افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #قسمت_هشتم...🌷🕊 🕊🌷
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#قسمت_نهم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
کم و بیش صدای صحبت مهمان هارا می شنیدم چند دقیقه که گذشت فاطمه داخل اتاق آمد می دانستم این پاورچین پاورچین آمدنش بی علت نیست مرا که دید زد زیر خنده جلوی دهانش را گرفت و گفت: فکر کنم این بار قضیه شوخی شوخی جدی شده داری عروس میشی. اخم کردم و گفتم: یعنی چه؟ درست بگو ببینم چی شده؟ من که چیزی نشنیدم گفت: خودم دیدم عمه به مامان با چشماش اشاره کرد و یواشکی با ایما و اشاره به هم چیزایی گفتن پرسیدم خب که چی؟ با مکث گفت: نمیدونم اون طور که من از حرفاشون فهمیدم فکر کنم حمید آقا رو بفرستن که با تو حرف بزنه.
با این که قبلا به این موضوع فکر کرده بودم ولی الان اصلا آمادگی نداشتم آن هم چند ماه بعد از اینکه به بهانه درس و دانشگاه به حمید جواب رد داده بودم.
گویا عمه با چشم به مادرم اشاره کرد بود که بروند آشپزخانه آنجا گفته بود:ما که اومدیم دیدن داداش حمید که هست فرزانه هم که هست بهترین فرصته که این دو تا بدون هیاهو با هم حرف بزنن الان هرچی که بشه بین خودمونه داستانی هم پیش نمیاد که چی شد چی نشد ولی به اسم خواستگاری بخوام بیام نمیشه اولا فرزانه نمیذاره دوما یه وقت جور نشه کلی مکافات میشه،جلوی حرف مردم رو نمیشه گرفت توی در و همسایه و فامیل هزار جور حرف می بافن...🌹🍃
#یازهرا...
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷
#ادامه_دارد..
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_هشتم
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد_داستان_عاشقانه_و_زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_دوم.. #قسمت_نهم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
حمید در پوستش نمی گنجید ولی کنار خانم دکتر نمی توانست احساسش را ابراز کند از خوشحالی چندین بار از خانم دکتر تشکر کرد و با لبی خندان از مطب بیرون آمدیم.
چشم های حمید عجیب می خندید به من گفت: خدا رو شکر دیگه تموم شد راحت شدیم چند لحظه ای ایستادم و به حمید گفتم: نه هنوز تموم نشده فکرکنم یه آزمایش دیگه هم باید بدهیم کلاس ضمن عقد هم باید بریم این ها برای عقد لازمه
حمید که سر از پا نمی شناخت گفت: نه بابا لازم نیست همین جواب آزمایش رو بدهیم کافیه زودتر بریم که باید شیرینی بگیریم و به خانواده ها این خبر خوش رو بدهیم حتما اونها هم از شنیدنش خوشحال میشن.
شانه هایم را بالا و انداختم و گفتم :نمیدونم شاید هم من اشتباه میکنم و شما اطلاعاتتان دقیق تره!
قدیم ها که کوچک بودم یکسره خانه عمه بودم و با دختر عمه ها بازی می کردم ولی بعد که بزرگ تر شدم و به سن تکلیف رسیدم خجالت می کشیدم و کمتر میرفتم. حمید هم خیلی کم به خانه ما می آمد ولی از وقتی که بحث وصلت ما جدی شد رفت و آمدها بیشتر شده بود آن روز هم قرار بود حمید با پدر و مادرش برای صحبت نهایی به خانه ما بیایند...🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_سوم.. #قسمت_هشتم.
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_سوم.. #قسمت_نهم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
عاقد لبخندی زد و گفت پس مهریه طلب عروس خانم حتما باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه بعد از فسخ صیغه مقدمات را خواند میخواستم قرآن را با استخاره باز کنم ولی حمید پیشنهاد داد سوره یاسین را بیاورم.
لحظه ای که خطبه خوانده می شد گفت فرزانه دعا کن از خدا بخواه دعایی که من دارم مستجاب بشه نگاهی به چهره حمید انداختم نمی دانستم دعایش چیست دوست داشتم بدانم در چنین لحظه ای به چه دعایی فکر می کند از ته دل خواستم هر چیزی که از خدا خواست اگر به صلاح و خیر است همان طور بشود.
حاج آقا سه بار اجازه خواست که وکیل عقد ما باشد گل را چیدم گلاب را آوردم بعد گفتم اعوذبالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم با اجازه امام زمان و پدر و مادرم و بزرگ تر ها بله حمید هم دقیقا همین جمله را گفت عاقد خیلی خوشش آمده بود گفت خیلی ها اومدن ولی نه بسم الله گفتن نه از امام زمان اجازه گرفتم.
لحظه عقد این بار هم تا بله را گفتم اذان مغرب شد حمید خندید دست من را گرفت و گفت دیدی حکمت داشته قسمت این بوده تو بله ها رو به من موقع اذان بگی.
با عمه و مادرم روبوسی کردیم برای زیر لفظی یک النگو خریده بودند که آن هم کوچک در آمد قرار شد ببرند عوض کنند دستبند بخرند یک چمدان پر از وسیله هم آورده بودند قرآن چادر نماز ، اسپند ، مسواک به همراه یک ادکلن خیلی خوشبو که همه را حمید با سلیقه خودش انتخاب کرده بود.
وقتی داشتیم از محضر بیرون می آمدیم حمید به گفت وقتی رفته بودم کربلا میخواستم برات چادر عروس بخرم ولی گفتم شاید به سلیقه تو نباشه ان شالله با هم که کربلا رفتیم با سلیقه خودت یه چادر عروس قشنگ می خریم.
مراسم که تمام شد سعید آقا که آن ها هم نامزد بودند گفت شما تازه عقد کردین با ماشین ما برین بیرون شام بخورید سعید آقا مامور انتظامی بود و معمولا برای ماموریت و دوره آموزشی سیستان و بلوچستان می رفت خیلی کم پیش می آمد که قزوین باشد حتی روزی که صیغه کردیم و همه فامیل مهمان ما بودند آقا سعید زاهدان بود حمید گفت نه داداش شما تازه از ماموریت اومدی با خانمت برو بیرون ما پای پیاده رفتنمون بد نیست...🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
@piyroo
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهيد_چمران به روایت غاده جابر
#قسمت_نهم
🍃به هرحال ، روزهای سختی بود اجازه نمی دانند از خانه بروم بیرون .بعد از هجده سال تنها این ور و آن ور رفتن ،کلید ماشین را از من گرفتند .هر جا می خواستم بروم برادرم مرا می برد و بر می گرداند تا مبادا بروم مدرسه یا پی آقای غروی .طفلک سید غروی به خاطر ازدواج من خیلی سختی کشید .می گفتند: شما دخترمان را با این آقا آشنا کردید .البته با همه این فشارها من راههایی پیدا می کردم ومصطفی را می دیدم .اما این آخری ها او خیلی کلافه و عصبانی بود .
🍃یک روز گفت: ما شده ایم نقل مردم ،فشار زیاد است شما باید یک راه را انتخاب کنید یا این ور یا آن ور . دیگر قطع اش کنید .مصطفی که این را گفت بیشتر غصه دار شدم .باید بین پدر و مادرم که آنهمه دوستشان داشتم و او ،یکی را انتخاب می کردم .سخت بود ، خیلی سخت گفتم: مصطفی اگر مرا رها کنی می روم آنطرف ،
تو باید دست مرا بگیری !گفت: آخر این وضعیت نمی تواند ادامه داشته باشد
🍃آن شب وقتی رسیدم خانه پدر ومادرم داشتند تلویزیون نگاه میکردند .تلویزیون را خاموش کردم و بدون آنکه از قبل فکرش را کرده باشم گفتم: بابا ! من از بچگی تا حالا که بیست و پنج شش سالم است هیچ وقت شما را ناراحت نکرده ام ،اذیت نکرده ام ، ولی برای اولین بار می خواهم از اطاعت شما بیایم بیرون و عذر میخواهم.پدرم فکر می کرد مسئله من با مصطفی تمام شده ،چون خودم هم مدتی بود حرفش را نمی زدم پرسید: چی شده ؟ چرا ؟بی مقدمه ، بی آنکه مصطفی چیزی بداند ،گفتم: من پس فردا عقد می کنم .
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
{ #عاشقانہ_دو_مدافع🌿}
#قسمت_نهم
هل شدم و گوشے از دستم افتادو رفت زیر صندلے
داشت میرسید ب ماشیـݧ از طرفے هرچقد تلاش میکردم نمیتونستم گوشے و بردارم
در ماشیـݧ و باز کرد سرشو آورد تو و گفت مشکلے پیش اومده دنبال چیزے میگردید؟؟
لبخندے زدم و گفتم:ن چ مشکلے؟؟؟فقط گوشیم از دستم افتاد رفت زیر صندلے
خندید و گفت:بسیار خوب
چند تا شاخہ گل یاس داد بهم و گفت اگہ میشہ اینارو نگہ دارید.
با ذوق و شوق گلهارو ازش گرفتم وبوشون کردم
و گفتم: مـݧ عاشق گل یاسم
اصـݧ دست خودم نبود این رفتار
خندید و گفت:میدونم
خودمو جم و جور کردم و گفتم:بلہ؟؟از کجا میدونید؟؟
جوابمو نداد حرصم گرفتہ بود اما بازم سکوت کردم
اصـݧ ازش نپرسیدم براے چے گل خریده حتے نمیدونستم کجا داریم میریم
مثل ایـݧ کہ عادت داره حرفاشو نصفہ بزنہ جوݧ آدمو ب لبش میرسونہ
ضبط و روشـݧ کرد
صداے ضبط زیاد بود تاشروع کرد ب خوندݧ مـݧ از ترس از جام پرید
سریع ضبط و خاموش کرد ببخشید خانم محمدے شرمندم ترسیدید ؟؟
دستم و گذاشتم رو قلبم و گفتم:
بااجازتوݧ
اے واے بازم ببخشید شرمنده
خواهش میکنم.
گوشیم هنوز زیر صندلے بود و داشت زنگ میخورد
بازم هر چقدر تلاش کردم نتونستم برش دارم
سجادے گفت خانم محمدے رسیدیم براتوݧ درش میارم از زیر صندلے
ب صندلے تکیه دادم
نگاهم افتاد ب آینہ اوݧ پلاک داشت تاب میخورد منم ک کنجکاو...
همینطورے ک محو تاب خوردن پلاک بودم ب آینہ نگاه کردم
اے واے روسریم باز خراب شده
فقط جلوے خودمو گرفتم ک گریہ نکنم
سجادے فهمید
رو کرد ب مـݧ و گفت:
دیگہ داریم میرسیم
دیگہ طاقت نیوردم و گفتم:
میشہ بگید کجا داریم میرسیم
احساس میکنم ک از شهر داریم خارج میشم
دستے ب موهاش کشید و گفت
بهشت زهرا....
پس واسہ همیـݧ دیروز بهم گفت نرم حدس زده بودماااا اما گفتم اخہ قرار اول ک من و نمیبره بهشت زهرا...
با خودم گفت اسماء باور کـݧ تعقیبت کرده چے فکر میکردے چے شد
با صداش ب خودم اومدم
رسیدیم خانم محمدے...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
❇️ #تفسیر_زیارت_عاشورا
#قسمت_نهم
📜«اَلسّلامُ ﻋَﻠَﯿْﮏَ ﯾﺎ اَﺑﺎ عَبْدِﷲِ» به این کلمه ی (یا) اگر دقت کنید در فرهنگ عرب برای صدا زدن هر چیز دور و نزدیکی به کار می رود. وقتی می خواهیم برای امام حسین (ع) بکار ببریم اگر بگوییم برای یک چیز دور است یعنی تقریبا شبیه سوره ی بقره؛ «اﻟﻢ، ذَٰﻟِﻚَ اﻟْﻜِﺘَﺎبُ ﻻَ رَﻳْﺐ..» چرا «ذَٰلِكَ» می گوید؟! در زبان عربی «ذَٰلِكَ» یعنی آن، «تِلكَ» یعنی این.
⚠️اینجا یک نکته ای پیش می آید؛ قرآن که در دست من و کنار من است یعنی دارم می خوانم، پس چرا با اینکه نزدیک و پیش من است اینجا خدا صفت «ذَٰلِكَ» دور را برای قرآن بکار می برد؟ مفسرین اینطور نقل می کنند قرآن آن قدر از لحاظ معنوی و از لحاظ روحانی در درجه ی بسیار بالایی است که عقل و درک ما به فهم آن نمی رسد یعنی خیلی از لحاظ معرفتی ما نسبت به قرآن دور هستیم از این لحاظ تعبیر «ذَٰلِكَ» را برای قرآن بکار می برد.
👌همین طور برای کلمه ی «یا اَبا عَبْدِالله» اگر بخواهیم صفت دور بکار ببریم می توانیم از این تفسیر استفاده کنیم که امام حسین (ع) به عنوان خلیفه ی خدا به عنوان حجت خدا، کسی که انسان کاملی است آن قدر از لحاظ معنوی و از لحاظ روحانی در درجه ی بالایی قرار دارد که فهم و درک ما برای اینکه بتوانیم به معرفت امام حسین برسیم نخواهد رسید و خیلی از این لحاظ دور و عقب هستیم به همین خاطر صفت (یا) به معنی دور را می گیریم.
🔹اما اگر معنی نزدیک را هم بگیریم باز هم می شود یعنی در آداب زیارت اهل بیت فرق نمی کند زیارت هر امامی باشد آیت الله بهجت می فرمایند؛ در باب آداب زیارت، اهم (مهمترین) آداب این است که شما بدانید بین حیات معصومین (زنده بودن) و مرگ آنها هیچ تفاوتی نیست. وقتی به حرم امام رضا (ع) می روید آن اذن دخولی که می خوانید می گویید یا امام رضا شهادت می دهم که کلام من را می شنوید و سلام من را جواب می دهید و ناظر هستید.
