eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
37.2هزار عکس
17.6هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_اول #قسمت_شانزد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 ، داستان عاشقانه و زندگی 🌷 ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 نیم ساعتی از صحبت های ما گذشته بود که موتور حمید حسابی گرم شد بیشتر او صحبت می کرد و من شنونده بودم یا نهایتا با چند کلمه کوتاه جواب میدادم انگار خودش هم متوجه سکوتم شده باشد پرسید شما سوالی نداری؟ اگر چیزی براتون مهمه بپرسید برایم درس خواندن و کار مهم بود گفتم من تازه دانشگاه قبول شدم اگر قرار بر وصلت شد شما اجازه میدین ادامه تحصیل بدم و اگر جور شد برم سرکار ؟حمید گفت:مخالف درس خوندن شما نیستم ولی واقعیتش رو بخوای به خاطر فضای نامناسب بعضی دانشگاه ها دوست ندارم خانمم دانشگاه بره البته مادرم با من صحبت کرده و گفته که شما به درس علاقه داری از روی اعتماد و اطمینانی که به شما دارم اجازه میدم دانشگاه برین سرکار رفتن هم به انتخاب خودتون ولی نمیخوام باعث بشه به زندگی لطمه وارد بشه. با شنیدن صحبت هایش گفتم: مطمن باشید من به بهترین شکل جواب این اعتماد شما را میدم راجع به کار هم من خودم محیط مر دونه رو نمی پسندم اگه محیط مناسبی بود میرم ولی اگر بعدا بچه دار بشم و ثانیه ای حس کنم همسرم یا فرزندم به خاطر سرکار رفتنم اذیت میشن قول میدم دیگه نروم...🌹🍃 ... . هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_اول #قسمت_شانزده
🕊🌹🔹 🌹 🔹 ، داستان عاشقانه و زندگی 🌷 ..🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 اکثر سوال هایی که حمید پرسید را نیازی ندیدم من هم بپرسم از بس در این مدت ننه از حمید گفته بود جواب همه آنها را می دانستم وسط حرف ها پرسیدم؟ شما کار فنی بلدین؟ حمید متعجب از سوال من گفت:در حد بستن لامپ بلدم گفتم:در جدی که واشر شیر آب رو عوض کنین چطور؟ گفت: آره خیالتان راحت دست به آچارم بد نیست کار رو راه میندازم. مسله ای من را درگیر کرده بود مدام در ذهنم بالا و پایین می کردم که چطور آن را مطرح کنم دلم را به دریا زدم و پرسیدم: ببخشید این سوال را می پرسم چهره من مورد پسند شما هست یا نه؟ پیش خودم فکر می کردم نکند حمید به خاطر اصرار خانواده یا چون از بچگی این حرف ها بوده به خواستگاری من آمده است جوابی که حمید داد خیالم را راحت کرد نمی دونم چی باعث شده همچنین سوالی بپرسین اگر مورد پسند نبودیم که نمی آمدم اینجا اونقدر پیگیری نمی کردم. از ساعت پنج تا شش و نیم صحبت کردیم هنوز نمکدان بین دست های حمید می چرخید صحبت ها تمام شده بود حمید وقتی می خواست از اتاق بیرون برود به من تعارف کرد گفتم نه شما بفرمائید حمید گفت حتما می خواین فکر کنید پس اجازه بدین آخرین حدیث رو هم بگم یک ساعت فکر کردن بهتر از هفتاد سال عبادته . بین صحبت هایمان چندین بار از حدیث و روایت استفاده کرده بود هر چیزی که می گفت یا قال امام صادق بود یا قال امام باقر.با گفتن این حدیث صحبت ما تمام شد و حمید زودتر از من اتاق را ترک کرد...🌹🍃 ... . هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_اول #قسمت_هفدهم.
🕊🌹🔹 🌹 🔹 ، داستان عاشقانه و زندگی 🌷 ..🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 آن روز نمی دانستم مرام حمید همین است :می آید نیامده جواب می گیرد و بعد هم خیلی زود میرود حالا همه آن چیزی که دنبالش بود را گرفته بود من ماندم و یک دنیای رویاهایی که از بچگی با آن ها زندگی کرده بودم و حس می کردم از این لحظه رویاهای پر قرار و نشیبی باید در انتظار من باشد یک انتظار تازه که به حسی تمام ناشدنی تبدیل خواهد شد تمام آن یک ساعت و نیمی که داشتیم صحبت می کردیم پدرم با اینکه پایش در رفته بود عصا به دست بیرون اتاق در رفت و آمد بود می رفت ته راهرو به دیوار تکیه میداد با ایما و اشاره منظورش را می رساند که یعنی کافیه در چهره اش به راحتی می شد استرس را دید می دانستم چقدر به من وابسته است و این لحظات او را مضطرب کرده همیشه وقتی حرص میخورد عادت داشت یا راه میرفت یا لبش ور می چید. وقتی از اتاق بیرون آمدم عمه گفت: فرزانه جان خوب فکر تو بکن ما هفته بعد برای گرفتن جواب تماس میگیریم. از روی خجالت نمی توانستم درباره اتفاق آن روز و صحبت هایی که با حمید داشتم با پدر و مادرم حرفی بزنم این طور مواقع معمولا حرف هایم را به برادرم های میزنم در ماجراهای مختلفی که پیش می آمد مشاور خصوصی من بود با اینکه علی از نظر سنی یک سال از من کوچک تر است ولی نظرات خوبی و منطقی میدهد آن روز رفته بود باشگاه وقتی به خانه رسید هنوز ساکش را زمین نگذاشته بود که ماجرای صحبتم با حمید را برایش تعریف کردم و نظرش را پرسیدم گفت کار خوبی کردی صحبت کردی حمید پسر خیلی خوبیه من از همه نظر تاییدش میکنم...🌹🍃 ... 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_اول #قسمت_هجدهم.
🕊🌹🔹 🌹 🔹 ، داستان عاشقانه و زندگی 🌷 ..🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 مهر حمید از همان لحظه اول به دلم نشسته بود به یاد عهدی که با خدا بسته بودم افتادم درست روز بیستم حمید برای خواستگاری به خانه ما آمده بود تصورش را هم نمی کردم توسل به ائمه اینگونه دلم را گرم کند و اطمینان بخش قلبم باشد حس عجیب و شور انگیزی داشتم همه آن ترس ها و اضطراب ها جای خودشان را به یک اطمینان قلبی داده بودند تکیه گاه مطمنم را پیدا کرده بودم احساس می کردم با خیال راحت میتوانم به حمید تکیه کنم به خودم میگفتم حمید آن کسی هستش که میشه تا ته دنیا بدون خستگی باهاش همراه شد سه روزی از این ماجرا گذشت مشغول رسیدگی به گل های گلخانه بودم مادرم غیر مستقیم چند باری نظرم را درباره حمید پرسیده بود از حال و روزش معلوم بود که خیلی خوشحال است از اول به حمید علاقه مادرانه ای داشته باشد. در حال صحبت بودیم که تلفن خانه به صدا در آمد مادرم گوشی را برداشت با همان سلام اول شصتم خبردار شد که احتمالا عمه برای گرفتن جواب تماس گرفته است در حین احوال پرسی مادرم با دست به من اشاره کرد به عمه چه جوابی بدهم؟ آمدم بگویم هنوز که یک هفته نشده چرا اینقدر عجله دارید؟ بعد پیش خودم حساب کردم دیدم جواب من که مشخص چه امروز چه چند روز بعد شانه هایم را دادم بالا دست آخر دلم را به دریا زدم و گفتم: جوابم مثبته ولی چون ما فامیل هستیم اول باید بریم برای آزمایش ژنتیک یه وقت بعدا مشکل پیش نیاد تا جواب آزمایش نیومده این موضوع رو با کسی مطرح نکنن. علت این که عمه انقدر زود تماس گرفته بود حرف های حمید بود به مادرش گفته بود من فرزانه خانم رو راضی کردم زنگ بزن مطمن باش جواب بله را می گیریم...🌹🍃 ... 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #قسمت_آخر #فصل_اول #ن
