشم ولی حمید دنبال حلقه های خاصی بود که روی آن نگین کار شده باشد ویترین مغازه ها را که نگاه می کردیم احساس کردم میخواهد حرف بزند ولی جلوش خودش را می گیرد گفتم: چیزی هست که میخواین بگین؟ احساس میکنم حرفتون رو میخورین. کمی تامل کرد و گفت: اره ولی نمیدونم الان باید بگم یا نه؟ گفتم: هر جور راحتین خودتون رو زیاد اذیت نکنین موردی هست بگین. یک ربع گذشت همه حواسم رفته بود به حرفی که حمید می خواست بگوید، روی ویترین مغازه تمرکز نداشتم و نمی تونستم انتخاب کنم گفتم: حمید آقا میشه خواهش کنم حرفتون رو بزنین،من حواسم پرت شده که شما چی میخوای بگی؟ هنوز همین طوری رسمی با حمید صحبت می کردم...🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_چهار
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 به شوخی گفت: آخه تامل من تموم نشده! گفتم: ممنون میشم تامل خودتون رو تموم کنید که من بتونم توی این وضعیت آب و هوا با حواس جمع یه حلقه انتخاب کنم. باز کمی صبر کرد و دست آخر گفت: میشه مهریه رو کمتر بگیرید؟ من با چهارده تا موافق ترم. تا گفت مهریه یاد حرف های دیروز و پیشنهاد مادرم به حمید افتادم که قرار بود موقع خرید حلقه سرمهریه چانه های آخر را بزند گفتم: این همه تامل برای همین بود؟ من که نظرم رو همون دیروز گفتم همه فامیل های سمت مادری من مهریه های بالای پونصد تا سکه دارن باز من خوب گفتم سیصد سکه دویست تا به شما تخفیف دادم شما قبول کن خیرش رو ببینی هیچ حرفی نزد از روز اول که با هم صحبت کردیم همین رفتار را داشت فقط میخواست من راضی باشم این رفتار برایم خیلی باارزش بود. بعد از کلی سبک سنگین کردن یک حلقه متوسط خریدیم گرمی صد و چهارده هزارتومان که سر جمع ششصد هزار تومان شد، موقع برگشت از حمید خواستم پیاده برگردیم، دوست داشتم با هم صحبت کنیم، بیشتر بشنوم و بیشتر بشناسم، این طوری حس آرامش بیشتری پیدا می کردم. از بازار تا چهار راه نظام وفا پیاده آمدیم. حمید دنبال مغازه آبمیوه فروشی بود که من را مهمان کند اما هر چه جلو رفتیم چیزی پیدا نکردیم گفت: اینجا یه مغازه نذار آدم بخواد خانمش رو مهمون کنه‌ خندیدم و گفتم: خب این خیابون همش الکتریکیه، کی میاد اینجا آبمیوه فروشی باز کنه؟ ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_پانزد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 مغازه های الکتریکی را که رد کردیم نزدیک منبع آب خیابان سعدی بالاخره یک آبمیوه فروشی پیدا کردیم حسابی خودش را به خرج انداخت دو تا بستنی به همراه آب طالبی و آب هویج خرید آب معدنی هم خرید. من با لیوان کمی آب خوردم به حمید گفتم: از نظر بهداشتی نظر بعضیا اینه که آب رو باید توی لیوان شخصی بخوریم ولی شنیدم که یکی از علما سفارش کردن برای اینکه محبت توی زندگی ایجاد بشه خوبه که زن و شوهر توی یه لیوان آب بخورن تا این را که گفتم حمید لیوان خودش را کنار گذاشت و لیوانی که من با آن آب خورده بودم را پر کرد موقع آب خوردن، خجالت می کشید، گفت: میشه بهم نگاه نکنی من آب بخورم. می خواستم اذیتش کنم از او چشم بر نداشتم خنده اش گرفته بود نمی توانست چیزی بخورد گفتم: من که رو خوب می شناسید کلا بچه شیطونی هستم بعد هم شروع کردم به گفتن خاطرات بچگی و بلاهایی که سر خواهر کوچکترم می آوردم گفتم: یادمه بچه که بودم چنگال رو میزدم توی فلفل و به فاطمه که دو سال بیشتر نداشت می دادم طفلی از همه جا بی خبر چنگال رو داخل دهانش می ذاشت من هم از گریه آبجی کیف می کردم!..😊🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_شانزد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 خاطرات و شیطنت های بچگی را گفتم حمید با شوخی و خنده گفت: دختر دایی هنوز دیر نشده دیدی ندیدی، میشه من با شما ازدواج نکنم؟ گفتم: نه هنوز دیر نشده ،نه به باره نه به دار! برید خوب فکراتون رو بکنین خبر بدین. بعد از خوردن بستنی با این که خسته شده بودم ولی باز پیاده راه افتادیم حسابی سر دل صحبت هایش باز شده بود گفت: عیدها که می اومدیم خونتون دوست داشتم در اتاق رو باز کنی بیایی بیرون که ببینمت وقتی نمی اومدی حرصم می گرفت ولی از خونتون که در می اومدیم ته دلم می دیدم از کارت خوشم اومده چون بیرون نیومدی که نامحرم تو رو ببینه راست می گفت چون عادت داشتم وقتی نامحرمی به خانه ما می آمد از اتاقم بیرون نمی آمدم. برایم جالب بود بدانم عکس العمل حمید وقتی بار اول جواب منفی دادم چه بوده گفتم: وقتی شنیدید من جواب رد دادم چی شد؟ حمید آهی کشید و گفت: دست روی دلم نذار ،من بی خبر از همه جا وقتی این حرف ها رو شنیدم از اتاق بیرون اومدم و از مادرم پرسیدم شما مگه کجا رفته بودین؟ این حرف ها برای چیه؟ مامان هم داستان رو تعریف کرد که رفتیم خونه دایی تقی ولی فرزانه جواب رد داد منم با ناراحتی و به شوخی گلایه کردم که آخه مادر من!رفتید خواستگاری منو نبردین؟ خودتون تنهایی رفتین؟ کجا بدون داماد میرن خواستگاری که شما رفتید؟ بعد هم رفتم داخل اتاق اشکم در آمده بود پیش خودم می گفتم من دختر داییمو دوست دارم هرچی می گذشت اطمینانم بیشتر میشد که تو بالاخره زن من میشی اما بعد که شنیدم جواب رد دادی همش با خودم کلنجار می رفتم که مگه میشه کسی که این همه بهش فکر می کنم و دوستش دارم منو دوست نداشته باشه؟...🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_هفدهم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 صحبت به اینجا که رسید من هم داستان قول و قراری که با خدا داشتم را تعریف کردم گفتم قبل از این که شما دوباره بیایید و باهم صحبت کنیم نذر کرده بودم چهل روز دعای توسل بخونم بعد هم اولین نفری که اومد و خوب بود جواب بله رو بدم اما شما انگار عجله داشتی روز بیستم اومدین حمید خندید و گفت: یه چیزی میگم لوس نشیا در حالی که از لحن حمید خنده ام گرفته بود گفتم: می شنوم بفرما گفت؛ واقعیتش من یه هفته قبل از این که برای بار دوم بیاییم خونتون رفته بودم قم زیارت حرم کریمه اهل بیت اونجا به خانوم گفتم یا حضرت معصومه (س) میشه اونی که من دوستش دارمو به من برسونی؟ دل من پیش فرزانه مونده منو به عشقم برسون من تو رو از کریمه اهل بیت گرفتم. تاملی کردم و گفتم: حمید آقا حالا که شما این رو گفتی اجازه بده منم خوابی که چند سال پیش رو دیدم رو برات تعریف کنم البته قول بده شما هم زیادی هوایی نشی پرسید مگه چه خوابی دیدی؟ گفتم: چند سال پیش توی خواب دیدم یه هلیکوپتر بالای خونه دور میزنه و منو صدا می کرد وقتی بالای پشت بوم رفتم از داخل همون هلیکوپتر یه گوسفند سر بریده بغل من انداختند. 🌹🍃🌺🍃🌹 حمید گفت؛ خواب عجیبیه دنبال تعبیرش نرفتی؟ گفتم: این خواب توی ذهنم بود ولی با کسی مطرح نکردم تا این که رفته بودیم مشهد لابی هتل یه تعداد کتاب زندگی نامه و خاطرات شهدا بود اونجا اتفاقی بین خاطرات همسر شهید ناصر کاظمی فرمانده سپاه پاوه خوندم که ایشون هم خوابی شبیه خواب من دیده نوشته بود وقتی که مثل من بار اول به خواستگاری جواب منفی داده بود توی خواب می بینه به هلیکوپتر بالای خونه اومد و یه گوسفند سربریده همراه با یه ماهی توی بغلش انداخت وقتی این خواب رو برای همکارانش تعریف کرده بود همکارش گفته بود گوسفند سربریده نشونه قربونی توی راه خداست احتمالا تو ازدواج میکنی و همسرت شهید میشه. اون ماهی هم نشونه بچه است البته همسرت قبل از به دنیا آمدن بچه شهید میشه نهایتا آخر قصه زندگی این شهید دقیقا همین طوری شد قبل از به دنیا آمدن بچه همسرش شهید شد اونجا که این خاطره رو خوندم فهمیدم که من هم احتمالا همسر شهید میشم. این ماجرا را که تعریف کردم حمید نگاه غریبی به من انداخت و گفت: یعنی میشه ؟