eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 رهبر انقلاب: حادثه‌ی غدیر جزو حوادث تردید‌ناپذیر است، حالا در جزئیاتش بعضی سعی کردند تردیدهایی ایجاد کنند، لکن اصل این واقعه که رسول مکرم (صلّی ‌الله ‌علیه‌ و آله ‌و سلّم) در این حادثه امیرالمؤمنین را با این عنوان «مَن کُنتُ مَولَاهُ فَهَذَا عَلیٌّ مَولَاه» معرفی کرد، در این هیچ تردید نیست. ۱۴۰۰/۵/۶ 🏷 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌿این بہ عشق زیارت رفتند و پشت پیراهن هایشان نوشتند یا یا نصیبشان شد قسمت ما ولے قیامت چہ بگوبیم بعد از چہ ڪردیم 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
حمیدرضا در  هفدهم دی ماه سال ۱۳۶۷ هجری شمسی در یک خانواده فرهنگی – مذهبی در اصفهان چشم به جهان گشود. وی مقاطع تحصیلی خود را با نمرات ممتاز طی کرده  و در رشته‌ی ریاضی فیزیک موفق به اخذ دیپلم شد. فعالیت های ورزشی شهید از سن کودکی در رشته های مختلف نظیر ژیمناستیک و کشتی آغاز شد و سپس در رشته‌ی والیبال به طور حرفه‌ای ادامه داشت، از طرفی فعالیت‌های مذهبی او از همان مقطع ابتدایی با شرکت در کلاس‌های قرآن و تواشیح و مداحی شروع شد و به موازات آن در پایگاه‌های بسیج فعالیت میکرد و سپس در اردو‌های راهیان نور به عنوان خادم الشهدا در جبهه‌های جنوب و غرب خدمت میکرد. رشد معنوی و عشق به شهادت در او در همین پایگاه های بسیج و مجالس روضه خوانی و سینه زنی و خادمی شهدا شعله ور شد. مهندس حمید رضا در رشته مهندسی عمران دانشگاه آزاد امام خمینی شهر اصفهان قبول و در سال ۱۳۹۱ فارغ التحصیل شدند. در همان سال وارد مقطع کارشناسی ارشد دانشگاه مالک اشتر تهران در رشته پدافند غیرعامل (طراحی) شد و در سال ۱۳۹۳ با نمره عالی فارغ التحصیل شد. 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
♨️ݐول خوࢪد💰نباشٻم!! . 💢ٻڪ وقٺ هاٻـے؛ بعدازدوشب ! بعدازچندࢪوز ࢪوزه مسٺحبے! بعدازچندࢪوزٺسبٻح📿چࢪخاندن! بعدازٻڪ ڪاࢪفࢪهنگے دࢪفضاے مجازے🤳🏻و حقٻقے! و... . 💢ڪلے سࢪوصدا🗣ࢪاه مے اندازٻم ڪہ آقا چࢪا ما ࢪونمے بٻنٻم⁉️ ڪلے هم خودمون ࢪوٺحوٻل مٻگٻࢪٻم😏! . 💢شاٻدجلوآٻٻنہ هم بࢪٻم وببٻنٻم ڪہ بہ بہ!! چقدࢪنوࢪانے شدٻم😇!! . 💢اونے ڪہ دونہ دࢪشٺ بشہ! مخلص بشہ! خالص بشہ👌🏻! بࢪاے امام زمان(؏ج) سࢪوصدا ࢪاه نمٻندازه❌... . 💢بہ قول حاج حسٻن ٻڪٺا؛ اون ݐول خوࢪدِ ڪہ سࢪوصدا داࢪه! اسڪناس💵صداٻـے ازش دࢪنمٻاد... . 💢 دونہ دࢪشٺ بشٻم!  بشٻم! امام زمان ماموࢪٻٺ هاشو بہ ما بسݐاࢪه💪🏻! ٺمام امٻد امام زمان(؏ج)ماهسٺٻم... . 💢ڪہ شهٻدنٻڪوڪلام دࢪحاج؏مࢪان بهش مٻگفٺن! چࢪاٻڪ ࢪوز ٺٻࢪباࢪ! ٻڪ ࢪوز آࢪ ݐی جی! ٻڪ ࢪوز ... ٻڪ ࢪوز ... گفٺ: بہ من مٻگن ڪجا بࢪو😊!! . ݐٻوسٺ:️بہ ما هم مٻگن،جا نمونٻم. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
بچه که بود فلج شد نذر حضرت زینب(س) کردمش نذرم قبول شد فرزندم خوب شد. خوبِ خوب آنقدر خوب که مهر نوکری عمه ی سادات روی قلبش حک شد عاقبت هم فدائی بی بی شد. 📚برگرفته از کتاب مدافعان حرم. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
+ چه زیبا گفت حاج‌حسین‌خرازی↓ -یادمون باشه که هر چی برای خدا کوچیکی و افتادگی کنیـم خدا در نظر بقیه بزرگمون میکنه :)🌱 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
کت‌وشلوارِ دامادی‌ا‌ش‌ را تمیز‌ و نو‌ در کمد نگه‌ داشته‌بود. به‌ بچه‌ها‌ی سپاه‌ می‌گفت: برای اینکه‌ اسراف‌ نشود، هرکدام‌ از‌ شما خواستید داماد شوید، از کت‌وشلوار‌ من‌ استفاده‌ کنید این‌ لباس‌، ارثیه‌‌ی من‌ برای‌ِ شماست! پس‌ از‌ ازدواج‌ِ ما، کت‌وشلوار‌ دامادی‌ِ محمدحسن، وقف‌ِ بچه‌های‌ سپاه‌ شده‌ بود و دست‌ به‌ دست‌ می‌چرخید..! هرکدام‌ از‌ دوستانش‌ که می‌خواستند‌ داماد‌ شوند، برای‌ مراسم‌ دامادی‌شان همان‌ کت‌وشلوار‌ را‌ می‌پوشیدند جالب‌تر‌ آنکه هر کسی‌ هم‌ آن‌ کت‌وشلوار‌ را‌ می‌پوشید به‌ می‌رسید..:) https://eitaa.com/piyroo
⚘﷽⚘ : خواهران حجاب خود را رعایت کنید که دشمن از همین حجاب شما می ترسد و بدن آنان به لرزه می افتد خواهرم حجاب تو از خون سرخ من افضل است. https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱ساده و بی آلایش و کم حرف و خندان بود. برق کار ماهر و پر کاری بود. 🍃صداش زدم گفتم : حسین آقا بیا ناهار گفت فعلا کار دارم بعدها فهمیدیم روزه است بی سر و صدا کارش را انجام می داد و به اندازه چند نفر کار میکرد بزرگترین خصلتش بی ادعا و بدون هیاهو بود. ❤️ شهید حسین بواس 🌷یادش با ذکر https://eitaa.com/piyroo
رفیقـ حواست بہ مین های جبہہ مجازے هست؟!📱 قربانے این جنگ بشی ... دیگه تمومہ ... شہید جنگ سخت میرسہ بہ خــ❤️‌ــدا .. ولے ...☝️🏻 قربانے جنگ نرمـ ...💻 ازخدادورمیشہ ... حواست باشہ ... حواسمون باشہ ... 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
29.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩 دریای آرامش... 🎬 همخوانی کودکان با حاج عبدالرضا هلالی در بزرگترین گلزار شهدای جهان 🗓 ۵شنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۰،قطعه ۴۰ 📍اینجا مرکز دنیاست... 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ارشیا با چشم التماس کرد که مامان ضایمون نکن. ولی مهرناز خانم بدون توجه به او رو به ترنج گفت: -عزیزم تو دیگه خسته شدی. با دخترا برین تو اتاقت پسرا بقیه کارارو میکنن. و نگاه پیروزمندانه ای به ارشیا انداخت. ارشیا بهت زده مادرش رانگاه کرد. ترنج وسایلی که دستش بود را روی اپن گذاشت و با حالت خاصی گفت: -مهرناز خانم کاری نکنین دوتا از درسام و بیافتم. ارشیا با خوشی دست به سینه ایستاد و این بار او با ابروهای بالا رفته مادرش را نگاه کرد. مهرناز خانمم هم با جدیت گفت: -جرات داره بهت کم بده با خودم طرفه. عمه هاله و زن و عموی ترنج نگاهی با هم رد و بدل کردند و به کارشان ادامه دادند. مهرناز خانم وسایل را از دست ترنج گرفت و گفت -برین دیگه. و او و شیوا را که نزدیکش ایستاده بود به طرف پله راند.