🕊🌹🔹 🌹 🔹 ، داستان عاشقانه و زندگی 🌷 ..🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 از پشت پنجره سی سی یو بیمارستان در حال دعا برای شفای همه مریض ها و مادر بزرگم بودم دو سه روزی بود که ننه را به خاطر مشکل قلبی بستری کرده بودند خیلی نگرانش بودم در حال خودم نبودم که دیدم یکی سرش را چرخاند جلوی چشم های من و سلام داد حمید بود هنوز جرات نکرده بودم به چشم هایش نگاه کنم حتی تا آن روز نمیدونستم چشم های حمید چه رنگی هستند گفت:نگران نباش حال ننه خوب میشه راستی دو روز بعد برای دکتر ژنتیک نوبت گرفتم. نوبتمان که شد مادرم را همراه خودمان بردیم من و مادرم جلوتر می رفتیم وحمید پشت سر ما می آمد وقتی به مطب دکتر رسیدیم مادرم جلو رفت و از منشی که یک آقای جوان بود پرسید:دکتر هست یا نه؟ منشی جواب داد: برای دکتر کاری پیش اومده نمیاد نوبت های امروز به سه شنبه موکول شده است...🌹🍃 ... 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_دوم #نکند_یاد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 ، داستان عاشقانه و زندگی 🌷 ..🌹🍃 ..🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 مادرم پیش ما که برگشت حمید گفت: زن دایی شما چرا رفتی جلو؟خودم میرم برای هفته بعد هماهنگ میکنم شما همین جا بنشینید حمید که جلو رفت مادرم با خنده خیلی آرام گفت: فرزانه این از بابای تو هم بدتره! فقط لبخند زدم خجالتی تر از این بودم که به مادرم بگویم: خوبه دیگه روی همسر آیندش حساسه. از مطب که بیرون آمدیم حمید خیلی اصرار کرد تا ما را یک جایی برساند ولی ما چون برای خرید وسایل مورد نیاز مادرم می خواستیم به بازار برویم همان جا از حمید جدا شدیم. سه شنبه که رسید خودمان به مطب دکتر رفتیم در اتاق انتظار روی صندلی نشسته بودیم منشی به نوبت افراد را به داخل اتاق دکتر می فرستاد هنوز نوبت ما نشده بود هوا نه تابستانی و گرم بود نه پاییزی و سرد. آفتاب نیمه جان اوایل مهر از پنجره کف مطب می تابید حمید با اینکه سعی می کرد چهره شاد و بی تفاوتی داشته باشد اما ارزش خفیف دست هایش گویای همه چیز بود مدت انتظارمان خیلی طولانی شد حوصله ام سر رفته بود این وسط شیطنت حمید گل کرده بود گوشی را جوری تکان میداد که آفتاب از صفحه گوشی به سمت چشم های من برگشت از بچگی همین طور شیطنت داشت یکجا آرام نمی گرفت با لحن ملایمی گفتم: حمید آقا میشه این کار رو نکنید؟ تا یک ماه بعد از عقد همین طور رسمی با حمید صحبت میکردم فعل ها را جمع می بستم و شما صدایش میکردم...🌹🍃 ...🌹🍃 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_دوم ..🌹🍃 #نکند_ی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_دوم #نکند_یاد_تو_اندر_دل_ما_طوفان_است #قسمت_سوم..🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 با شنیدن اسم آقای سیاهکلی بی معطلی به سمت اتاق خانم دکتر رفتیم به در اتاق که رسیدیم حمید در را باز کرد و منتظر شد تا من اول وارد اتاق شوم و بعد خودش قدم به داخل اتاق گذاشت و در را به آرامی بست. دکتر که خانم مسنی بود از نسبت های فامیلی ما پرس و جو کرد برای اینکه دقیق تر بررسی انجام شود نیاز بود شجره نامه خانوادگی بنویسم حمید خیلی پیگیر این موضوعات بود مثلا نمی دانست دایی ناتنی پدرم با عمه خودش ازدواج کرده است ولی من همه این ها را به لطف تعریف های ننه دقیق می دانستم و از زیر و بم ازدواج های فامیلی و نسبت های سببی و نسبی باخبر بودم برای همین کسی را از قلم نینداختم از آنجا که در اقوام ما ازدواج های فامیلی زیادی داشتیم چندین بار خانم دکتر در ترسیم شجره نامه اشتباه کرد مدام خط میزد و اصلاح می کرد خنده اش گرفته بود و می گفت: باید از اول شروع کنیم شما خیلی پیچ پیچی هستید!آخر سرهم معرفی نامه داد برای آزمایش خون و ادامه کار...🌹🍃 #یازهرا... 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 #ادامه_دارد...‌
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_دوم #نکند_یاد_
🕊🌹🔹 🌹 🔹 ، داستان عاشقانه و زندگی 🌷 .. ..🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 روز آزمایش فاطمه هم همراه من و حمید امد، آزمایش خون سخت و درد آوری بود اشکم در آمده بود و رنگ به چهره نداشتم حمید نگران و دلواپس بالای سر من ایستاده بود دل این را نداشت که من را در آن وضعیت ببیند با مهربانی از در و دیوار صحبت می کرد که حواسم پرت بشود می گفت: تا سه بشماری تمومه. آزمایش را که دادیم چند دقیقه ای نشستیم به خاطر خون زیادی که گرفته بودند ضعف کرده بودم موقع بیرون آمدن حمید برگه آزمایشگاه را به من داد و گفت: شرمنده فرزانه خانم من که فردا میرم ماموریت بی زحمت دو روز بعد خودت جواب آزمایش رو بگیر هر وقت گرفتی حتما به من خبر بده برگشتیم با هم می بریم مطب به دکتر نشون بدیم. این دو روز خبری از هم نداشتیم حتی شماره موبایل نگرفته بودیم که با هم در تماس باشیم گاهی مثل مرغ سر کنده دور خودم می چرخیدم و خیره به برگه آزمایشگاه تا چند سال آینده را مثل پازل در ذهنم می چیدم با خودم می گفتم: اگر نتیجه آزمایش خوب بود که من و حمید با هم عروسی می کنیم و یه زندگی خوب می سازیم..🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_چهار
🕊🌹🔹 🌹 🔹 ، داستان عاشقانه و زندگی 🌷 .. ..🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 به جواب منفی زیاد فکر نمی کردم چون چیزی هم نبود که بخواهم در ذهنم بسازم گاهی هم که به آن فکر می کردم با خودم می گفتم: شاید هم جواب آزمایش منفی باشه اون موقع چی میشه؟ خب معلومه دیگه همه چی طبق قراری که گذاشتیم همون جا تموم میشه هر کدوم میریم سراغ زندگی خودمون. به هیچ کس هم حرفی نمی زنیم ما که نمی تونیم نتیجه منفی آزمایش به این مهمی رو ندیده بگیریم به اینجا که می رسیدم رشته چیزهایی که در خیالم بافته بودم پاره می شد دوست داشتم از افکار حمید هم باخبر می شدم. این دو روز خیلی کند و سخت گذشت به ساعت نگاه کردم دوست داشتم به گردن عقربه های ساعت طناب بیندازم زودتر این ساعت ها بگذرد و از این بلاتکلیفی در بیاییم. به سراغ کیفم رفتم و برگه آزمایشگاه را نگاه کردم می خواستم ببینم باید چه ساعتی برای گرفتن جواب آزمایش بروم. داشتم برنامه ریزی می کردم که عمه زنگ زد بعد از احوال پرسی گرم خبر داد حمید از ماموریت برگشته است و میخواهد که برای گرفتن آزمایش برویم هربار دو نفری میخواستیم جایی برویم اصلا راحت نبودم و خجالت می کشیدم،نمی دانستم چطور باید سر صحبت باز کنم...🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_پنجم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 ، داستان عاشقانه و زندگی 🌷 .. ..🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 حمید به دنبالم آمد و رفتیم آزمایشگاه تا نتیجه را بگیریم استرس نتیجه را از هم پنهان می کردیم،ولی ته چشم های هردوی ما اضطراب خاصی موج میزد برگه نتیجه را که گرفت به من نشان داد به حمید گفتم: بعدا باید به ناهار مهمون کنین تا من براتون نتیجه آزمایش را بگم حمید گفت: شما دعا کن مشکلی نباشه به جای یه ناهار ۱۰ناهارمیدم. از برگه ای که داده بودند متوجه شدم که مشکلی نیست ولی به حمید گفتم: برای اطمینان باید نوبت بگیرم مجدد بریم مطب به دکتر آزمایش رو نشون بدیم اونوقت نتیجه نهایی مشخص میشه از همان جا حمید با مطب تماس گرفت و برای غروب همان روز نوبت رزرو کرد. از آزمایشگاه که خارج شدیم خیابان خیام را تا سبزه میدان نیم ساعتی پیاده آمدیم چون هنوز به هیچ کس حتی به فامیل نزدیک حرفی نزده بودیم تا جواب آزمایش ژنتیک قطعی بشود کمی اضطراب این را داشتم که نکند یک آشنایی ما رابا هم ببیند...🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_ششم.
🕊🌹🔹 🌹 🔹 ، داستان عاشقانه و زندگی 🌷 .. ..🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 قدم زنان از جلوی مغازه ها یکی یکی رد می شدیم که حمید گفت؛آبمیوه بخوریم؟ گفتم: نه میل ندارم چند قدم جلوتر گفت: از وقت ناهار گذشته موافقی بریم چیزی بخوریم؟ گفتم: من اشتها برای غذا ندارم از پیشنهادهای جور واجورش مشخص بود دنبال بهانه است تا بیشتر باهم باشیم ولی دست خودم نبود هنوز نمی توانستم با حمید خودمانی رفتار کنم. از اینکه تمامی پیشنهادهایش به در بسته خورد کلافه شده بود سوار تاکسی هم که بودیم زیاد صحبت نکردم آفتاب تندی می زد انگار نه انگار که تابستان تمام شده است عینک دودی زده بودم یکی از مژه های حمید روی پیراهنش افتاده بود مژه را به دستش گرفت به من نشان داد و گفت: نگاه کن از بس با من حرف نمی زنی و منو حرص میدی مژه هام داره می ریزه. ناخودآگاه خنده ام گرفت ولی به خاطر همان خنده وقتی به خانه رسیدم کلی گریه کردم، چرا من باید به حرف یک نامحرم لبخند می زدم؟ مادرم گریه من را که دید گفت: دخترم این که گریه نداره تو دیگه رسما میخوای زن حمید بشی اشکال نداره حرف های مادرم در اوج مهربانی آرامم کرد ولی ته دلم آشوب بود هم میخواستم بیشتر با حمید باشم بیشتر بشناسم بیشتر صحبت کنیم هم اینکه خجالت می کشیدم این نوع ارتباط برای من تازگی داشت..,🌹🍃 🌹🍃🌺🍃🌹 🌺🍃 🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_هف
🕊🌹🔹 🌹 🔹 ، داستان عاشقانه و زندگی 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 نزدیکی های غروب همان روز حمید دنبالم آمد تا با هم به مطب دکتر برویم یکی دو نفر بیشتر منتظر نوبت نبودند پول ویزیت دکتر را که پرداخت کرد روی صندلی کنار من نشست از تکان دادن های مداوم پایش متوجه استرسش می شدم چند دقیقه ای منتظر ماندیم وقتی نوبتمان شد داخل اتاق رفتیم. خانم دکتر نتیجه آزمایش را با دقت نگاه کرد چند دقیقه ای بررسی هایش طول کشید همان طور که عینکش را از روی چشم بر می داشت لبخندی زد و گفت:باید مژدگانی بدین تبریک میگم هیچ مشکلی نیست شما میتونید ازدواج کنید تا دکتر این را گفت حمید چشم هایش را بست و نفس راحتی کشید خیالش راحت شد تنها دلیلی که میتوانست مانع این وصلت بشود جواب آزمایش ژنتیک بود آن هم خدا رو شکر به خیر گذشت. حمید گفت: ممنون خانم دکتر البته همون جا توی آزمایشگاه فرزانه خانم نتیجه رو فهمیدن ولی گفتیم بیاریم پیش شما خیالمون راحت بشه خانم دکتر گفت: خب فرزانه جان تا یه مدت دیگه همکار ما میشه باید هم سر در بیاره از این چیزها امیدوارم خوشبخت بشید و زندگی خوبی داشته باشید...🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo