eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.4هزار دنبال‌کننده
34.3هزار عکس
16هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰کمک مؤمنانه شهید آقا ♨️شهردار ارومیه که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت. یک روز بِهم گفت « بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر.» همه چی را نوشتم ؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم، شد دوهزار و ششصد و پنجاه تومان. بقیه ی پول را داد لوازم التحریر خرید، داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند. گفت « اینم کفاره ی گناهای این ماهمون.» 🚩 https://eitaa.com/piyroo
بابا مهدی جان ؛ وصیت ڪرده بودی ڪه روی سینه ات سر بگذارم . آن شب در معراج خواستم سر روی سینہ ات بگذارم ، اما هر چہ گشتم آغوشی نبود😔 عڪس هایت را ڪنار مامان دیده ام ، قدو قامتت ، دستهایت . همان عڪسها ڪه مرا در آغوش داشتی ... پس چرا نیمی از آن قدو قامت هم در تابوت نبود؟! خواستم مثل رقیہ (س) سرت را بغل ڪنم نمےشد ... دستانم استخوان هایی را لمس ڪرد ڪه گفتند بابا مهدی ست ... باشد سهم من از آغوشت فقط همین بود ...😭 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
نگاه شهـ🌷ـدا حاڪی از این است که بعدِ شان چه ڪرده ایم؟ دیگر شرمندگی ڪافی ست.... رهرو راهشان باشیم..... نه شرمنده نگاهشان.....!!! 🌹شهید_محمودرضا_بیضائی 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
پدر شهید «عمار بهمنی» گفت: پسرم پیش از اعزام به سوریه ، ڪــتاب شهید «ابراهیم هادی» را خریداری و مطالعه می‌ڪرد؛ مجذوب این شهید شده بود. یڪروز به جلد ڪتاب نگاه می‌ڪرد و می‌خندید! دلیل خندیدن او را جویا شدم ڪـــه پاسخ داد «این شهید به من لبخند زد!». او در تابستان سال ۱۳۶۴ در خانواده‌ای مذهبی متولد شد؛ پدر عمار پاسدار بود و حضور فعالی در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل داشت و شغل پدرش باعث شد ڪـــه عمار از ڪودکی با فرهنگ شهادت آشنا شود و از همان دوران آرزوی شهادت در دلش جوانه بزند. به گفته دوستانش، بارزترین خصوصیت اخلاقی عمار، مهربانی و ڪمڪ به هم‌نوعان بود؛ این خصوصیت نوع‌دوستی عمار به هم‌وطنان خود محدود نبوده و او برای دفاع از حریم حضرت زینب (سلام الله علیها) و مسلمانان مظلوم سوریه هرروز بی‌تاب‌تر از روز گذشته می‌شد؛ تا این‌ڪه پس از ماه‌ها تلاش مستمر و پیگیری‌های فراوان، اسفندماه سال ۱۳۹۴ عازم سوریه شد و یڪــ ماه بعد در بیست و چهارمین روز از بهار سال ۱۳۹۵ به آرزوی خود رسید. وی خاطرات بسیاری طی ۳۱ سال عمر با برڪت خود برای اطرافیان به یادگار گذاشته است ڪه پس از خواندن زندگی‌نامه شهید بهمنی، یقین پیدا ڪــردم «شهادت بارانی است ڪــه بر هر کسی نمی‌بارد»....، 🌹شهید عمار بهمنے°°°°° 🌹 🚩 https://eitaa.com/piyroo
❗️ 📞از شهدا به جامانده ها؛ هنوز هم شهادت میدهند اما به "اهل درد" نه به بیخیال ها فقط دم زدن ازشهدا افتخار نیست...✋🏻♥️ باید... ✨ زندگیمان، ✨حرفمان، نگاهمان، ✨لقمه هایمان، رفاقتمان هم شهدایی باشد...🌱 دلمان را شهدایی کنیم. 🚩 https://eitaa.com/piyroo
❂○° °○❂ 🔰پدر متاسفم از اینکه حقوق شما را آن چنانکه خدا بر من فرار داده بود نتوانستم انجام دهم مرا ببخشید و از خدا بر من طلب عفو کنید و نیز بخواهید که هر کس که بر گردن من حقی داشته که نتوانسته ام ادا کنم مرا ببخشید. 🔰و اما مادر بر گردن تو حقی را می گذارم و آن این است که اگر من شهید شدم که خود را لایق شهادت نمی دانم بلکه باید بگویم مرگ یا اجری به سراغ من آمد. 🔰مادر چون تو روزی آرزو داشتی که من ازدواج کنم و امر خدایی را انجام اهم ولی تاکنون اینطور نشده بعد از مرگم به جای آنکه گریه و زاری کنی کارت عروسی تهیه کن در یک طرف اسم و در یک طرف دیگر نام شهادت را بنویس و مانند دیگر کارتهای عروسی و کاملا شبیه به آنها با کلمات سرور و شادی زینت بده و برای آشنایان و دوستان بفرست و آنها در جشن این موهبت الهی که نصیب من و تو شده دعوت کن و با شیرینی و شربت از آنها پذیرایی کن. 🔰مادر اشک را برچشم تو هیچکس نباید ببیند زیرا هر قطره اشک ما چون دشمن اسلام را شادمان می کند پس گریستن در این مورد امری است ناشایست . مادرم از اینکه شیر پاکت را حلالم کردی متشکرم و از اینکه چنین فرزندی داشتی سرافراز باش و لباس سرور به تن کن. شما برادران و خواهرانم : فرزندانتان را به عشق مهدی ( عج ) آشنا سازید و آنان را برای جهاد در راه آن حضرت همیشه آماده نگهدارید. 📎شهیدی که به انتظارقیام مولایش آرام گرفته است  🌷 ولادت : ۱۳۳۲ تهران شهادت : ۱۳۶۰/۶/۲۶ دارخوین 🚩
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت پانزدهم این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت. اسماعیل که برگشت، تاریخ عقد رو مشخص کردن  و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن. سه قلو پسر. احمد، سجاد، مرتضی و این بار هم علی نبود. حالم خراب بود. می رفتم توی آشپزخونه بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم. قاطی کرده بودم؛ پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت. برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در. بهانه اش دیدن بچه ها بود. اما چشمش توی خونه می چرخید. تا نزدیک شام هم خونه ما موند. آخر صداش در اومد. - این شوهر بی مبالات تو؛ هیچ وقت خونه نیست. به زحمت بغضم رو کنترل کردم. - برگشته جبهه حالتش عوض شد. سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره. دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه. چهره اش خیلی توی هم بود. یه لحظه توی طاق در ایستاد. - اگر تلفنی باهاش حرف زدی بگو بابام گفت. حلالم کن بچه سید. خیلی بهت بد کردم. دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم. شدم اسپند روی آتیش. شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد. اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد. خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی. هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد. از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون. بابام هنوز خونه بود. مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد. بچه ها رو گذاشتم اونجا. حالم طبیعی نبود. چرخیدم سمت پدرم... - باید برم. امانتی های سید. همه شون بچه سید.. و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در . مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید. - چه کار می کنی هانیه؟ چت شده؟ نفس برای حرف زدن نداشتم. برای اولین بار توی کل عمرم. پدرم پشتم ایستاد. اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون. - برو ... و من رفتم ... احدی حریف من نبود. گفتم یا مرگ یا علی. به هر قیمتی باید برم جلو. دیگه عقلم کار نمی کرد. با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا. اما اجازه ندادن جلوتر برم. دو هفته از رسیدنم می گذشت. هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن. آتیش روی خط سنگین شده بود. جاده هم زیر آتیش. به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه. توپخونه خودی هم حریف نمی شد. حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده. چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن. علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن بدون پشتیبانی گیر کرده بودن. ارتباط بی سیم هم قطع شده بود. دو روز تحمل کردم. دیگه نمی تونستم. اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود. ذکرم شده بود علی علی.. خواب و خوراک نداشتم. طاقتم طاق شد. رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم. یکی از بچه های سپاه فهمید دوید دنبالم.. - خواهر ... خواهر ... جواب ندادم ... - پرستار ... با توئم پرستار ... دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه. با عصبانیت داد زد.. - کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟ رسما قاطی کردم ... - آره. دارن حلوا پخش می کنن. حلوای شهدا رو. به اون که نرسیدم. می خوام برم حلوا خورون مجروح ها. - فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست. بغض گلوش رو گرفت. به جاده نرسیده می زننت. این ماشین هم بیت الماله. زیر این آتیش نمیشه رفت. ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن. - بیت المال ... اون بچه های تکه تکه شده ان. من هم ملک نیستم. من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن. و پام رو گذاشتم روی گاز. دیگه هیچی برام مهم نبود. حتی جون خودم ... "و جعلنا.." خوندم. پام تا ته روی پدال گاز بود. ویراژ میدادم و می رفتم. حق با اون بود. جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته. بدن های سوخته و تکه تکه شده. آتیش دشمن وحشتناک بود. چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود. تازه منظورش رو می فهمیدم. وقتی گفت دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن؛ واضح گرا می دادن؛ آتیش خیلی دقیق بود. باورم نمی شد. توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو. تا چشم کار می کرد شهید بود و شهید. بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن. با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم. دیگه هیچی نمی فهمیدم. صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم. دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن. چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم. بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم. غرق در خون.. تکه تکه و پاره پاره.. بعضی ها بی دست.. بی پا.. بی سر.. بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده.. هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود.. تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم.. (نویسنده شهید طاها ایمانی) ♦️ادامه دارد... 🚩 https://eitaa.com/piyroo
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت شانزدهم بالاخره پیداش کردم. به سینه افتاده بود روی خاک. چرخوندمش؛ هنوز زنده بود. به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد. سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون. از بینی و دهنش، خون می جوشید. با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید. چشمش که بهم افتاد. لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد. با اون شرایط هنوز می خندید. زمان برای من متوقف شده بود. سرش رو چرخوند. چشم هاش پر از اشک شد. محو تصویری که من نمی دیدم. لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد. آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم. پرش های سینه اش آرام تر می شد. آرام آرام آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش خوابیده بود. پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا علی الخصوص شهدای گمنام و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره های وجودشان سوختند و چشم از دنیا بستند صلوات. وجودم آتش گرفته بود. می سوختم و ضجه می زدم. محکم علی رو توی بغل گرفته بودم. صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد. از جا بلند شدم بین جنازه شهدا علی رو روی زمین می کشیدم. بدنم قدرت و توان نداشت. هر قدم که علی رو می کشیدم محکم روی زمین می افتادم. تمام دست و پام زخم شده بود. دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش. آخرین بار که افتادم چشمم به یه مجروح افتاد. علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش. بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن. هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن. تا حرکت شون می دادم ناله درد، فضا رو پر می کرد. دیگه جا نبود مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم. با این امید که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن. نفس کشیدن با جراحت و خونریزی اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه... آمبولانس دیگه جا نداشت. چند لحظه کوتاه ایستادم و محو علی شدم. پیشونیش رو بوسیدم - برمی گردم علی جان. برمی گردم دنبالت. و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس آتیش برگشت سنگین تر بود فقط معجزه مستقیم خدا ما رو تا بیمارستان سالم رسوند. از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان. بیمارستان خالی شده بود فقط چند تا مجروح با همون برادر سپاهی اونجا بودن. تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید. باورش نمی شد من رو زنده می دید. مات و مبهوت بودم ... - بقیه کجان؟ آمبولانس پر از مجروحه باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط. به زحمت بغضش رو کنترل کرد. - دیگه خطی نیست خواهرم. خط سقوط کرد. الان اونجا دست دشمنه. یهو حالتش جدی شد. شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب. فاصله شون تا اینجا زیاد نیست. بیمارستان رو تخلیه کردن. اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه. یهو به خودم اومدم. - علی.. علی هنوز اونجاست. و دویدم سمت ماشین. دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد. - می فهمی داری چه کار می کنی؟ بهت میگم خط سقوط کرده.. هنوز تو شوک بودم. رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد. جا خورد؛ سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد. - خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب. اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده بیان دنبال مون. من اینجا، پیششون می مونم. سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد. سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد - بسم الله خواهرم. معطل نشو. برو تا دیر نشده. سریع سوار آمبولانس شدم. هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم. - مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون. اومد سمتم و در رو نگهداشت ... - شما نه. اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم. ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره. جون میدیم ولی ناموس مون رو نه. یا علی گفت و در رو بست.. با رسیدن من به عقب خبر سقوط بیمارستان هم رسید. پ.ن: شهید سید علی حسینی در سن 29 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر مطهر این شهید هرگز بازنگشت. جهت شادی ارواح طیبه شهدا صلوات... (نویسنده شهید طاها ایمانی) ♦️ادامه دارد... 🚩 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«كَيْفَ يَكُونُ لِلْمُشْرِكِينَ عَهْدٌ عِندَ اللَّهِ وَعِندَ رَسُولِهِ إِلَّا الَّذِينَ عَاهَدتُّمْ عِندَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ ۖ فَمَا اسْتَقَامُوا لَكُمْ فَاسْتَقِيمُوا لَهُمْ ۚ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ» چگونه براى مشرکان پیمانى نزد خدا و پیامبرش خواهد بود (در حالى که آنها همواره آماده شکستن پیمانشان هستند)؟! مگر کسانى که نزد مسجدالحرام با آنان پیمان بستید. (و پیمان خود را محترم شمردند.) تا زمانى که به پیمان شما پایبند باشند؛ شما نیز به پیمان آنها پایبند باشید که خداوند پرهیزگاران را دوست دارد. (سوره مبارکه توبه/ آیه ۷) 🚩 https://eitaa.com/piyroo
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . 🚩 https://eitaa.com/piyroo
با ذکر سلام و صلوات بر محمد و آل مطهرش السلام علیک یا محمد یا رســـول الله السلام علیک یا مـولا امـیرالمؤمنین السلام علیک یا فاطــمة الزهــــــرا السلام علیک یا مـعزالمـومنین یا حســــــــن ابن عـلی المـجتبـــی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین السلام علیک یا علی موسـی الرضـا السلام علیک یا ابا صـــالحَ المھــــــدی 🚩 https://eitaa.com/piyroo
سادگے نگاهت... آنگاه کہ برعمق جانم مےنشیند؛ شرم حضورم را 🕊•• در سڪوت مےبینم و وجودم سراسر پُـر مےشود از احساس گناه... و من هنوز در ♥️° جدال با خودم موج مےخورم... 🚩 https://eitaa.com/piyroo
در عملیات کربلای۴ از یک گـروه هفت نفری که با قایق به آن طرف اروند رفته بودند، تنها حاج‌ستار توانست جانِ سالم بِدَر ببرد و به عقب برگردد ، و اکثر آنها از جمله صمد برادرِ حاج ستار شهید شدند ... وقتی که از حاجی پرسیدیم : « حاجی، تو که می‌توانستی جنازه‌ی برادرت را با خود بیاوری ، چرا این کار را نکردی ؟» در جواب گفت : « همه بچه هـا برادر من هستند ؛ کدامشان را می آوردم؟ 🌹 فرمانده‌گردان۱۵۵_لشکر۳۲انصارالحسین 🚩 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 شهیدی که آسمان آمریکا را برای خود تنگ و کوچک میدید ✍ شهید چمران یک نمونه‌ی بارز برای کسانی است که به طمع امکانات بیشتر کشور خود را رها کرده و به کشور دشمن پناه می‌برند! درست است پول و امکانات مهم است اما ارزش چیز دیگری است! 🌷🌷🌷🌷🌷 🚩 https://eitaa.com/piyroo
🔸وقتے بہ خاطرِ محبوبیتش پیشنهاد نامزد ریاست جمهورے شدن را دادند گُفت: من نامزد گلولہ‌ها و نامزدِ شهادت هستم.. 🌷🌷🌷🌷🌷 🚩 https://eitaa.com/piyroo