eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #قسمت_آخر #فصل_اول #ن
🕊🌹🔹 🌹 🔹 ، داستان عاشقانه و زندگی 🌷 ..🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 از پشت پنجره سی سی یو بیمارستان در حال دعا برای شفای همه مریض ها و مادر بزرگم بودم دو سه روزی بود که ننه را به خاطر مشکل قلبی بستری کرده بودند خیلی نگرانش بودم در حال خودم نبودم که دیدم یکی سرش را چرخاند جلوی چشم های من و سلام داد حمید بود هنوز جرات نکرده بودم به چشم هایش نگاه کنم حتی تا آن روز نمیدونستم چشم های حمید چه رنگی هستند گفت:نگران نباش حال ننه خوب میشه راستی دو روز بعد برای دکتر ژنتیک نوبت گرفتم. نوبتمان که شد مادرم را همراه خودمان بردیم من و مادرم جلوتر می رفتیم وحمید پشت سر ما می آمد وقتی به مطب دکتر رسیدیم مادرم جلو رفت و از منشی که یک آقای جوان بود پرسید:دکتر هست یا نه؟ منشی جواب داد: برای دکتر کاری پیش اومده نمیاد نوبت های امروز به سه شنبه موکول شده است...🌹🍃 ... 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_دوم #نکند_یاد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 ، داستان عاشقانه و زندگی 🌷 ..🌹🍃 ..🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 مادرم پیش ما که برگشت حمید گفت: زن دایی شما چرا رفتی جلو؟خودم میرم برای هفته بعد هماهنگ میکنم شما همین جا بنشینید حمید که جلو رفت مادرم با خنده خیلی آرام گفت: فرزانه این از بابای تو هم بدتره! فقط لبخند زدم خجالتی تر از این بودم که به مادرم بگویم: خوبه دیگه روی همسر آیندش حساسه. از مطب که بیرون آمدیم حمید خیلی اصرار کرد تا ما را یک جایی برساند ولی ما چون برای خرید وسایل مورد نیاز مادرم می خواستیم به بازار برویم همان جا از حمید جدا شدیم. سه شنبه که رسید خودمان به مطب دکتر رفتیم در اتاق انتظار روی صندلی نشسته بودیم منشی به نوبت افراد را به داخل اتاق دکتر می فرستاد هنوز نوبت ما نشده بود هوا نه تابستانی و گرم بود نه پاییزی و سرد. آفتاب نیمه جان اوایل مهر از پنجره کف مطب می تابید حمید با اینکه سعی می کرد چهره شاد و بی تفاوتی داشته باشد اما ارزش خفیف دست هایش گویای همه چیز بود مدت انتظارمان خیلی طولانی شد حوصله ام سر رفته بود این وسط شیطنت حمید گل کرده بود گوشی را جوری تکان میداد که آفتاب از صفحه گوشی به سمت چشم های من برگشت از بچگی همین طور شیطنت داشت یکجا آرام نمی گرفت با لحن ملایمی گفتم: حمید آقا میشه این کار رو نکنید؟ تا یک ماه بعد از عقد همین طور رسمی با حمید صحبت میکردم فعل ها را جمع می بستم و شما صدایش میکردم...🌹🍃 ...🌹🍃 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_دوم ..🌹🍃 #نکند_ی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_دوم #نکند_یاد_تو_اندر_دل_ما_طوفان_است #قسمت_سوم..🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 با شنیدن اسم آقای سیاهکلی بی معطلی به سمت اتاق خانم دکتر رفتیم به در اتاق که رسیدیم حمید در را باز کرد و منتظر شد تا من اول وارد اتاق شوم و بعد خودش قدم به داخل اتاق گذاشت و در را به آرامی بست. دکتر که خانم مسنی بود از نسبت های فامیلی ما پرس و جو کرد برای اینکه دقیق تر بررسی انجام شود نیاز بود شجره نامه خانوادگی بنویسم حمید خیلی پیگیر این موضوعات بود مثلا نمی دانست دایی ناتنی پدرم با عمه خودش ازدواج کرده است ولی من همه این ها را به لطف تعریف های ننه دقیق می دانستم و از زیر و بم ازدواج های فامیلی و نسبت های سببی و نسبی باخبر بودم برای همین کسی را از قلم نینداختم از آنجا که در اقوام ما ازدواج های فامیلی زیادی داشتیم چندین بار خانم دکتر در ترسیم شجره نامه اشتباه کرد مدام خط میزد و اصلاح می کرد خنده اش گرفته بود و می گفت: باید از اول شروع کنیم شما خیلی پیچ پیچی هستید!آخر سرهم معرفی نامه داد برای آزمایش خون و ادامه کار...🌹🍃 #یازهرا... 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 #ادامه_دارد...‌