من که آرزو مه شهید بشم ولی ما کجا و شهادت کجا ان روز کلی با هم پیاده آمدیم و صحبت کردیم اولین باری بود که این همه بین ما صحبت رد و بدل می شد کانال آب که رسیدیم واقعا خسته شده بودم حمید خستگی من را که دید پیشنهاد داد سوار تاکسی بشویم تا سوار ماشین شدیم گفت ای وای شیرینی یادمون رفت باید شیرینی می گرفتیم..‌🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_هجدهم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 راهی نیامده بودیم که از ماشین پیاده شدیم به سمت بازارچه کابل البرز رفتیم دو جعبه شیرینی خرید یک جعبه برای خودشان یک جعبه هم برای خانه ما یک کیلو هم جدا برای من سفارش داد گفت:این شیرینی گل محمدی هم برای خودت صبح ها میری دانشگاه بخور. دوست داشتم تاریخ تولد حمید را بدانم برای اینکه مستقیما سوالی نکنم تا سفارش شیرینی ها آماده بشود از قصد به سمت یخچال کیک های تولد رفتم نگاهی به کیک ها انداختم و گفتم: این کیک رو می بینین چه شیک و خوشگله؟ تولد امسالم که گذشت اما دوم تیر سال بعد همین مدل کیک رو سفارش میدیم؟ راستی حمید آقا شما تولد چه ماهی هستین؟ گفت؛ به تولد من هم خیلی مونده من چهار اردیبهشت تولدمه. تا حمید تاریخ تولدش را گفت در ذهنم مشغول حساب و کتاب روز و ماه تولد مان شدم خیلی زود توانستم یک وجه اشتراک قشنگ پیدا کنم حسابی ذوق زده شدم چون تاریخ تولد مان هم به هم می آمد من متولد دومین روز چهارمین ماه سال بودم و حمید متولد چهارمین روز دومین ماه سال 🍃🌷🍃🌹🍃🌷🍃 از شیرینی فروشی تا فلکه دوم کوثر باید پیاده می رفتیم حمید ورزشکار بود و از بچگی به باشگاه می رفت این پیاده رفتن ها برایش عادی بود ولی من تاب این همه پیاده روی را نداشتم وسط خیابان چند بار نشستم و گفتم: من دیگه نمی تونم خیلی خسته شدم حمید هم شیرینی به دست با شیطنت گفت: محرم هم که نیستیم دستتو بگیرم اینجا ماشین خور نیست مجبوریم تا سر خیابون خودمون رو برسونیم تا ماشین بگیریم. نوع راه رفتن و رفتارمان شبیه کسی بود که تازه نامزد کرده اند در شهری مثل قزوین سخت است که در خیابان راه بروی و حداقل چند نفر آشنا و فامیل تو را نبیند به خصوص که حمید را خیلی می شناختند.روی جدول نشسته بودم که چند نفر از شاگردهای باشگاه کاراته حمید که بچه های دبستانی بودند ما را دیدند از دور ما را به هم نشان می دادند و با هم پچ پچ می کردند یکی از آن ها با صدای بلند گفت: استاد خانومتونه؟ مبارکه. حمید را زیر چشمی نگاه کردم از خجالت عرق به پیشانیش نشسته بود انگار داشتند قیمه قیمه اش می کردند دستی برای آن ها تکان داد و بعد هم گفت: این بچه ها برا آدم آبرو نمی زارن فردا کل قزوین با خبر میشه. ساعت ۹ شب بود که به خانه رسیدیم مامانم با اسپند به استقبالمان آمد حلقه چند باری بین فاطمه و مادرم دست به دست می شد حمید جعبه شیرینی را به مادرم داد و در جواب اصرارش برای بالا رفتن گفت: الان دیر وقته آن شالله بعدا مزاحم میشم فرصت زیاده. موقع خداحافظی خواست حلقه را به من بده که گفتم: حلقه رو به عمه برسونید مراسم عقدکنان با خودشون بیارن گفت حالا که حلقه باید پیش من باشه پس یه هدیه دیگه بهت میدهم بعد هم از داخل جیب کتش یک جعبه کادو پیچ را به من هدیه کرد. حسابی غافلگیر شده بودم این اولین هدیه ای بود که حمید به من می داد به آرامی کاغذ کادو را باز کردم تا پاره نشود ادکلن لاگوست بود بوی خوبی می داد تمام نامزدی ما با بوی این ادکلن گذشت چون حمید هم همیشه همین ادکلن میزد. جمعه بیست و یکم مهرماه سال ۱۳۹۱روز عقدکنان من و حمید بود دقیقا مصادف با روز دحوالارض مهمانان زیادی از طرف ما و خانواده حمید دعوت شده بودند حیاط را برای آقایان فرش کرده بودیم و خانه ها هم اتاق های بالا بودند بعد از تعطیلات عید خیلی از اقوام و آشنایان را ندیده بودم پدر حمید اول صبح میوه ها و شیرینی ها را با حسن آقا به خانه ما آوردند..🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_نوزده
عاشقانه و زندگی 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 فضای پذیرایی خیلی شلوغ و پررفت و آمد بود با تعدادی از دوستان و اقوام نزدیک داخل یکی از اتاق ها بودم با وجود آرامش و اطمینانی که از انتخاب حمید داشتم ولی باز هم احساس می کردم در دلم رخت می شورن تمام تلاشم را می کردم که کسی از ظاهرم پی به درونم نبرد گرم صحبت با دوستانم بودم که مریم خانم خواهر حمید داخل اتاق آمد و گفت: عروس خانم داداش با شما کار داره. چادرنقره ای رنگم را سر کردم و تا در ورودی آمدم حمید با یک سبد گل زیبا از غنچه های رز صورتی و لیلیوم زرد رنگ دم در منتظرم بود سرش پایین بود و من را هنوز ندیده بود صدایش که کردم متوجه من شد و با لبخند به سمتم آمد کت و شلوار نپوشیده بود بار همان لباس های همیشگی تنش بود یک شلوار طوسی رنگ که پیراهنش را هم روی شلوارش انداخته بود. سبد گل را از حمید گرفتم و بو کردم گفتم: خیلی ممنون زحمت کشیدین لبخند زد و گفت: قابل شما رو نداره هرچند شما خودت گلی بعد هم گفت: عاقد اومده تا چند دیگه خطبه رو بخونیم شما آماده باشید با چشم جوابش را دادم و به اتاق برگشتم با وجود اینکه وسط مهرماه بود اما به خاطر زیادی جمعیت هوای اتاق ها دم کشیده بود نیم ساعتی گذشت ولی خبری نشد نمی دانستم چرا عقد را زودتر نمی خوانند که مهمان ها اذیت نشوند مادرم که به داخل اتاق آمد آرام پرسیدم:حمید آقا گفت که عاقد اومده پس معطل چی هستن؟ مادرم گفت: لابد دارن قول و قرارهای ضمن عقد رو می نویسن برای همین طول کشیده. مهمان ها همه آمده بودند اما حمید غیب شده بود کمی بعد کاشف به عمل آمد که حمید شناسنامه اش را جا گذاشته تا شناسنامه را بیاورد یک ساعتی طول کشید ماجرا دهان به دهان پیچید و همه فهمیدند که داماد شناسنامه اش را فراموش کرده است کلی بگو بخند راه افتاده بود اما من از این فراموشی حرص می خوردم. بعد از اینکه حمید با شناسنامه برگشت بزرگ تر های فامیل مشغول نوشتن قول و قرارهای طرفین شدند بنا شد چهار تا قلم از وسایل جهیزیه را خانواده حمید تهیه کنند. موقع خواندن خطبه عقد من و حمید روی یک مبل سه نفره نشستیم من یک طرف حمید هم طرف دیگر چسبیده به دسته های مبل بین ما فاصله بود. سفره عقد خیلی ساده ولی در عین حال پر از صمیمیت بود یک تکه نان سنگک به نشانه برکت یک بشقاب سبزی، گل خشکی که داخل کاسه ای آب برای روشنایی زندگی بود و یک طرف عسل جعبه حلقه و یک آینه که روبروی من و حمید بود گاهی ساده بودن قشنگ است. دست حمید قرآن حکیم بود یک قرآن با معنا و تفسیر خلاصه من هم که آن زمان پنج جز از قرآن را حفظ بودم هر دو مشغول خواندن قرآن بودیم عاقد وقتی فهمید من حافظ چند جز از قرآن هستم خیلی تشویقم کرد و قول یک هدیه را به من داد بعد جواب آزمایش ها را خواست تا خطبه عقد را جاری کند...🌹🏴 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_بیستم...🌷🕊
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 حمید جواب آزمایش ژنتیک را به دستش رساند عاقد تا برگه ها را دید گفت: این که برای ازدواج فامیلی شماست منظورم آزمایشیه که باید می رفتید مرکز بهداشت شهید بلندیان و کلاس ضمن عقد رو می گذراندین حمید که فهمیده بود دسته گل به آب داده است در حالی که به محاسنش دست می کشید گفت: مگه این همون نیست؟ من فکر می کردم همین کافی باشه تا این را گفت در جمعیت همهمه شد خجالت زده به حمید گفتم: می دونستم یه جای کار می لنگه اون جا گفتم که باید بریم آزمایش بدیم ولی شما گفتی لازم نیست. دلشوره گرفته بودم این همه مهمان دعوت کرده بودیم مانده بودیم چه کنیم بدون جواب آزمایش هم که عقد دائم خوانده نمی شود تا اینکه به پیشنهاد عاقد قرار شد فعلا صیغه محرمیت بخوانیم تا بعد از شرکت در کلاس های ضمن عقد و دادن آزمایش های عقد دائم خوانده شود. لحظه ای که عاقد شروع به خواندن خطبه عقد کرد همه به احترام این لحظات قشنگ سکوت کرده بودند و ما را نگاه می کردند احساس عجیبی داشتم صدای تپش قلبم را می شنیدم زیر لب سوره یاسین را زمزمه می کردم در دلم برای برآورده شدن حاجات همه دعا کردم. لحظه ای نگاهم به تصویر خودم و حمید در آیینه روبرویم افتاد حمید چشم هایش را بسته بود دست هایش را به حالت دعا روی زانوهایش گذاشته بود و زیر لب دعا می کرد طره ای از موهایش روی پیشانی ریخته بود بدون اینکه تلاشی کند به چشمم خوش تیپ ترین مرد روی زمین می آمد قوت قلب گرفته بودم و با دیدنش لبخند زدم. محو این لحظات شیرین گل را چیدم گلاب را آوردم وقتی عاقد برای بار سوم من را خطاب قرار داد و پرسید عروس خانم وکیلم؟ به پدر و مادرم نگاه کردم و بعد از گفتن بسم الله به آرامی گفتم: با اجازه پدر و مادرم و بزرگ تر ها بله. بله را که دادم صدای الله اکبر اذان مغرب بلند شد شبیه آدمی که از یک بلندی پایین افتاده باشد به یک سکون و آرامش دل نشین رسیده بودم. بعد از عقد حمید از بابا اجازه گرفت حلقه را به انگشتم انداخت حلقه حمید هم بنا به رسمی که داشتیم ماند برای روز عروسی عکس گرفتن هم حال خوشی داشت موقع عکس انداختن با اینکه محرم بودیم ولی زیاد نزدیک هم نمی نشستیم اهل فیگور گرفتن هم نبودیم در تمام عکس های من و حمید ثابت هستیم تنها چیزی که عوض می شود ترکیب کسانی که داخل عکس هستند یکجا خانواده حمید یکجا خانواده خودم یکجا خواهرهای حمید....🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_بیست_
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 با رفتن تعدادی از مهمان ها و خلوت تر شدن مراسم چند نفری اصرار کردند به دهان هم عسل بگذاریم حمید که خیلی خجالتی بود من هم تا انگشتش را دیدم کاملا پشیمان شدم آنجا فهمیدم وقتی رفته شناسنامه اش را بیاورد موتور یکی از دوستانش خراب شده بود حمید هم که فنی کار بود کمک کرده بود تا موتور را درست کنند بعد از رسیدن هم به خاطر تاخیر و دیر شدن مراسم با همان دست های روغنی سر سفره عقد نشسته بود با دستمال کاغذی انگشتش را حسابی پاک کرد و بالاخره عسل را خوردیم. مراسم که تمام شد حمید داخل حیاط با علی مشغول صحبت بود با اینکه پدرم دایی اش می شد ولی حمید خجالت می کشید پیش ما بیاید منتظر بود همه مهمان ها بروند. مریم خانم خواهر حمید به من گفت: شکر خدا مراسم که با خوبی و خوشی تموم شد امشب با داداش برید بیرون یه دوری بزنید ما هستیم به زن دایی کمک می کنیم و کارها رو انجام میدهیم من که در حال جا به جا کردن وسایل سفره عقد بودم گفتم مشکلی نیست ولی باید بابا اجازه بده مریم گفت آخه داداش فردا میخواد بره همدان ماموریت سه ماه نیست با تعجب گفتم سه ماه؟ چقدر طولانی انگار باید از الان خودمو برای نبودناش آماده کنم وسایل را که جا به جا کردن و همه مهمان ها که راهی شدند از پدرم اجازه گرفتم و با حمید از خانه بیرون آمدیم تا بخواهیم راه بیفتیم هوا کاملا تاریک شده بود سوار پیکان مدل هفتاد آقا سعید شدیم پیکان کرم رنگ با صندلیهای قهوه ای که به قول حمید فرمانش هیدرولیک بود این دو تا برادر آنقدر به ماشین رسیده بودند که انگار الان از کارخانه در آمده است خودش هم که ادعا داشت شوماخر است راننده فرمول یک جوری میرفت که اب از آب تکان نخورد به سمت امامزاده اسماعیل باراجین حرکت کردیم ساعت نه و نیم شب بود که رسیدیم وقتی خواستیم داخل امامزاده برویم که کمی این پا و آن پا کرد و گفت: بی زحمت شماره موبایلتو بده که بعد از نماز و زیارت تماس بگیرم تا آن موقع شماره هم را نداشتیم. شماره را که گرفت لبخندی زد و گفت: شمار تو به یه اسم خاص ذخیره کردم ولی نمیگم پیش خودم گفتم حتما یا اسمم را ذخیره کرده یا نوشته خانم زیاد دقیق نشدم. رفتیم زیارت و نماز مان را خواندیم یک ربع بعد تماس گرفت از امامزاده که بیرون امدم حیاط امامزاده را که تا ته رفتیم از مزار شهید امید علی کیماسی هم رد شدیم خوب که دقت کردم حمید سمت قبرستان امامزاده میرود خیلی تعجب کرده بودم اولین روز محرمیت ما آن هم این موقع شب به جای جنگل و کوه و رستوران و کافی شاپ از اینجا سر در آورده بودیم. قبرستان امامزاده حالت کوهستانی داشت حمید جلوتر از من که راه می رفت قبرها پایین و بالا بودند چند مرتبه نزدیک بود زمین بخورم روی این را هم بگویم حمید دستم را بگیرد نداشتم همه جا تاریک بود ولی اصلا نمی ترسیدم....🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_بیست_
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ۲۳..🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 کمی جلوتر که رفتیم حمید برگشت به من گفت: فرزانه روز اول خوشی زندگی اومدیم اینجا که یادمون باشه ته ماجرا همین جاست ولی من مطمئنم اینجا نمیام با نگاهم پرسیدم یعنی چی؟ به آسمان نگاهی کرد و گفت من مطمئنم می رم گلزار شهدا امروز هم سر سفره عقد دعا کردم حتما شهید بشم تا این حرف را زد دلم هری ریخت حرف هایش حالت خاصی داشت این حرف ها برای من غریبه نبود از بچگی با این چیزها آشنا بودم ولی فعلا نمی خواستم به مرگ و نبودن و ندیدن فکر کنم حداقل حالا خیلی زود بود اول راه بودیم و من برای فردای زندگیمان تا کجاها رویا و آرزو داشتم حتی حرفش یکجورهایی اذیتم می کرد دوست داشتم سال ها از وجود حمید و این عشق قشنگ لبریز باشم داشتیم صحبت می کردیم که یک نفر برای تدفین آوردند خیلی تعجب کردم تا حالا ندیده بودم کسی را شب دفن کنند جالب این بود کسی که فوت شده بود از همسایگان عمه بود حمید گفت تو اینجا بمون من یکم زیر تابوت این بنده خدا رو بگیرم حق همسایگی به گردن ما داره زود بر می کردم. همان جا تنها وسط قبرستان نشسته بودم با خودم فکر می کردم چقدر به مرگ نزدیکیم و چقدر در همان لحظه احساس می کنیم از مرگ دوریم سو سوی چراغ های شهر و امامزاده من را امیدوار به روزهای آینده برای ماست. ساعت یازده شب بود که سوار ماشین شدیم هر دو گرسنه بودیم آن قدر درگیر مراسم و مهمان ها بودیم که از صبح درست و حسابی چیزی نخورده بودیم آن موقع اطراف امامزاده غذا خوری نبود. به سمت شهر آمدیم چون جمعه بود و دیروقت هر غذا فروشی سر زدیم یا بسته بود یا غذایش تمام شده بود بالاخره پایین بازار یک کبابی کوچک پیدا کردیم جا برای نشستن نداشت قرار شد غذا را بگیریم و با خودمان ببریم حمید که کوبیده دوست داشت برای خودش کوبیده سفارش داد برای من هم جوجه گرفت غذا که حاضر شد از من پرسید حالا کجا بریم بخوریم؟ شانه هایم را بالا دادم این طوری بود که باز هم آن پیکان قدیمی ما برد شما باراجین. چیزی حدود ده کیلومتر فاصله بود بالای یک تپه رفتیم از آن بلندی شهر کاملا پیدا بود حمید یک نایلون روی زمین انداخت و گفت:اینجا بنشین چادرت خاکی نشه تا شروع کردیم به خوردن شام باران گرفت اول خواستیم در یک فضای عاشقانه زیر باران شام بخوریم کمی که گذشت دیدیم نه این باران خیلی تندتر از این حرف هاست سریع وسایل را جمع کردیم و به سمت ماشین دویدیم. حمید برای اینکه توجهم را جلب کند پیاز را درسته مثل یک سیب گاز میزد و دهانش را ها می کرد از بس خندیدم متوجه نشدم غذا را چطور خوردم حتی موقع برگشت نزدیک بود تصادف کنیم داشتم یک دنیای تازه را تجربه می کردیم دنیایی که قرار بود من برای حمید و حمید برای من بسازد حرفی برای گفتن پیدا نمی کردیم این احساس برایم گنگ و نا آشنا و در عین حال لذت بخش بود بیشتر فضای سکوت بین ما حاکم بود و حمید مرتب می گفت حرف بزن خانوم خودم هم حس میکردم زیادی ساکت هستم اما دست خودم نبود. حمید از هر ترفندی استفاده میکرد تا مرا به حرف بکشاند من از دانشگاه گفتم حمید هم از محل کارش تعریف کرد ولی باز وقت زیاد داشتیم چند دقیقه که ساکت بودم حمید دوباره پرسید چرا حرف نمیزنی من وقتی داشتم عسل می گذاشتم دهنت انگشتم به زبونت خورد فهمیدم زبون داری پس چرا حرف نمی زنی؟ تا این حرف را زد با خنده گفتم همون انگشت روغنی رو میگی دیگه ساعت یک بود که به خانه رسیدیم مادرم مقداری انگور داخل نایلون ریخته بود که حمید با خودش برای عمه ببرد انگورها را گرفت و رفت قرار بود اول صبح به ماموریت برود آن هم نه یک روز نه دو روز سه ماه من نرفته دل تنگ حمید شده بودم روز اول محرمیت به همین سادگی گذشت گاهی ساده بودن قشنگ است....🌹 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_اخر_۲
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷🕊 .. ...🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 وقتی جواب نداده بودم این بار این طور نوشته بود به سلامتی کسایی که توی خاطرمون ابدی هستند و ما توی خاطرشون عددی نیستیم فکرش را هم نمی کرد خواب باشم دوباره پیام داده بود چقدر سخت است حرف دل زدن با ما نگو به دیوار بگو بهتر است غیر مستقیم گفته بود اگر به دیوار این همه پیام داده بودم جواب داده بود. به شعر خیلی علاقه داشت خودش هم شعر می گفت می دانستم بعضی از این پیامک ها اشعار خود حمید است ولی من هنوز نمی توانستم احساسم را به زبان بیاورم یک جور ترس ته دلم بود می ترسیدم عاشق بشوم و بعد همه چیز خیلی زود تمام بشود در دلم قربان صدقه اش می رفتم اما نمی توانستم به خودش رو در رو این حرف های عاشقانه را بزنم بعضی اوقات عشقم را انکار می کردم انگار بترسم با اعتراف به عشق حمید را از دست بدهم در مقابل این همه پیامک ها و ابراز علاقه حمید خیلی رسمی جوابش را دادم و نوشتم به یادتون هستم تازه بیدار شدم کتاب می خوندن حدی زدم سردی برخورد من را متوجه شد نوشت عشق گاهی از درد و دوری بهتر است عاشقم کرده ولی گفته صبوری بهتر است توی قرآن خواندم یعقوب یاد داده است دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است مدت ها زمان برد تا قفل زبانم باز شود بتوانم ابراز احساسات کنم و با حمید راحت باشم هفته اول که با روسری و پیراهن آستین بلند و جوراب بودم این جنس از صمیمت برایم غریبه بود انگار که وارد دنیای دیگری شده بودم که تا حالا آن را تجربه نکرده بودم. تا آن جا که غریبگی به چشم آمد که حمید زمانی برای اولین بار به امامزاده حسن رفته بودیم به حرف آمد و با گله پرسید تو منو دوست نداری فرزانه؟ چرا آن قدر جدی و خشکی مثل کوه یخی اصلا با من حرف نمی زنی احساساتتو نشون نمی دی. با این که حق می دادم که چنین برداشت هایی داشته باشد اما باز هم از شنیدن این صحبت جا خوردم گفتم حمید اصلا این طور نیست که میگی تو رو برای یک عمر زندگی مشترک انتخاب کردم ولی به من حق بده خودم خیلی دارم سعی می کنم باهات راحت تر باشم ولی طول می‌کشه تا من به این وضعیت جدید عادت کنم. داخل امامزاده که شدم اصلا نفهمیدم چطور زیارت کردم حرف حمید خیلی من را به فکر فرو برو دلم آشوب بود کنار ضریح نشستم و دست هایم را به شبکه های آن گره زدم کلی گریه کردم نمی خواستم این طوری رفتار کنم از خدا و امامزاده کمک خواستم دوست نداشتم سنگینی رفتارم ذره ای حمید را برنجاند. کار آنقدر پیچیده شده بود که صدای مادرم هم در آمده بود وقتی به خانواده رسیدیم گفت دخترم برای چی پیش حمید روسری سر میکنی؟ قشنگ دست همو بگیرید با هم صمیمی باشید اون الان دیگه شوهر ته همراه زندگیته....🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷🕊 #فصل_سوم.. #قسمت_سوم.
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ، ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 چند بار قل هو الله خواندم و سوار شدم😊 کل مسیر شبیه آدمی که بخواهد وارد تونل وحشت بشود چشم هایم را از ترس بسته بودم سیرک های قدیمی افتادم که سر محله های ما بر پا می شد و یک نفر با موتور روی دیوار راست رانندگی می کرد تا برسیم نصفه جان شدم سر فلکه وقتی خواستیم دور بزنیم از بس موتور کج شد صدای من بلند شد گفتم 😊الان است که بخوریم زمین و برویم زیر ماشین. حالا که ماموریت حمید کنسل شده بود قرار گذاشتیم سه شنبه برای آزمایش و کلاس ضمن عقد به مرور بهداشت شهید بلندیان برویم تا سه شنبه کارش این بود که بعد از ظهرها به دنبالم می آمد ساعت کلاس هایم را پرسیده بود و می دانست چه ساعتی کلاس هایم تمام می شود راس ساعت منتظرم می شد این کارش عجیب می چسبید با همان موتور هم می آمد یک موتور هوندای آبی سبز رنگ که چند باری تصادف کرده بود و جای سالم نداشت. وقتی با موتور به دنبالم می آمد معمولا پنجاه متر گاهی اوقات صد متر جلوتر از درب اصلی منتظرم می شد من این مسیر را پیاده می رفتم روز دوشنبه از شدت خستگی نا نداشتم از در دانشگاه که بیرون اومدم دیدم باز هم صد متر جلوتر موتور را نگه داشته وقتی قدم زنان به حمید رسیدم با گلایه گفتم شما که زحمت می کشی میای دنبالم ولی چرا این کار رو می کنی؟ خب جلوی در دانشگاه نگه دار که من این همه راه پیاده نیام. حمید رک و راست گفت از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون می ترسم دوستای نزدیکت ببینن ماموتور داریم شما خجالت بکشی برای همین دورتر نگه می دارم که شما پیش بقیه اذیت نشی گفتم این چه حرفیه فکر دیگران و این که چی می گن اهمیتی نداره اتفاقا (عج)باید ساده باشه از این به بعد مستقیم بیا جلوی در روزهای بعد همین کار را می کرد مستقیم می آمد جلوی در دانشگاه من بعد از خداحافظی با دوستانم ترک موتور سوار می شدم و می رفتیم. سه شنبه رفتیم آزمایش دادیم بعد هم جداگانه سرکلاس ضمن عقد نشستیم یک ساعتی که کلاس بودیم چند بار پیام داد حالت خوبه ؟تشنه نشدی؟گرسنه نشدی؟ حتی وقتی کنار هم نبودیم دنبال بهانه بود صحبت کنیم کلاس که تمام شد حمید من را به دانشگاه رساند بعد از ظهر دو تا کلاس داشتم. همان شب عروسی آقا مهدی پسر عمه حمید بود جور نشد همدیگر را بعد از عروسی ببینیم چون از صبح درگیر آزمایشگاه بودیم و بعد هم دانشگاه و مراسم عروسی حسابی خسته شده بودم به خانه که رسیدم زودتر از شب های قبل خوابم برد صبح که بیدار شدم تا گوشی را نگاه کردم متوجه چندین پیامک از حمید شدم چون همدیگر را بعد از مراسم عروسی ندیده بودم برایم کلی پیام فرستاده بود ابراز علاقه و نگرانی و انتظار برای جواب من اما من اصلا متوجه نشده بودم اول یک بیت شعر فرستاده بود گر گناه است نظر بازی دل با خوبان بنویسید به پایم گناه دگران...🌺🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_سوم.. #هستم_ز_هست
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 بعد پیشنهاد داد برای اینکه خجالتمان بریزد دست های حمید را کرم بزنم حمید چون قسمت مخابرات کار می کرد بیشتر سروکارش با سیم های خشک و جنگی بود توی سرمای زمستان هم مجبور بود با تاسیسات و دکل های مخابرات کار کند برای همین پوست دست هایش جای سالم نداشت وقتی داشتم کرم می زدم دست های هر دوی ما می لرزید حمیدبدتر از من کلی خجالت کشید یک ماهی طول کشید تا قبول کنیم به هم محرم هستیم این چندمین باری بود که کاغذ کادوی هدیه حمید را عوض میکردم خیلی وسواس به خرج دادم دوست داشتم اولین هدیه ای که به حمید می دهم برای همیشه در ذهنش ماندگار باشد زنگ خانه را که زد سریع چسب و قیچی و کاغذ کادوها را داخل کمد ریختم پایین پله ها منتظرم بود هر کاری کردم بالا نیامد. کادو را زیر چادرم پنهان کردم و رفتم پایین حمید گفت مامان برای فردا ناهار با خانواده دعوتتون کرده اومدم خبر بدم که برای فردا برنامه نچینید تشکر کردم و گفتم: حمید چشماتو ببند خندید و گفت: چیه میخوای با شلنگ آب خیسم کنی؟ گفتم کاری نداشته باش چشماتو ببند هر وقت گفتم باز کن وقتی چشم هایش را بست گفتم کلک نزنی خوب چشماتو ببند زیر چشمی هم نگاه نکن چند ثانیه ای معطلش کردم کادو را زیر چادر بیرون آوردم و جلوی چشم هایش گرفتم گفتم حالا میتونی چشماتو باز کنی چشمش که به هدیه افتاد خیلی خوشحال شد انتظارش را نداشت همان جا داخل حیاط کادو را باز کرد برایش یک مقدار خاک مقتل یک شهید گمنام گذاشته بودم که کنارش تکه ای از کفن شهید بود این تربت و تکه کفن را سفر جنوب به ما داده بودند خیلی برایم عزیز بود آرامش خاصی کنارش داشتم. حمید کلی تشکر کرد و گفت: هیچ وقت اولین هدیه ای که به من دادی فراموش نمی کنم بعد هم تربت داخل جیب پیراهنش گذاشت گفت دوست دارم این تربت مثل نشونه همیشه همراهم باشد قول میدهم هیچ وقت از خودم جدا نکنم. داخل حیاط کنار باغچه چانه هر دوی ما گرم شده بود از همه جا حرف زدیم مخصوصا حمید روی مهمانی فردایشان حساس بود چون اولین باری بود که من به عنوان عروس به خانه عمه می رفتم حمید گفت اونجا اومدی یوقت نشینی ما رسم داریم عروس ها کمک می کنند پیش عروس های دیگر خوب نیست شما بنشینی جواب دادم چشم نگران نباش من خودم حواسم هست استاد این کارهام. نم نم باران پاییزی باعث شد برای بیشتر خیس نشدن دل به خداحافظی بدهیم قطره های لطیف باران روی برگ گل ها و درخت های داخل باغچه می نشست و صورت هر دوی ما را خیس کرده بود همین که از چارچوب در بیرون رفت قبل از اینکه در را ببندم برای اولین بار گفتم حمید 🌹🍃بعد هم در را محکم بستم و به در تکیه دادم قلبم تند تند می زد چشم هایم را بسته بودم از پشت در شنیدم که حمید گفت فرزانه من هم 🌺🍃از خجالت دویدم داخل خانه این اولین باری بود که من به حمید و حمید به من گفتیم: .🌺🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_سوم.. #قسمت_چهارم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 بعد هم در را محکم بستم و به در تکیه دادم قلبم تند تند می زد چشم هایم را بسته بودم از پشت در شنیدم که حمید گفت فرزانه من هم دوستت دارم از خجالت دویدم داخل خانه این اولین باری بود که من به حمید و حمید به من گفتیم دوستت دارم فردای آن روز با خانواده به خانه عمه رفتیم استرسی که از دیشب گرفته بودم با رفتار صمیمانه و شوخی های دختر عمه ها و جاری هایم از بین رفت. پدر حمید که از بعد صیغه محرمیت او را بابا صدا می کردم با مهربانی به من خوش آمد گفت و عمه هم مدام قربان صدقه ام می رفت. بعد از ناهار حرف از زمان عقد شد قرار شد بیست و ششم مهرماه سالروز ازدواج حضرت علی و حضرت زهرا برای عقد دائم به محضر برویم اما حمید گفت اگه اجازه میدین عقد رو کمی عقب بندازیم چون تقویم رو نگاه کردم دیدم اون روز قمر در عقربه و کراهت داره عقد کنیم. بعد از مهمانی حمید من را به دانشگاه رساند و خودش برای گرفتن جواب آزمایش رفت از شانس ما استادمان نیامد و کلاس هم تشکیل نشد با دوستان مشغول صحبت بودیم که اسم همسرم عزیزم تاج سرم حمید روی گوشی افتاد. یکی از دوستانم که متوجه پیام شد با شوخی گفت بچه ها بیایید گوشی فرزانه رو ببینید به جای اسم شوهرش انشا نوشته. حمید شده بود مخاطب خاص من،نه توی گوشی که توی قلبم زندگیم، آینده ام و همه دار و ندارم پیامک داده بود که جواب آزمایش را گرفته و همه چیز خوب پیش رفته است به شوخی نوشتم مطمئنی همه چیز حله؟ من معتاد نبودم که؟ حمید گفت نه شکر خدا که هر دو سالم هستیم. چند دقیقه بعد پیام داد از هواپیما به برج مراقبت توی قلب شما جا هست فرود بیاییم یا باز دورتون بگردیم من هم جواب دادم فعلا یک بار دور ما بگرد تا ببینیم دستور بعدی چیه دلم نمی آمد اذیتش کنم بلافاصله بعدش نوشتم تشریف بیاورید قلب ما مال شماست فقط دست و پاهای خودتون رو بشورید مثل اون روز روغنی نباشه سر همین چیزها بود که به من می گفت خانم بهداشتی چون دانشگاه علوم پزشکی درس میخواندم و به این چیزها هم خیلی حساس بودم ولی حمید زیاد سخت نمی گرفت اهل رعایت بود ولی نه به اندازه یک خانم بهداشتی ! بعد از گرفتن جواب آزمایش بنا گذاشتیم رو روز بعد عقد کنیم که این بار هم قسمت نشد خانواده حمید رفته بودند سنبل آباد اما کارشان طول کشیده بود دومین قرار عقد هم به سرانجام نرسید. چون آزمایش ما یک ماه بیشتر اعتبار نداشت حمید دلواپس و نگران بود که این به تاخیر افتادن ها من را ناراحت کند به من پیام داد عزیزم تو دلت دریاست یه وقت ناراحت نشی خیلی زود جور میکنم میریم برای عقد...🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_سوم.. #قسمت_پنجم.
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 همان موقع تقویم را نگاه کردم و به حمید پیام دادم روز دهم آبان میلاد امام هادی هستش نظرت چیه این روزعقد کنیم؟ حمید بلافاصله جواب داد عالیه همین الان با پدر و مادرم صحبت میکنم که قطعی کنیم. روز پنج شنبه مشغول اتوکردن لباس هایم بودم که زنگ خانه به صدا در آمد لحظاتی بعد مادرم به اتاق آمد و گفت حمید پشت دره میخواهد بره هیت برای همین بالا نیومد مثل اینکه باهات کار داره چادرم را سر کردم و با یک لیوان شربت به حیاط رفتم. حمید زیر درخت انجیر ایستاده بود تا من را دید به سمتم آمد بعد از سلام و احوال پرسی لیوان شربت را به او دادم وقتی شربت را خورد تشکر کرد و گفت الهی بری کربلا بعد در حالی که یک کیسه به دستم می داد می گفت مامان برات ویژه گردو فرستاده است. تشکر کردم و پرسیدم برای عقد کاری کردی؟ سری تکان داد و گفت امروز رفتم محضر قطعی برای دهم آبان نوبت گرفتم گفتم حالا چرا بالا نمی آیی؟ گفتم میخوام برم هیت می دونی که طبق روال هر هفته پنج شنبه ها برنامه داریم بعد هم در حالی که این پاو آن پا می کرد گفت فرزانه یه چیزی بگم نه نمی گی؟ با تعجب پرسیدم چی شده حمید اتفاقی افتاده ؟ گفت میشه یه تک پا با هم بریم هیت؟ باور کن کسایی که اونجا میان خیلی صمیمی و مهربونن الان هم ماشین رفیقم بهرام رو گرفتم با هم بریم تو یه بار بیا اگه خوشت نیومد دیگه من چیزی نمی گم. قبلا هم یکی دو بار وقتی حمید می خواست هیت برود اصرار داشت همراهیش کنم اما من خجالت می کشیدم و هربار به بهانه ای از زیر بار هیت رفتن فرارمی کردم از تعریف هایی که حمید می کرد احساس می کردم جو هیتشان خیلی خودمانی باشد و من آنجا در بین بقیه غریبه باشم. این بار که حرف هیت را پیش کشید نخواستم بیشتر از این رویش را زمین بیندازم برای همین این بار راهی هیت شدم با این حال برایم سخت بود چون کسی را آنجا نمی شناختم حتی وسط راه گفتم حمید منو برگردون خودت برو زود بیا اما حمید عز مش را جزم کرده بود هر طور شده من را با خودش ببرد. اول مراسم احساس غریبگی می کردم و یک گوشه نشسته بودم ولی رفتار کسانی که داخل هیت بودند باعث شد خودم را از آن ها ببینم با آنکه کسی را نمی شناختم کم کم با همه خانوم های مجلس دوست شدم فضای خیلی خوبی بود جمع دوستانه و صمیمی داشتند. فردای آن روز دانشگاه کلاس داشتم بعد از کلاس حمید طبق معمول با موتور دنبالم آمده بود ولی این بار یک دسته گل قشنگ هم در دست داشت گل ها از دور در آفتاب رو به غروب پاییزی برق میزدند بعد از یک خوش و بش حسابی گل را به من داد تشکر کردم در حالی که گل ها را بوکردم پرسیدم ممنون حمید جان خیلی خوشحال شدم مناسبت این دسته گل به این قشنگی چیه؟...🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_سوم.. #قسمت_ششم..
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 گفت این گل ها که قابلتو نداره اما از اونجا که این هفته قبول کردی بیای هیت برای تشکر این دسته گل رو برات گرفتم. از خدا که پنهان نیست نیت من از رفتن به هیت فقط این بود که حمید دست از سرم بر دارد ولی همین رفتار باعث شد آن شب برای همیشه در ذهنم ماندگار شود و از آن به بعد من هم مانند حمید پای ثابت هیت خیمه العباس شوم حمید خیلی های دیگر را با همین رفتار و منش هیتی کرده بود. با هم خودمانی تر شده بودیم دوست داشتیم به سلیقه خودم برایش لباس بخرم اول صبح به حمید پیام دادم که زودتر بیایید تا برویم بازار و برایش لباس بخریم. تاریخ ارسال پیامک روی گوشی که افتاد دلم غنج رفت امروز روز وعده ما برای محضر و خواندن عقد دائم بود روز دهم آبان مصادف با میلاد امام هادی دل توی دلم نبود عاقد گفته بود ساعت چهار بعد از ظهر محضر باشیم که نفر اول عقد ما را بخواند. حمید برای ناهار خانه ما بود هول هولکی ماکارونی را خوردیم و از خانه بیرون زدیم سوار پیکان مدل هفتاد به سمت بازار راه افتادیم وقت زیادی نداشتیم باید زودتر بر می گشتیم تا به قرار محضر برسیم نمی خواستم مثل سری قبل خانواده ها و عاقد معطل بمانند. حمید کت داشت برایش یک پیراهن سفید با خط های قهوه ای همراه شلوار خریدیم چون هوا کم کم داشت سرد می شد ژاکت بافتنی هم خریدیم تا نزدیک ساعت سه و نیم بازار بودیم خیلی دیر شده بود حمید من را به خانه رساند تا من به همراه خانواده ام خودم بیاییم و خودش هم به دنبال پدر و مادرش برود. جلوی در خانه که رسیدیم از روی عجله ای که داشت ماشین را دقیقا کنار جدول پارک کرد داشتم با حمید صحبت می کردم غافل از همه جا موقع پیاده شدن یکراست داخل جوی آب افتادم صدای خنده اش بلند شد و گفت ای ول دست فرمون حال کردی عجب راننده ای هستم برات شوماخری پارک کردم هیچ وقت کم نمی آورد یک جوری اوضاع را با حرف ها و رفتارش جمع و جور می کرد. پدر و مادرم سر ساعت چهار به محضر رسیدیم خیابان فلسطین محضر خانه ۱۲۵روبروی مسجد محمد رسول الله بعد از نیم ساعت پدر و مادر حمید و سعید آقا رسیدند با آن ها احوال پرسی کردم و نگاهم به در بود که حمید هم بیاید ولی از او خبری نشد خشکم زده بود این همه آدم آمده بودند ولی اصل کاری آقا داماد نیامده بود جویا که شدم دیدم بله داستان سری قبل باز تکرار شده است آقا وسط راه متوجه شده شناسنامه همراهش نیست تا حمید برسد ساعت از پنج گذشته بود...🌹🍃🌺🍃🌹 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_سوم.. #قسمت_هفتم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 چون پدر من نظامی بود روی وقت حساس بود ساعت چهار با ساعت چهار و پنج دقیقه برایش فرق داشت ما هم به همین شکل بزرگ شده بودیم از این دیر آمدن ناراحت شده بودم کارد می زدی خونم در نمی آمد. حمید با پدر و مادرش یک طرف اتاق نشسته بودند من هم با پدر و مادرم دقیقا رو به روی آن ها بودیم عاقد گفت چون به موقع نرسیدیم و بقیه از قبل نوبت گرفته اند باید صبر کنیم تا کار همه انجام بشود و نفر آخر عقد ما را بخواند عروس ها و دامادها یکی یکی می آمدند و برای خطبه عقد داخل می رفتند ما هم که شده بودیم تماشاچی. حمید وقتی دید من ناراحتم پیام داد دارلینگ من ناراحت نباش حتما حکمتیه که من شناسنامه را ۲بار جا گذاشتم وقت هایی که می دانست من ناراحتم به من می گفت دارلینگ به زبان انگلیسی دارلینگ یعنی همسر عزیز من. آن موقع ها وقت خالی داشت کلاس زبان می رفت خیلی دوست داشت زبان انگلیسی را یاد بگیرد می گفت برای بچه شیعه لازم است یک روزی به درمان می خورد گاه و بیگاه از این کلمات استفاده می کرد. پیام را خواندم ولی جواب ندادم واقعا ناراحت شده بودم دوباره صدای پیامک گوشی من بلند شد وقتی نگاه کردم دیدم این بار برایم جوک فرستاده بود نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم حمید تا خنده من را دید لبخند زد همین طوری خیلی راحت از دل هم در می آوردیم اگر هم بحثی یا ناراحتی پیش می آمد ساده می گذشتیم گاهی ساده بودن و ساده گذشتن قشنگ است. حمید کت قهوه ای روشن با شلوار قهوه ای تیره و لباسی که خریده بودم را پوشیده بود پیراهن اندازه شد خوب بود؟ عمه تا این سوال من را شنید به حمید نگاهی کرد و خندید مادرم پرسید آبجی می خندی؟ چیزی شده؟ عمه گفت: حمید که خونه رسید بهش گفتم بیا این پیراهنت را اتو کردم آماده است بپوش تا دیر نشده بریم سمت محضر آخه الان چه وقت خرید بود؟ اما زیر بار نرفت گفت همین پیراهنی که تازه خریدم میخوام بپوشم هر چی گفتم این پیراهن اتو شده آماده است به خرجش نرفت کلی هم وقت گذاشتیم این پیراهن رو اتو کردیم از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم که سلیقه من تا این اندازه برای حمید مهم است. هفت عروس و داماد قبل ما عقد شان خوانده شد محضر زیبایی بود با پرده های کرم قهوه ای که دو طرف عروس و داماد صندلی چیده شده بود بالای سر سفره عقد هم حجله ای با پارچه های نباتی رنگ درست شده بود. نوبت ما که شد داخل رفتیم و کنار سفره عقد نشستیم عاقد پرسید عروس خانم مهریه رو می بخشند صیغه موقت رو فسخ کنیم؟ هر هفت عروسی که قبل از ما داخل رفته بودند مهریه عقد موقت را بخشیده بودند به حمید نگاه کردم و گفتم نه من نمی بخشم. نگاه همه با تعجب به سمت من برگشت ماتشان برده بود پدرم پرسید دخترم مهریه رو می گیری؟ رک و راست گفتم:بله می گیرم حمید خندید و گفت چشم مهریه رو میدهم همین الان هم حاضرم نقدا پرداخت کنم...🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ @piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_سوم.. #قسمت_هشتم.
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 عاقد لبخندی زد و گفت پس مهریه طلب عروس خانم حتما باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه بعد از فسخ صیغه مقدمات را خواند میخواستم قرآن را با استخاره باز کنم ولی حمید پیشنهاد داد سوره یاسین را بیاورم. لحظه ای که خطبه خوانده می شد گفت فرزانه دعا کن از خدا بخواه دعایی که من دارم مستجاب بشه نگاهی به چهره حمید انداختم نمی دانستم دعایش چیست دوست داشتم بدانم در چنین لحظه ای به چه دعایی فکر می کند از ته دل خواستم هر چیزی که از خدا خواست اگر به صلاح و خیر است همان طور بشود. حاج آقا سه بار اجازه خواست که وکیل عقد ما باشد گل را چیدم گلاب را آوردم بعد گفتم اعوذبالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم با اجازه امام زمان و پدر و مادرم و بزرگ تر ها بله حمید هم دقیقا همین جمله را گفت عاقد خیلی خوشش آمده بود گفت خیلی ها اومدن ولی نه بسم الله گفتن نه از امام زمان اجازه گرفتم. لحظه عقد این بار هم تا بله را گفتم اذان مغرب شد حمید خندید دست من را گرفت و گفت دیدی حکمت داشته قسمت این بوده تو بله ها رو به من موقع اذان بگی. با عمه و مادرم روبوسی کردیم برای زیر لفظی یک النگو خریده بودند که آن هم کوچک در آمد قرار شد ببرند عوض کنند دستبند بخرند یک چمدان پر از وسیله هم آورده بودند قرآن چادر نماز ، اسپند ، مسواک به همراه یک ادکلن خیلی خوشبو که همه را حمید با سلیقه خودش انتخاب کرده بود. وقتی داشتیم از محضر بیرون می آمدیم حمید به گفت وقتی رفته بودم کربلا میخواستم برات چادر عروس بخرم ولی گفتم شاید به سلیقه تو نباشه ان شالله با هم که کربلا رفتیم با سلیقه خودت یه چادر عروس قشنگ می خریم. مراسم که تمام شد سعید آقا که آن ها هم نامزد بودند گفت شما تازه عقد کردین با ماشین ما برین بیرون شام بخورید سعید آقا مامور انتظامی بود و معمولا برای ماموریت و دوره آموزشی سیستان و بلوچستان می رفت خیلی کم پیش می آمد که قزوین باشد حتی روزی که صیغه کردیم و همه فامیل مهمان ما بودند آقا سعید زاهدان بود حمید گفت نه داداش شما تازه از ماموریت اومدی با خانمت برو بیرون ما پای پیاده رفتنمون بد نیست...🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ @piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_سوم.. #قسمت_نهم..
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 از بقیه خداحافظی کردیم و بعد از خواندن نماز در مسجد به سمت بازار راه افتادیم به خاطر رانندگی شوماخری حمید و نحوه پارک کردن ماشین و افتادن در جوی آب فرصت نکرده بودم دنبال جوراب بگردم با عجله یک جفت جوراب سفید پوشیده بودم به حمید گفتم: با این جوراب های سفید من خیلی معذبم اولین مغازه ای که دیدیم بریم جوراب مشکی بخریم. پای پیاده نبش چهار راه عدل به خرازی رسیدیم فروشنده گفت جوراب نازک بدم بهتون یا ضخیم؟ گفتم مهم نیست فقط رنگ مشکی که توی چشم نباشه حمید بلافاصله گفت نه خانم ضخیم باشه بهتره خنده ام گرفته بود این رفتارهاش خیلی تو دل بر بود این که احساس می کردم همه جا حواسش به من هست. سبزه میدان که رسیدیم به رستوران رفتیم حمید طبق معمول کوبیده سفارش داد تا غذا حاضر بشود پانزده هزار تومان شمرد به دستم داد و گفت این مهریه شما خانوم. پول را گرفتم اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه حمید خندید و گفت هزار تومن هم بیشتر گیر شما اومده پول را نشمرده دور سر حمید چرخاندم و داخل صندوقات صدقاتی که آن جا بود انداختم و گفتم نذر سلامتی آقای من. دوران شیرین نامزدی ما به روزهای سرد پاییز و زمستان خورده بود لحظات دلنشینی بود تنها اشکالش این بود که روزهای خیلی کوتاه بود سرمای هوا هم باعث می شد بیشتر خانه باشیم تا اینکه بخواهیم بیرون برویم. فردای روز عقد مان حمید را برای شام دعوت کرده بودیم تازه شروع کرده بودم به سرخ کردن کوکوها که زنگ خانه به صدا در آمد حدس میزدم که امروز هم مثل روزهای قبل حمید خیلی زود به خانه ما بیاید از روزی که محرم شده بودیم هر بار ناهار یا شام دعوت کرده بودیم زودتر می آمد دوست داشت دستی برساند این طور نبود که دقیقا وقت ناهار یا شام بیاید. حمید بعد از سلام و احوال پرسی با بقیه همراه من به آشپزخانه آمد گفت به به ببین چه کرده سر آشپز گفتم نه بابا زحمت کوکوها رو مامان کشیده من فقط میخوام سرخشون کنم روغن که حسابی داغ شد شروع کردم به سرخ کردن کوکوها. حمید گفت اگر کمکی از دست من بر میاد بگو به حمید گفتم پاک کردن مرغ بلدی؟ بابا چند تا مرغ گرفته میخوام پاک کنم کمی روی صندلی جا به جا شد و گفت دوست دارم یاد بگیرم و کمک حالت باشم خندیدم و گفتم معلومه تو خونه ایی که کدبانویی مثل عمه من باشه و دختر عمه ها همه کار ها رو انجام بدن شما پسر ها نباید عملا از کار خونه داری سر رشته ای داشته باشید گفت این طورها هم نیست البته اشکال فرزانه خانم باز من پیش آقایون یه پا آشپز حساب میشم چون وقتایی که میرسیم سنبل آباد من آشپزی میکنم برادرام به شوخی بهم میگن یانگوم...🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_سوم.. #قسمت_دهم..
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ..🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 صحبت با حمید حواسم را پرت کرده بود موقع سرخ کردن کوکوها روغن روی دستم پاچید تا حمید دید دستم سوخته گفت بیا بشین روی صندلی من بقیه رو سرخ میکنم باید سری بعدی برات دستکش ساق بلند بخرم که روغن روی دستت نریزه. روی صندلی نشستم و گفتم: پس تا تو حواست به کوکوها هست من مرغ ها رو پاک کنم تو هم نگاه کن یاد بگیر از این به بعد خونه خودمون رفتیم توی پاک کردن مرغ ها کمکم کن به خاطر این که علاقه داشت در امورات خانه کمک حال من باشد سریع صندلی گذاشت و کنار من نشست دوربین موبایلش را هم روشن کرد و گفت فیلم برداری میکنم چون میخوام دقیق یاد بگیرم و چیزی از قلم نیفته گفتم از دست تو حمید. شروع کردم به پاک کردن مرغ ها وسط کار توضیح میدادم اول اینجا رو برش میدیم حواسمون باشه که پوست مرغ رو این طوری باید جدا کنیم این قسمت به درد بال کبابی میخوره و ... درست مثل یک کلیپ آموزشی بیش از سی بار ان فیلم را نگاه کرد طوری که کامل چم و خم کار را یاد گرفت بقیه مرغ ها را حتی خیلی حرفه ای تر و سریع تر از من پاک کرد. شام را که خوردیم حمید طبق معمول نگذاشت مادرم ظرف ها را بشورد گفت من و فرزانه می شوریم کنار ظرف شستن حرفامونو می زنیم من طرف ها را می شستم و حمید آن ها را آب می کشید این وسط گاهی از اوقات شیطنت می کرد و روی سر و صورت من آب می پاچید.به حمید گفتم می دونی آرزوی دوره ی نامزدی من چیه؟ با خنده گفت چیه؟ نکنه برای اون شش میلیون نقشه کشیدی؟گفتم اون که نیاز به نقشه کشیدن نداره حمید آقا هر چی داره مال منه منم هر چی دارم مال حمید آقاست گفت حالا بگو ببینم چه آرزوهات کنجکاو شدم بشنوم. گفتم اولین ارزوم این هستش که از دانشگاه تا خونه قدم بزنیم و با هم باشیم دونی هم اینکه با هم تا بالای کوه میلدار بریم من اون موقع که کوچکتر بودم با داییم تا پای کوه رفتم ولی نشد بالا بریم. حمید گفت خوشم میاد آدم قانعی هستیا آرزوهای ساده ای داری تا دانشگاه تا خونه رو هستم ولی کوه رو قول نمی دم چون الان شده بخشی از پادگان و محل کار ما سخت اجازه بدن که بخوایم بریم بالای کوه. خداحافظی مان داخل حیاط نیم ساعتی طول کشید حمید گفت فردا مرخصی گرفتم برم سنبل آباد میخوایم باغ گیلاسمون رو بیل بزنیم بابا دست تنهاست میرم کمک کنم گفتم تو رو خدا مراقب باش من همیشه از جاده الموت می ترسم آهسته رانندگی کنید هر وقت هم رسیدین به من زنگ بزنید. ساعت ده صبح تازه مشغول مرور درسهایم شده بودم که حمید پیام داد صبح آلبالوییت بخیر. حدس زدم که از سنبل آباد کنار درخت های آلبالو و گیلاسشان پیام می دهد...🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ادامه دارد... https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_سوم.. #قسمت_یازده
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 از قزوین تا سنبل آباد هفتاد کیلومتر راه بود روستایی در منطقه الموت بسیار سرسبز کنار کوه های زیبایی که اکثر اوقات بلندی کوه ها داخل مه گم می شود خانه پدر حمید این روستا کنار یک رودخانه باصفاست. تماس که گرفتم متوجه شدم حدسم درست بوده است بعد از احوال پرسی گفت: ببین فرمانده این درخت بزرگ آلبالویی که کنارش وایستادم مال شماست کسی حق نداره به این درخت نزدیک بشه من را به القاب مختلف صدا می زد من پیش دیگران حمید صدایش می کردم ولی وقتی خودمان بودیم می گفتم حمیدم دوست داشتم به خودش بقبولانم که دیگر فقط برای خودش نیست برای من هم هست. سر شوخی را باز کردم و گفتم پسر سنبل آبادی از کی تا حالا من شدم فرمانده؟ خندید و گفت تو خیلی وقته فرمانده هستی خبر نداری. اولین تماسمان پنجاه و هفت دقیقه طول کشید پشت گوشی شنیدم که برادرش اذیتش می کرد و به شوخی می گفت حمید تو دیگه خیلی زن ذلیلی آبرو برای ما نذاشتی حمید احترام بزرگ تر بودن برادرش را داشت چیزی به حسن آقا نگفت ولی به من گفت: من زن ذلیل نیستم من زن شهیدم. من ذلت زده نیستم. مرامش یک چیزی مثل همان دیالوگ های فرشته با هم می آیند مرد باید نوکر زن و بچه اش باشد. از سنبل آباد که برگشته بود کلی گردو و فندوق آورده بود یک پارچه وسط آشپزخانه انداخته بودیم و مشغول شکستن گردوها بودیم که به حمید گفتم عزیزم اگه یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ گفت: نه بابا راحت باش. گفتم میشه این دفعه که رفتی سلمونی ریشاتو مدلی کوتاه کنی که من میگم؟ دوست دارم مدل محاسن و موهاتو عوض کنی. گفت: چه مدلی دوست داری بزنم؟ ماشین اصلاح رو بیار خودت بزن هر مدلی که می پسندی گفتم: حمید دست بردار حالا من یه حرفی زدم خودم بلد نیستم که خراب میشه موهات گفت: خودم یادت می دم چطور با ماشین کار کنی تهش این میشه که مو هام خراب بشه میرم از ته می زنم گفتم: آخه تا حالا این کار رو نکردم حمید جواب داد: اشکال نداره یاد می گیری ظاهر و تیپ همسر باید به سلیقه همسر باشد. آن قدر اصرار کرد که دست به کار شدم یادم داد چطور با ماشین کار کنم محاسن و موهایش را مرتب کرد از حق نگذریم چیز بدی هم نشد تقریبا همان طوری شده بود که من دوست داشتم از آن به بعد خودم کف اتاق زیرانداز و نایلون می انداختم و به همان سلیقه ای که دوست داشتم موهاش را مرتب می کردم. تقریبا هر روز همدیگر را می دیدیم خیلی به هم وابسته شده بودیم یا حمید به خانه ما می آمد یا من به خانه عمه می رفتم یا با هم می رفتیم بیرون ان روز هم طبق معمول نزدیک غروب از خانه بیرون زدیم. پاتوق اصلی ما بقعه چهار انبیا بود مقبره چهار پیامبر و یک امامزاده که مرکز شهر قزوین دفن شدند ان قدر رفته بودیم که کفشدار ان جا ما را می شناخت کفش هایمان را یک جا می گذاشت شماره هم نمی داد حمید به خاطر میخچه ای که مدت ها قبل عمل کرده بود همیشه کفش طبی می پوشید...🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_سوم.. #قسمت_دوازد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 زیارت که کردیم ترک موتور سوار شدیم و گفتم بزن بریم به سرعت برق و باد معمولا روی موتور از خودمان پذیرایی می کردیم مخصوصا پفک چند تایی هم به حمید دادم پفک ها را که خورد گفت فرزانه من با این همه ریش اگه یکی ببینه این طوری روی موتور پفک می خوریم و ریش و سبیل ها همه پفکی شده آبروی ما رفته گفتم با همه باش و با هیچ کس نباش خوش باش حمید از این پفک ها بعدا گیرت نمیاد. مسیر همیشگی را از خیابان سپه تا گلزار شهدا آمدیم محوطه گلزار فروشگاه محصولات فرهنگی زده بودند به پیشنهاد حمید سری به آنجا زدیم قسمت فروش کتاب جواب ترین جای فروشگاه برای حمید بود من هم به سراغ تابلوهای تزینی رفتم. حمید کتابی که جدید چاپ شده بود را برداشت و از فروشنده پرسید شما این کتاب را خوندی؟ می دونی موضوعش چیه؟ فروشنده گفت از ظاهرش بر میاد که درباره اثبات قیامت باشه مقدمه کتاب رو بخونی مشخص میشه حمید جواب داد: چون من هزینه ای بابا کتاب ندادم حق ندارم حتی مقدمه رو بخونم کتاب رو وقتی میتونم بخرم که خریده باشم والا حتی یک صفحه هم مشکل شرعی داره شاید نویسنده یا ناشر کتاب راضی نباشه خیلی خوب احساس کردم که فروشنده بیشتر از من از این همه دقت نظر حمید تعجب کرد. به حمید گفتم برای خونه خودمون تابلو بخریم؟ نگاهی به تابلو ها انداخت و گفت: پیشنهاد خوبیه باید از الان که فرصمتون بیشتره به فکر باشیم. همه تابلو ها را بالا پایین کردیم و نهایتا یک تابلوی تماشایی از تصویر امام خامنه ای که در حال خنده بود برداشتیم. حمید موقع حساب کردن پول تابلو در حالی که نگاهش به ویترین قسمت انگشترها بود پرسید انگشتر در نجف دارید؟ فروشنده جواب داد سفارش دادیم احتمالا برامون بیارن از فروشگاه که بیرون آمدیم دستش را جلوی چشم من بالا آورد و گفت: این انگشتر رو می بینی خانوم؟ در نجفه همیشه همراهم شنیدم اون هایی که انگشتر در نجف میندازن روز قیامت حسرت نمی خورن باید برم نگین این انگشتر رو نصف کنم یه رکاب بخرم که تو هم انگشتر در نجف داشته باشی دلم نمیاد روز قیامت حسرت بخوری. نیم ساعتی تا نماز مغرب زمان داشتیم به قبور شهدا که رسیدیم حمید چند قدمی جلوتر از من قدم بر می داشت تنها جایی که دوست نداشت شانه به شانه هم راه برویم مزار شهدا بود می گفت ممکنه همسر شهیدی حتی اگر پیر هم شده باشد ما رو ببینه و یاد شهیدشون و روزایی که با هم بودن بیفته و دل تنگ بشه بهتره رعایت کنیم و کمی با فاصله راه برویم...🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_سوم.. #قسمت_سیزده
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 اول رفتیم قطعه یک ردیف یک سر مزار شهید براتعلی سیاهکلی که از اقدام دور حمید بود از آنجا هم قدم زنان به قطعه هفت ردیف دهم آمدیم وعده گاه همیشگی حمید سر مزار شهید حسن حسین پور این شهید رفیق و هم دوره ای حمید بود از شهدای عملیات پژاک که سال نود شهید شده بود حمید در عالم رفاقت خیلی روی این شهید حساب باز می کرد. سر مزارش که رسیدیم به من گفت فاتحه که خوندی تو برو سر مزار بقیه شهدا من با حسن حرف دارم کمی فاصله گرفتم شروع کرد به درد و دل کردن مهم ترین حرفش هم همین بود پس کی منو می بری پیش خودت؟صدای اذان که بلند شد خودم را وسط حسینیه امامزاده حسن پیدا کردم خیلی خوشحال بودم از این ارتباطم با حمید روز به روز بهتر می شد سری قبلی که امامزاده آمدم سر اینکه نتوانستم با حمید راحت باشم کلی گریه کردم ولی حالا بر خلاف روزهای اول که نمی دانستیم از چه چیزی باید حرف بزنیم هر چقدر می گفتیم تمام نمی شد کاکل مان حسابی به هم گره خورده بود و به هم وابسته شده بودیم. هوای آن شب به شدت سرد بود در کوچه و خیابان پرنده پر نمی زد حمید زنگ زده بود صحبت کنیم از صدای گرفته ام فهمید حال چندان خوشی ندارم نمی خواستم این وقت شب نگرانش کنم ولی آنقدر اصرار کرد که گفتم حالم خوش نیست دل پیچع عجیبی دارم تو نگران نشو نبات داغ میخورم خوب میشم اسپاسم شدیدی گرفته بودم به خودم تلقین می کردم که یک دل درد ساده است ولی هر چه می گذشت بدتر می شوم. حمید پشت تلفن حسابی نگرانم شد از خداحافظی مان یک ربع نکشیده بود که زنگ را زدند حمید بود گفت پاشو حاضر شو بریم بیمارستان گفتم حمید جان چیز خاصی نیست نگران نباش هر چه گفتم راضی نشد این طور موقع که نگرانم می شد مرغ حمید یک پا داشت خیلی روی سلامتی آن حساس بود به قاعده خودم اصلا فکر نمی کردم حمید مردی باشد که تا این حد بخواهد روی این چیزها دقت داشته باشد. هر کار کردم کوتاه نیامد آماده شدن به اورژانس بیمارستان ولایت رفتیم تشخیص اولیه این بود که آپاندیسم عود کرده است دستم را آنژیوکت زدند خیلی خون از دستم آمد تمام لباس ها و کفش هایم خونی شده بود حمید با گاز استریلی که خیس کرده بود دستم را می شست و کفش هایم را تمیز می کرد عین پروانه دور من بود. برای سونوگرافی باید به بیمارستان شهید رجایی می رفتیم از پرستارها کسی همراه ما نیامد من و حمید سوار آمبولانس شدیم پشت آمبولانس خودمان بودیم حالم بهتر شده بود یک جا بند نمی شدم بلند می شوم می ایستادم اولین باری بود که آمبولانس سوار می شدم از هیجان درد را فراموش کرده بودم از خط بالای شیشه بیرون را نگاه می کردم آن قدر شیطنت کردم که حمید صدایش در آمد گفت بشین فرزانه سرت گیج می ره تو آبرو برای ما نذاشتی مثلا داریم مریض می بریم. ساعت یازده شب بود آن قدر بالا پایین پریدم که مریضی یادم رفته بود وقتی دکتر جواب سونوگرافی را دید گفت چیز خاصی نیست ولی امشب بهتره خانوم تحت مراقبت باشن. دوباره به بیمارستان ولایت برگشتیم با تماس به خانواده موضوع را اطلاع دادیم حمید به عنوان همراه کنارم ماند. پنج شنبه بود و طبق معمول هر هفته هیت داشت ولی به خاطر من نرفت. از کنار تخت من تکان نمی خورد به صورتم نگاه می کرد و می گفت راست میگن شبیه ننه هستیا لبخند زدم خیلی خسته بودم داروها اثر کرده بود نمی توانستم با او صحبت کنم . نفهمیدم چطور شد خوابم برد ساعت از نیمه شب گذشته بود که با صدای گریه حمید از خواب پریدم دستم را گرفته بود و اشک می ریخت گفتم عه چرا گریه میکنی نگران نباش چیزی خاصی نیست گفت می ترسم اتفاقی برات بیفته تمام این مدتی که خواب بودی داشتم به این فکر می کردم که اگر قراره روزی بین ما جدایی اتفاق بیفته اول باید من برم والا من طاقت نمیارم. آن شب تا صبح کارش شده بود کنار تخت من نماز بخواند پلک روی هم نمی گذاشت فکر کنم یک دور منتخب مفاتیح را تمام کرد پرستار بخش وقتی دید حمید کنار تخت من مشغول نماز شده است گفت نما ز خونه هست اگر میخواهید نماز بخونید برید اونجا ولی حمید قبول نکرد گفت میخوام کنار خانمم باشم...🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo