eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
"رهبر من" "آقای من" 🌺تولدت مبارک🌺 دوست داشتنی ترین پُستم: بنا به تایید دفتر حفظ و نشر آثار امام سید علی حسینی خامنه ای ایشان در ٢٩ فروردین ماه سال ۱۳۱۸ شمسی برابر با ۱۳۵۸ قمری در مشهد مقدس چشم به جهان گشودند. (۲۴ تیرماه تاریخ شناسنامه ای تولد ایشان است.) سایه تان مستدام آقا جان... ❤️ ❤️ (مدظله العالی) 💠رَهبَرَم سَیِّد عَلی💠 https://eitaa.com/piyroo
مرد نابینایے وارد منزل شد و حضرت زهرا سلام اللہ علیہا پنہان گشتند وقتے رسول خدا صلے اللہ علیہ و آلہ علت آن را جویا شدند ایشان در پاسخ پدر اظہار داشتند: اگر آن نابینا مرا نمےبیند من او را مےبینم دیگر آن ڪہ مرد حساس است و بوۍ زن را استشمام مى‌ڪند ... 💫 📚بحارالانوار ج ۴٣ ص ٩١ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. شهداء دلگٻرم...😔 ازڪہ نمے دانم...ازچہ نمے دانم...🙁 . دلم جاٻی را مٻخواهد  مثل شلمچہ، فڪہ، چزابہ، طلائٻہ،  🌅 . جاٻـے ڪہ خاڪش آغشٺہ شده بہ  ݐاڪ شما🌹 جاٻـے ڪہ هواٻش بوے عطرسٻب🍎 مٻدهد بوے سٻدالشهداء... جاٻـے ڪہ  ☝🏻را مےشودباٺمام وجوداحساس ڪرد... 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فیلم عشق زیبای کودک به امام خامنه‌ای آقاجون تولدتون مبارڪ 🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سایه‌تون مستدام🌸 ♥️ 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
تنها برای  نیست  می تونی زنده باشی و سرباز حضرت زهرا(س) باشی اما یه شرط داره؛ باید فقط برای  کار کنی  نه ریـــــا... 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
⭕️ وارد سلف سرویس شدم. ساعت حدود ۱۳:۴۵ دقیقه بود و به کلاس نمی‌رسیدم و صف غذا طولانی بود. دنبال آشنایی می‌گشتم تو صف تا بتونم سریعتر غذا بگیرم. شخصی رو دیدم که چهره‌ای آشنا داشت و قیافه‌ای مذهبی. نزدیک شدم و ژتون رو بهش دادم و گفتم: برای من هم بگیر! چند لحظه بعد نوبتش شد و ژتون منو داد و یک ظرف غذا گرفت. و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و تو صف ایستاد! گفتم: چرا این کار رو کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟ گفت: من یک حق داشتم و ازش استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم. حالا برمی‌گردم و برای خودم غذا می‌گیرم. این لحظه‌ای بود که بهش سخت علاقه‌مند شدم و مسیر زندگیم تغییر کرد... پ‌_ن: یه زمانی همچین نماینده‌هایی داشتیم تو مجلس که حتی حاضر نبودن یک حق کوچک از کسی ضایع کنن... 🌹شهید_دکترعبدالحمید_دیالمه 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رهبرمن،آقاے‌من... بهار۸۱سالگیتان‌مبارڪ ۲۴تیرماه‌تاریخ‌شناسنامه‌اے تولد الله است وتاریخ‌دقیق‌تولدایشان۲۹فروردین ۱۳۱۸ است ... به‌بهانه‌سالروزتولد : هرچندهمه‌دوست‌دارند شمارا"آقا"صداکنندولے ... به‌جمع که می‌رسی قامت برازنده شماست درمیان‌ آیے هیبت را شادودل را می لرزاند روز که‌می‌آیدمی‌شوید مهربانترین دنیا روز که‌می‌شود همه‌دست شمارا به‌هم نشان‌می‌دهند ... #۹دی که‌می‌رسد قصه"علی"می شویددرجمل راستی‌اصلامهم‌نیست‌تاریخ‌تولدتان ۲۹فروردین‌است‌یا۲۴تیر همه‌اینهابهانه‌است‌آقاجان !! بهانه‌ایست‌ڪه‌مایادمان‌نرودخدا نعمتی‌چون‌شماراداده‌است‌ خدارابرای‌این‌نعمت‌شکرمی‌گوییم... https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
✍️ حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق و !» سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف و روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از چیزی نگفته بود؟» و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای بردم :«چطوری آزاد شدی؟» حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!» و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!» و از نزدیک شدن عدنان به تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟» دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع ، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، کردن و بردن سلیمان بیک.» از تصور درد و که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.» از که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!» دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. مردم همه با پرچم‌های و برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد. بیش از هشتاد روز در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم. ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد https://eitaa.com/piyroo