👈اینجا هم همان است ای زائر «اَباعَبْدِالله» وقتی می خواهید امام حسین (ع) را زیارت بکنید حواستان جمع باشد که امام حسین شهید شده اش با زنده اش هیچ فرقی ندارد و هر دو یکی هستند و حاضر و ناظر بر عمل هستند. پس اگر (یا) را معنی نزدیک هم بگیریم همین تفسیر را می توانیم بگوییم که امام حسین به ما نزدیک است
#ادامه_دارد ...
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#خالڪوبی_تا_شهـادت 👈 #شهیدمجیدقربانخانی 💐 #قسمت_هشتم میگفت میروم آلمان، اما از سوریه سر درآوردم
#خالڪوبی_تا_شهـادت
👈 #شهیدمجیدقربانخانی 💐
#قسمت_نهم
وقتی رفت تمام جیبهایش را خالی میڪند «مدافعان برای پول میروند» این تڪراریترین جمله این روزهاست ڪه مجید را بارها آزار داده است. بارها آزاردیده است وقتی گفتهاند ۷۰ میلیون توی حسابش ریختهاند و در گوش خانوادهاش خواندهاند که مجید به خاطر پول میرود. پدر مجید میگویند: «آنقدر آشنا و غریبه به ما گفتند ڪه برای مجید پول ریختهاند ڪه اینطور تلاش میڪند. باورمان شده بود. یڪ روز سند مغازه را به مجید دادم. گفتم این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش برای خودت. هر کاری میخواهی بڪن. حتی اگر میخواهی سند خانه را هم میدهم. تو را به خدا به خاطر پول نرو. مجید خیلی عصبانی میشود و بارها پایش را به زمین میڪوبد و فریاد میگوید: «به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو من بازهم میروم. من خیلی به همریختم.» مجید تصمیمش را گرفته است. یڪ روز بیقید به تمام حرفهایی ڪه پشت سرش میزنند. ڪارتهای بانکیاش را روی میز میگذارد و جیبهایش را خالی میڪند. تا ثابت ڪند هیچ پولی در ڪار نیست و ثابت ڪند چیز دیگری است ڪه او را میڪشاند. حالا تمام این رفتارها از پسر وابسته دیروز ڪه بدون مادرش حتی مدرسه نمیرفت خیلی عجیب است: «وقتی ڪارتهایش را گذاشت روی میز و رفت حدود ۵ میلیون تومان در حسابش بود. مجید داوطلبانه رفت و هیچ پولی نگرفت. حتی بعد از شهادتش هم خبری نشد. عید امسال با ۵ میلیونی ڪه در حسابش بود بهعنوان عیدی از طرف مجید برای خواهرهایش طلا خریدم.»
#ادامہ_دارد...
✨به نیت شهید سردار قاسم سلیمانی و شهید مجید قربانخانی برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹
✍🏻 #نویسنده: الهام تیموری
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✾•┈┈••✦🌸✦••┈┈•✾
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_نهم
برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد.
عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی #مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.»
شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟»
همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمیدونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم #تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.»
اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را بهخوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!»
خاطرش بهقدری عزیز بود که از وحشت حمله #داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس #تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت.
تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند.
اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به #آمرلی بیاورد.
ساعتی تا سحر نمانده و حیدر بهجای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر!
عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخهای عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد.
تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«میترسم دیگه نتونه برگرده!»
وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل #عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.
نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟»
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!»
فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی #عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟»
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیباییام را شکست که با بیقراری #شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!»
از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من #اسیر داعشیها بشم خودمو میکُشم حیدر!»
بهنظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!»
قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد.
در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_نهم
💠 دیگر نمیخواستم دنبال سعد #آواره شوم که روی شانه سالمم تقلاّ میکردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم :«فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من میترسم بیام بیرون!»
طوری معصومانه تمنا میکردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند. کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدریاش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و #عاشقانه نجوا کرد :«هرچی تو بخوای!»
💠 انگار میخواست در برابر قلب مرد غریبهای که نگرانم بود، تصاحب #عشقم را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند :«هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم!»
میفهمیدم دلواپسیهای اهل این خانه بهخصوص مصطفی عصبیاش کرده و من هم میخواستم ثابت کنم تنها #عشق من سعد است که رو به همه از #همسرم حمایت کردم :«ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد #سوریه رو به من نشون بده، نمیدونستیم اینجا چه خبره!»
💠 صدایم از شدت گریه شکسته شنیده میشد، مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی میکنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته میخواستم جانمان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم :«بخدا فردا برمیگردیم #ایران!»
اشکهایم جگر سعد را آتش زده و حرفهایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش #اشکم را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد :«فقط بخاطر تو میمونم عزیزم!»
💠 سمیه از درماندگیام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمیکند که دوباره به پشتی تکیه زد، ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بیهیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که می-خواست زیر پردهای از صبر پنهان کند، حکم کرد :«امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم میبرمتون #دمشق که با پرواز برگردید تهران، چون مرز #اردن دیگه امن نیست.»
حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمیخواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد. با نگاهم التماسش میکردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشکها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قید این قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد :«دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمیگردیم #تهران سر خونه زندگیمون!»
💠 باورم نمیشد از زبان تند و تیزش چه میشنوم که میان گریه کودکانه خندیدم و او میخواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید :«خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمیذارم از هیچی بترسی، برمیگردیم تهران!»
از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه¬خرجی میکرد خجالت میکشیدم و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمیکَند و #عاشقانه نگاهم میکرد. دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم.
💠 از حجم مسکّنهایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه میکشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس #خنجر، پلکم پاره میشد و شانهام از شدت درد غش میرفت.
سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمی¬برد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر میترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم :«سعد من میترسم! تا چشمامو میبندم فکر میکنم یکی میخواد سرم رو ببره!»
💠 همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم :«چرا امشب تموم نمیشه؟» تازه شنید چه میگویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند :«آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم!»
چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد، دوباره پلکم خمار خواب شد و همچنان آهنگ صدایش را میشنیدم :«من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!» و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام #سحر که صدایم زد.
💠 هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال اینکه این مسیر به خانهمان در تهران ختم میشود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم #درعا حتی تحمل ثانیهها برایم سخت شده بود.
سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم #آیتالکرسی خواند، شوهرش ما را از زیر #قرآن رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی میکرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#داستان_تمام_زندگی_من
#قسمت_نهم
اون حتی چند بار متین رو به خاطر من دعوا کرده بود که چرا من رو تنها می گذاشت و ساعت ها بیرون می رفت . من درک می کردم که متین کار داشت و باید می رفت اما حقیقتا تنهایی و بی هم زبونی سخت بود
اوایل، مرتب براشون مهمون می اومد ... افرادی که با ذوق برای دیدن متین می اومدن ... هر چند من گاهی حس عجیبی بهم دست می داد ...
اونها دور همدیگه می نشستن ... حرف می زدن و می خندیدن ... به من نگاه می کردن و لبخند می زدن ... و من ساکت یه گوشه می نشستم ... بدون اینکه چیزی بفهمم و فقط در جواب لبخندها، لبخند می زدم ... هر از گاهی متین جملاتی رو ترجمه می کرد ... اما حس می کردم وارد یه سیرک بزرگ شدم و همه برای تماشای یه دختر بور لهستانی اومدن...
کمی که می نشستم، بلند می شدم می رفتم توی اتاق ... یه گوشه می نشستم ... توی اینترنت چرخی می زدم ... يا به هر طریقی سر خودم رو گرم می کردم ... اما هر طور بود به خاطر متین تحمل می کردم ... من با تمام وجود دوستش داشتم ... اون رو که می دیدم لبخند می زدم و شکایتی نمی کردم ... با خودم می گفتم بهش فشار نیار آنیتا .. سعی کن همسر خوبی باشی ... طبيعيه ...... تو به یه کشور دیگه اومدی ... تقصیر کسی نیست که زبان بلد نیستی
ما چند ماه توی خونه پدر و مادر متین بودیم ... متین از صبح تا بعد از ظهر نبود ... بعد از ظهرها هم خسته برمی گشت و حوصله زبان یاد دادن به من رو نداشت ... با این وجود من دست و پا شکسته یه سری جملات رو یاد گرفته بودم ...
آخر یه روز پدر متین عصبانی شد و با هم دعواشون شد ... نمی دونم چی به هم می گفتن اما حس می کردم دعوا به خاطر منه ... حدسم هم درست بود ... پدرش برای من معلم گرفت ... مادرش هم در طول روز ... با صبر زیاد با من صحبت می کرد .... تمام روزهای خوش من در ایران، همون روزهایی بود که توی خونه پدر و مادرش زندگی می کردیم...
ما خونه گرفتیم و رفتیم توی خونه خودمون . پدرش من رو می برد و تمام وسایل رو با سلیقه من می گرفت ... و اونها رو با مادرشوهرم و چند نفر از خانم های خانواده شون چیدیم.... خیلی خوشحال بودم... اون روزها تنها چیزی که اذیتم می کرد هوای گرم و خشک تهران بود ... اوایل دیدن اون آفتاب گرم جالب بود .... اما کم کم بیرون رفتن با چادر، وحشتناک شد ... وقتی خانم های چادری رو می دیدم با خودم می گفتم
ادامه دارد...
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_نهم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
مارو بردن یه مدرسه
من شروع کردم به داد و بیداد که منو چرا آوردید اینجا
من این همه پول ندادم که منو بیارید مدرسه 😡😡😡😣😣
آقای حسینی : خانم معروفی خواهرمن چه خبرتونه ؟
چه مشکلی پیش اومده خواهرمن ؟
-جناب اخوی ببین
من این همه پول ندادم بیام مدرسه بخوابم 😡😡😡
آقای حسینی : خواهرمن شما مهمون شهدا هستید
به والله محل اسکان همه کاروان راهیان نور مدارس هستن
-شهید 😂😂😂😂
جدیدا اسم مرده شده شهید 😂😂😂
مسخره کردید خودتونو
به چشم خودم دیدم اشک تو چشمای آقای حسینی جمع شد و با بغض گفت : از حرفاتون پشیمون میشید به زودی 😭😭
اونشب ما ۱۵نفر باهم رفتیم تو یه کلاس 😞😞
بازم غرق گناه بودیم
غافل از اینکه فردا چه خواهدشد
اتفاقی که کل زندگی ما ۱۵نفر تغییر میده
فردا ۵صبح آماده حرکت به سمت ......
#ادامه_دارد..
نویسنده: بانو.....ش
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
9⃣#قسمت_نهم
💢 زینت همان شتر را عوض کردند...و عایشه را بر آن نشاندند. و #عایشه ، دعوى جنگ با #على کردبهانه چه بود⁉️ خونخواهى عثمان! و خودشان بهتر از هر کس مى دانستند که این #بهانه تا کجا مضحک است.
🖤مروان حکم ، سعید عاص را به همراهى در جنگ دعوت کرد. #سعید عاص پرسید:_همراهان تو کیانند؟گفت :
_#طلحه و زبیر عوام و عایشه و سعد و عبدالرحمن و محمد بن طلحه و عبدالرحمن اسید و عبداالله حکیم و...
سعید عاص گفت : _چه بازى #غریبى ! اینها که همه خود، دستشان به خون💔 عثمان آلوده است!
💢 مروان حکم ، #سکوت کرد و از او گذشت.ام سلمه(5) با اتکاء به آنچه از #پیامبر شنیده بود اعلام کرد:_بدانید هر که به جنگ با على رود، کافر است و عصیانگر بر دین خدا. اما فریاد او در ازدحام جمعیت گم شد....
#مالک_اشتر نامه نوشت📝 به #عایشه که از خدا بترس و حریم پیامبر را نگاه دار.
🖤عایشه پاسخ داد:
_تو هم لابد شریک قتل عثمانى که با من مخالفت مى کنى.#امیرمؤمنان ، ناخواسته پا به این عرصه گذاشت و با هفتصد سوار به ((ذى قار)) فرود آمد.
و عایشه وقتى این را شنید، نامه نوشت به حفصه(6) که:_#على به ذى قار فرود آمده است ، نه راه پس دارد، نه راه پیش... 🦋
💢 حفصه با دریافت این پیام ، #مطریان و مغنیان را جمع کرد و دستور داد که این مضمون را به #شعر درآورند و با دف و تنبک بنوازند و بخوانند تا مگر على بدین واسطه خفیف و #استهزاء شود. تو خبر را که شنیدى ، احساس کردى که دیگر جاى درنگ نیست....
از خانه بیرون شدى و با #رویى پوشیده و ناشناس به خانه حفصه درآمدى.
🖤خانه🏡 شلوغ بود....
مغنیان مى نواختند، کودکان کف مىزدند و زنان دم مى گرفتند:ماالخبر ماالخبر
على فى سقرکالفرس الاشقران تقدم عقر
ان و تاءخر نحر.
راه را #شکافتى تا به مقابل حفصه رسیدى که در بالاى مجلس نشسته بود...
وقتى درست مقابل او قرار گرفتى ، #چهره ات را گشودى ، غضبناك نگاهش کردى ، دندانهایت را به هم #ساییدى و گفتى :
💢راست گفت #رسول خدا که(البغض یتورات)، کینه موروثى است.
اى #دخترعمر! که اکنون با دختر ابوبکر #همدست شده اى براى کشتن پدر من . پیش از این نیز با #پدرانتان همدست شده بودید براى کشتن پیامبر. اما خدا پیامبرش را از #مکر خاندان شما آگاه و کفایت کرد. با پدرانتان در #قتل پیامبر #ناکام ماندید و اکنون کمر به قتل وصى و برادر او بسته اید. شرم کنید.
🖤همین آیه قرآنى📖 براى رسوایى همیشه تان بس نیست ؟
"وان تظاهرا علیه فان االله هو مولیه و جبریل و صالح المؤ منین و الملائکۀ بعد ذلک ظهیر.(7) دوست دارى به برادرت یادآورى کنى که این آتش🔥 #اززمان_پیامبر در زیر خاکستر خفته است.
💢 اینها اگر #جرات مى کردند، پیامبر را از میان برمى داشتند. نتوانستند، سر از #سقیفه در آورند،
#بیست_و_پنج_سال خورشید را به بند کشیدند و در شهر #کوران ، پادشاهى کردندو بعد بر شتر نشستند و بعد، سر از #نهروان(8) درآوردند،
به لباس 👕ابوموسى اشعرى درآمدند و دست آخر، شمشیر🗡 را به دست #ابن_ملجم دادند.
و کدام آخر؟معاویه از همه گذشتگان پلیدتر مکارتر بود. نیش معاویه بود که #زهر را به جان برادرمان حسن ریخت.
🖤دوست دارى فریاد بزنى :
برادرم ! تو که اینها را مى دانى چرا اتصالت را به خدا و پیامبر علم مى کنى ؟اما فریاد نمى زنى ،.
#ادامه_دارد.......
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
- - ------••~🍃🌸🍃~••------ - -
https://eitaa.com/piyroo
- - ------••~🌸🍃🌸~••------ - -
#رمان_محمد_مهدی
#قسمت_نهم
🔰 قبل از اینکه عقد کنه ، من و پدرش تصمیم گرفتیم طبقه بالای خونه خودمون رو درست کنیم و بسازیم تا دست همسرش رو بگیره و برن داخلش زندگی کنن که اول زندگی دغدغه خونه و اجاره دادن و این بنگاه و اون بنگاه گشتن نداشته باشن
🌀وقتی موضوع رو فهمید اومد دست من و پدرش رو بوسید و کلی از برنامه های آینده زندگیش گفت ، بعدش هم که خواستگاری و عقد و بعد هم...
روزی که تصادف کردن و خبرش رو برای ما آوردن، روزی بود که حاج اقا رحمتی شیرینی گرفته بود برای تائید طبقه دوم و گرفتن پایان کار و سند منزل به اسم پسرمون، دیگه خبر نداشتیم که قراره چند دقیقه بعد خبر فوت پسر و عروسمون رو بشنویم
🔰 امروز هفت ماه از اون حادثه میگذره، من و پدرش روز به روز داریم پیرتر و افسرده تر میشیم ، آخه تنها فرزند ما بود و ما بچه دیگه ای نداریم، برای همین امروز صبح بعد نماز به حاج اقا گفتم بیا یه درخواستی از امام زمان (عج) کنیم
گفت چه درخواستی؟
گفتم بیا بریم حیاط ، زیر آسمون خدا ، نماز استغاثه به امام زمان که تو مفاتیح هست رو بخونیم و بعدش از آقا درخواست کنیم یک زوج جوان مومن رو که دنبال خریدن خونه هستن پیدا کنیم ، بیاریم طبقه بالا ساکن کنیم تا جای خالی رضا و عروسمون رو پر کنن، ما که داریم پیر میشیم و توان بالارفتن از پله ها رو نداریم ، همین طبقه پایین برامون بهتره، اونها رو می فرستیم بالا که نو هم هست ، هرچی هم خواستن و توانشون بود پول پیش و اجاره بدن، اگر هم خوب بودن تا هر وقت دلشون خواست اینجا بمونن یا اصلا طبقه بالا رو با قیمت خوب بهشون می فروشیم که بدون دغدغه تا آخر عمر زندگی کنن و ما هم تنها نباشیم و داغ عزیزمون قابل تحمل تر باشه
شما که امروز میری بیرون نون بگیری، قشنگ بنگاه ها و جاهایی که فکر می کنی بشه افرادی رو گیر آورد که دنبال خونه هستن ، زیر نظر بگیر، انشالله یه زوج خوب پیدا کنیم که قطعا مهمان خدا هستند و قدم اونها روی چشم
🌀 حاج اقا رحمتی هم بعد شنیدن پیشنهادم قبول کرد و بعد نماز استغاثه رفت نون بگیره ، اما کسی رو پیدا نکرد، عصر که شد بهش گفتم به بهانه نون عصرانه برو بیرون و قشنگ تر همه جا رو ببین، خدا رو چه دیدی، شاید همین امروز امام زمان (عج) برای ما مهمان خدا پیدا کرد، این بود که اومد بیرون و شما دو نفر رو پیدا کرد ، و آورد خونه
حالا هم قدم شما روی چشم ما
شما مهمان خدا هستین ، برین طبقه بالا رو ببینن و اگر پسند کردین ، اسباب کشی کنین و ساکن بشین
✳️ هادی نگاهی به اقای رحمتی کرد، بعد یه نگاه به حاج خانم کرد و گفت مگه میشه؟ به همین راحتی؟
شاید ما اون کسی نباشیم که شما دنبالش می گردین؟
شاید اصلا پول ما اونقدر نباشه که بتونیم پیش و اجاره مورد نظر شما رو بدیم؟
🔰 حاج اقا رحمتی گفت این چه حرفیه پسرم، کی حرف پول زد ؟
شما بیا ساکن بشو
هرقدر دلت خواست پول پیش بده ، هرقدر هم دوست داشتی اجاره
اصلا نده
مهم نیست
ولی من میدونم اشتباه نکردم ، می دونم انتخاب بد نکردم ، شما همون زوج مومنی هستین که ما از امام زمان (عج) خواستیم
#ادامه_دارد ........
#نویسنده :
#استاد_احسان_عبادی
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃 ✫⇠ #قسمت_هفتم 🔵 خ
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
#رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_نهم
🔵 می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.»
خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: «ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!» پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.»
از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیل ها کوتاه می آمدند. پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.
یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یکی از درخت های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند.»
💟ادامه دارد...✒️
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#دست_تقدیر #قسمت_هشتم 🎬: رقیه همانطور که چادرش را تا میزد جلو آمد و از دیوار شیشه ای پایین را نگاه
#دست_تقدیر
#قسمت_نهم 🎬:
محیا چادرش را روی سرش انداخت و دوباره به سمت دیوار شیشه ای راه افتاد، گوشه ای از پرده را طوری کنار زد که راننده اتومبیل متوجه او نشود، نگاهش به سمت جایی کشیده شد که جاسم را دیده بود و هر چه جستجو کرد بین مردمی که آنجا در رفت و آمد بودند ، خبری از جاسم نبود ولی ماشین عمویش همانجا سرجای اولش بود.
محیا فکری کرد، رفتار راننده خیلی مشکوک بود، پس رفتن محیا به صلاح نبود، چون بی شک راننده به خاطر وجود محیا آنجا مانده بود و اگر محیا به دنبال مادرش میرفت، او هم در پی محیا میرفت و کار خراب میشد.
محیا بار دیگه چادرش را درآورد، به سمت چمدان رفت، در ان را باز کرد و کتابی بیرون آورد و روی تخت خوابی که نزدیک دیوار شیشه ای بود دراز کشید مشغول خواندن شد، اما هر چه که بیشتر می خواند، کمتر از موضوع کتاب سر در می آورد، تمام حواس این دخترک زیبا در پی مادرش بود. دقایق به کندی می گذشت، محیا به سمت رادیویی که روی میز بین دو تخت گذاشته بودند رفت و آن را روشن کرد و شروع به جستجوی کانال ها کرد و در بین خش خش و پارازیت های رادیویی، صدایی نامفهوم، خبری مهم را گفت: پس از گذشت هفته ها از اینکه شاه ایران، کشورش را ترک کرده بود، امروز آیت الله خمینی وارد ایران شد.
محیا که میخواست خبر را کامل دریافت کند با حالتی دستپاچه موج رادیو را عوض کرد، اما موفق نشد دوباره شبکهٔ رادیویی که خبرها را پخش می کرد بگیرد.
محیا نفسش را محکم بیرون داد، قلبش به شدت هر چه تمام می تپید، یعنی به راستی آیت الله خمینی وارد ایران شده؟! این خبر معنای خیلی خوبی داشت، محیا اشک گوشه چشمش را پاک کرد و در همین حین، در اتاق باز شد و مادر در حالیکه روبنده اش را بالا داده بود و قطرات عرق بر پیشانی اش نشسته بود وارد اتاق شد.
محیا به سمت مادرش رفت و همانطور که دستان مادر را در دست گرفته بود و صدایش از شوق می لرزید گفت: مامان! آیت الله خمینی وارد ایران شده..
رقیه که انگار حامل اخبار بدی بود و چهره اش نگرانی خاصی داشت با شنیدن این خبر گویی تمام نگرانی هایش دود شد و بر آسمان رفت، با ذوقی در صدایش گفت: راست میگی عزیزم؟! آخه تو از کجا شنیدی؟!
محیا به رادیو اشاره کرد و گفت: خودم، خودم با گوشهای خودم شنیدم.
رقیه دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا شکرت... الهی الحمدالله
محیا که تازه یادش افتاده بود که مادرش برای چه به بیرون رفته، گفت: چه خبر بود؟چرا راننده ماشین، مثل یک نگهبان خِبره جلوی در وایستاده؟
رقیه آه کوتاهی کشید وگفت: خوب نگهبان هست، ما نمی دونستیم، بهش گفتم چرا بر نمی گردی؟! گفت به من سفارش کردند تا زمانی که شما در کربلا حضور دارید در خدمتتان باشم و هر وقت خواستید به طرف ایران برید،خودم شما را ببرم تا وسایل آسایش شما فراهم باشد..
محیا که خیره به مادرش بود، آرام زیر لب گفت: همه اش نقشه است مگه نه؟!
رقیه با تکان دادن سر، حرف محیا را تایید کرد و ادامه داد..
ادامه دارد
📝به قلم: ط_حسینی