آتنا مامان برین بالا.بعد رو به سوری خانم گفت: -ببخشید سوری جون. فضولی کردم. ترنج خستگی از صورتش می باره. خیلی رنگش پریده بود.گناه داره. - چکار کنم مهربان نبود مجبور شدم ترنج و بگیرم بکار. مهرناز بازوی سوری را گرفت و گفت: -بریم خودتم بشین. پسرا جمع میکنن 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 سوری خانم هم از خدا خواسته به راه افتاد و به ماکان گفت: -بعدش یه سینی چایی بریز بیار. ماکان بهت زده گفت: -من مامان؟ -نه پس ارشیا. خوب تو دیگه. دخترهای پای پله ایستاده و می خندیدند. ماکان به ترنج نگاه کرد و گفت: -همش زیر سر توه. ترنج دست آتنا و شیوا را گرفت و در حالی که از پله بالا می رفت گفت: به من چه داداش. و خندان بالا رفتند.ماکان به ارشیا که کنارش عین خمیر توی آفتاب وا رفته بود نگاه کرد و گفت : -اینو باش. حالا نمیری می خوای یه میز جمع کنی؟ بعد دست شایان را که داشت یواش یواش جیم میشد گرفت و گفت: -کجا شازده. دست بکار شو. تا منم برم چایی بریزم خیر سرم. کسرا با خنده گفت: -بریز عزیزم برای آینده ات خوبه. تویکی خفه. و با پوزخند اضافه کرد : - بالاخره ویل دورانت فاندامنتالیست بود یا نه. ارشیا زیرزیرکی خندید و دنبال ماکان به آشپزخانه رفت. -چکارش داری بچه رو؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان درحالی که دور خودش می چرخید گفت: -به خدا ازش بپرسی اگه معنیشو می دونست من اسمم و عوض می کنم می ذارم قمر الملوک ارشیا با صدای بلند خندید و گفت: -آی حال میده معنی شو بدونه. اونوقت من صدات می زنم قمر جون. هر دو از این حرف خندید و هر یک کار خود مشغول شدند. ارشیا از آشپزخانه که خارج شد نگاه پر حسرتی به پله انداخت و رفت سمت پذیرائی. تا آخر شب چشمش به پله سفید شد تا بالاخره وقتی همه عزم رفتن کردند ترنج همراه بقیه پائین آمد. خیلی خسته بود و احساس سرگیجه می کرد. اینقدر به خودش فشار آورده بود که انگار تمام بدنش درد می کرد. سعی کرده بود در مقابل ارشیا مقاومت کند و خوب کار آسانی نبود. دلش پر مکشید که نگاهش کند. ولی با خودش جنگیده بود. تمام شب را و بعد هم نقش یک دختر خوشحال و بی خیال را برای همه بازی کرده بود. دلش می خواست زودتر به اتاقش پناه ببرد. به سختی روی پاهایش بند شده بود.بعد هم گیر دادن کسرا و شایان. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایتگری شهدایی قسمت1106 ♦️ روایتگری کم نظیر و تاثیر گذارحاج حسین یکتا: