eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
3.9هزار دنبال‌کننده
37.4هزار عکس
17.7هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
یک زیارت عاشورا،به نیابت ازیک شهید امروز به نیابت از #شهید_حسین_خرازی🌷 #سالروز_شهادت ♦️به نیت تعج
سفره وسط سنگر پهن بود ، با قابلمه و بشقابها پر از غذا . با چشمهای براق و لبان خندان گفت ، مهمان نمی خواهید ، این همه غذا منتظر کس دیگری هستید؟ نه حاجی ، تعدادمان را به جای 12 نفر ، گفتیم 21 نفر !!! پیشانیش پر از خط ، صورتش برافروخته ، فریاد زد ، بر پا همه بیرون !! زمین پر از سنگریزه ، آفتاب داغ ، 12 نفر سینه ‌خیز ، بعد هم کلاغ پر !! از پا که افتادند گفت ، آزاد ، خیلی سبک شدید ها ! آن همه گوشت و دنبه ‌ی حرام عرق شد و ریخت پائین !! با لقمه‌ی حرام که نمیشود برای خدا جنگید... 📕 یادگاران « اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج » https://eitaa.com/piyroo ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾
نگاهش را دوخته بود یک گوشه ، چشم بر نمی داشت❗ مثل این که تو دنیا نبود . آب می ریخت روی سرش ، ولی انگار نه انگار 😕 تکان نمی خورد . حمام پیران شهر نزدیک منطقه بود. دوتایی رفته بودیم که زود هم برگردیم☹ مانده بود زیر دوش آب . بیرون هم نمی آمد😐 یک هو برگشت طرفم،گفت« از خدا خواسته م جنازه ام گم بشه. نه عراقی ها پیدایش کنند، نه ایرانی ها.»😭 🌸و شد همان که میخواست🌸 https://eitaa.com/piyroo ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾
🔻 🔅هر روز که بچه هاش پیش چشمش رشد میکردند و بزرگ میشدندو کارهای جدیدی یاد میگرفتند، سجده شکر بجا می آورد وقتی حرف از بچه مریضی زده میشد و یا در تلویزیون چیزی میدید اول میگف:اللهم اشف کل مریض و بعد سریع به سجده میرفت و خدارو شکر میکرد وقتی بچه هارو بغل میگرفت با صدای بلند و با لحن خاصی میگفت: من چقدر باید خدارو شکر کنم که شمارو به ما هدیه داده...خدایا ازت ممنونم این جملات را را بارها تکرار کرده بود .با این کار هم شکر خدارا بجا آورده بود و هم به بچه ها شخصیت داده بود و آنها هم یاد میگرفتند... 🔻 🔅آقاجواد هیچ وقت مغرور نبود و خود را بالا نمی دید.حتی در برابر بچه ها اگر کار اشتباهی میکرد خیلی راحت عذر خواهی میکرد و این کار اصلا برایش سخت نبود اگر فکر اشتباهی میکرد ویا حرف اشتباهی میزد و بعد علی اکبر میگفت : نه بابا اینجوری نبود، اینطور بوده ،خیلی زود میگفت: اِ، ببخشید باباجون.من اشتباه فکر کردم، شما درست میگی... شما همیشه حرفات درسته ماشاءَالله، آخه شما پاکی ،گناهی نداریو خدا شمارو دوست داره... 🌷 https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
❤️ 🔹↫جهیزیه ی حاضر شده بود. یک عکس قاب گرفته از بابای را هم آوردم،دادم دست فاطمه... گفتم: بیا مادر! اینو بگذار روی وسایلت... 🔸↫به شوخی ادامه دادم: بالاخره هم باید وسایلت رو ببینه که اگر چیزی کم و کسری داری برات بیاره... 🔹↫شب را خواب دیدم،گویی از آسمان آمده بود؛با ظاهری آراسته و چهره ی روشن و نورانی✨... 🔸↫یک پارچ خالی تو دستش بود، داد بهم!!با خنده گفت:این رو هم بگذار روی جهیزیه ی !. 🔹↫فردا رفتیم سراغ . دیدیم همه چیز خریده‌ایم؛ غیر از ... 🌹شهید_عبدالحسین_برونسی 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🔻 شهدا و امام حسین (ع) 🔅گریه ڪن امام حسین عليه السلام بود. از اونایی ڪه گریه ڪردنش با بقیه فرق مےکرد. وقتی از مجلس روضه امام حسین می آمد بیرون چشمانش سرخ شده بود، از بس گریه می ڪرد. ڪارهاش طورے تنظیم می شد ڪه به روضه امام حسین عليه السلام برسه ، هر جا روضه بود می دیدیش.. روزی چندبار زیارت عاشـورا می خوند، همیشه هم می گفت: «من توی بغل تو شهیـد می شم.» حرف اون شد. تو بغل من شهیـد شد اونم با گلـوی بریده روی سنگ قبرش با خط درشت نوشتند: « هذا محب الحسین عليه السلام ». 🎙 راوی: حاج حسین ڪاجی https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 راز شــہـید هـمـٺ... 🔷🔸 بارها به مَـن مـے گـفـتند: «این چـہ لشـڪـرے اسـٺ کـہ هـیچ وقت نِـمـےشـہ؟😳 🌻برای خودم هم سؤال شده بود، از او مے پُـرسیدم: تو چرا هیچ وقت زخمے نمیشی؟ ،حـرف ٺـو حـرف مـے آورد و چیزی نمےگـفـت. 😑 🌿آخر، شب مصطفے رازش را به من گفت: «پیش کنار خانـہ اش، از او چند چیز خواستم:: اول: را 💕 بعد: دو از تـو تا خونَـم باقی بماند، بعد هم اینکه اگر قرار است بروم یا نشوم.😢 آخرش هم اینڪہ نباشم توی ڪه امامـش تـوش نفـس نڪـشد.» همین هم شد.💙 راوے: همسـر شــهیــد 🌼 https://eitaa.com/piyroo ✾•┈┈••✦🌸✦••┈┈•✾
🔻راوی: همسر شهید 🔅من احساس مي‌كنم در چند سال زندگي با آقا مصطفي به كمال رسيدم. ايشان خصوصيات رفتاري خاصي داشت. يكي از خصوصيات رفتاري‌شان روحيه تلاش و همت مسئوليت‌پذيري بود. اهل سستي و تنبلي نبود حتي در وصيتنامه‌اش نوشته است براي اين انقلاب سستي نكنيد. خيلي پرتلاش و خستگي‌ناپذير بود. براي خدا كار مي‌كرد و اهل ريا نبود. در نهايت تواضع و فروتني بود. اگر جايي كار انجام مي‌داد دوست نداشت كسي ببيند. حتي سوريه رفتنش را دوست نداشت كسي بداند حتي اخيراً مسئوليت‌هايي به او دادند و كسي خبر نداشت. مصطفي در عين دينداري روحيه شادي داشت. بد اخلاق نبود. با بچه‌ها در كنار او احساس خوشبختي مي‌كردم. آقا مصطفي با روحيه و قوي بود. سال 94 يك‌بار در سوريه زخمي شد، اما مي‌گفت چيزي نشده و سعي مي‌كرد نگرانش نشويم مادرشهید: «اوایلی که شهید شد با عکسش صحبت میکردم و می گفتم لحظه شهادت بر بالینت چه کسی بود? یک روز همسرش به من گفت خواب آقا مصطفی را دیدم که گفته است زمانی که زخمی شدم امام حسین (ع) به کنارم آمد. 🔅شهید مصطفی زال نژاد https://eitaa.com/piyroo ✾•┈┈••✦🌸✦••┈┈•✾
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
عصر یکی از روزها بود. ابراهیم از سرکار به خانه می‌آمد. وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد. با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت! می‌خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیافتد. چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا می‌خواست از دختر خداحافظی کند، متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آن‌هاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن. پسر ترسیده بود، اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببین، تو کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته. من، تو و خانواده‌ات را کامل می‌شناسم، تو اگه واقعا این دختر رو می‌خوای من با پدرت صحبت می‌کنم که... جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه، توروخدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم، غلط کردم، ببخشید. ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی! ببین، پدرت خونه بزرگی داره، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می‌کنم. ان‌شاالله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی می‌خوای؟ جوان که سرش را پایین انداخته بود خیلی خجالت‌زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه. ابراهیم جواب داد: پدرت با من، حاجی رو من می‌شناسم، آدم منطقی و خوبیه. جوان گفت: نمی‌دونم چی بگم، هرچی شما بگی. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. شب بعد از نماز، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد؛ اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند، باید ازدواج کند. در غیر این‌صورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جواب‌گو باشد؛ و حالا این بزرگترها هستند که باید جوان‌ها را در این زمینه کمک کنند. حاجی حرف‌های ابراهیم را تایید کرد. اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخم‌هایش رفت تو هم! ابراهیم پرسید: حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟ حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه! فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد یک ماه از آن قضیه گذشت. ابراهیم وقتی از بازار برمی‌گشت شب بود. آخر کوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست. رضایت، بخاطر اینکه یک دوستیِ شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده، این ازدواج هنوز هم پابرجاست و این زوج زندگی‌شان را مدیون برخورد خوب ابراهیم، با این ماجرا می‌دانند. 🌷 ولادت : ۱۳۳۶/۲/۱ تهران شهادت : ۱۳۶۱/۱۱/۲۲ فکه ، عملیات والفجرمقدماتی https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
🔻راوی: همسر شهید 🔅من احساس مي‌كنم در چند سال زندگي با آقا مصطفي به كمال رسيدم. ايشان خصوصيات رفتاري خاصي داشت. يكي از خصوصيات رفتاري‌شان روحيه تلاش و همت مسئوليت‌پذيري بود. اهل سستي و تنبلي نبود حتي در وصيتنامه‌اش نوشته است براي اين انقلاب سستي نكنيد. خيلي پرتلاش و خستگي‌ناپذير بود. براي خدا كار مي‌كرد و اهل ريا نبود. در نهايت تواضع و فروتني بود. اگر جايي كار انجام مي‌داد دوست نداشت كسي ببيند. حتي سوريه رفتنش را دوست نداشت كسي بداند حتي اخيراً مسئوليت‌هايي به او دادند و كسي خبر نداشت. مصطفي در عين دينداري روحيه شادي داشت. بد اخلاق نبود. با بچه‌ها در كنار او احساس خوشبختي مي‌كردم. آقا مصطفي با روحيه و قوي بود. سال 94 يك‌بار در سوريه زخمي شد، اما مي‌گفت چيزي نشده و سعي مي‌كرد نگرانش نشويم مادرشهید: «اوایلی که شهید شد با عکسش صحبت میکردم و می گفتم لحظه شهادت بر بالینت چه کسی بود? یک روز همسرش به من گفت خواب آقا مصطفی را دیدم که گفته است زمانی که زخمی شدم امام حسین (ع) به کنارم آمد. 🔅شهید مصطفی زال نژاد https://eitaa.com/piyroo ✾•┈┈••✦🌸✦••┈┈•✾
به یاد می‌آورم اگر می‌دید که در نماز اول وقت قدری سستی می‌کنیم می‌گفت:"نماز مثل لیمو شیرینه باید زود ادا شه چون اگر وقتش بگذرد تلخ می‌شه" همین جمله‌اش راغب می‌کرد که نماز اول وقت بخوانیم اما هیچ وقت نمی‌گفت بلندشید الان نماز اول وقت بخونید. راوی همسر 🌹شهید_داوود مرادخانی شهدا با صلوات 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
روی سینه و جیب پیراهنش نوشته بود ، آنقدر غمت به جان پذیرم حسین تا عاقبت قبر تو را به بر بگیرم حسین بهش گفتند ، محمد چرا این شعر رو روی سینه ات نوشتی؟ گفت ، میخوام اگه که قراره شهید بشم تیر از دشمن درست بیاد بخوره وسط این شعر وسط سینه و قلبم ! بعد از عملیات والفجر هشت بچه ها دنبال محمد می گشتند تا اینکه خبر اومد محمد به شهادت رسیده درست تیر خورده بود وسط این شعر ... 📕 پلاک 10 https://eitaa.com/piyroo
🔸در محضـــر شهیـــــد.... ✍برای نماز ڪه می ایستاد ، شانه هایش را باز می ڪرد و سینه اش رو میداد جلو 🌼یک بار بهش گفتم: چـرا سر نمـاز اینطوری می کنی؟؟» گفت: «وقتی نماز میخوانی ارشد ترین ذات ایستاده ای. پس باید خبــر دار بایستی و سینه ات صاف باشد با خودم می خندیدم ڪه دڪتر فڪر می ڪند خدا هم تیمسار است. https://eitaa.com/piyroo