eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
3.9هزار دنبال‌کننده
37.4هزار عکس
17.7هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
پدر شهید: وقتی علی هم سن و سال شما بود(دبیرستانی،چند سال بزرگ یا کوچک تر)من راننده ی ماشین سنگین بودم،یه بار خورد برای کاشان.علی گفت منم میخوام باهاتون بیام،منم بردمش.بار رو رسوندیم کاشان،علی گفت بابا منو ببر جمکران.گفتم باشه. رفتیم جمکران،رفتیم دم چاه که عریضه بنویسیم و بندازیم توش.یکی علی نوشت،یکی من.بعدش به علی گفتم علی جان چی نوشتی تو عریضت؟اولش نگفت،ولی بعدش گفت:"من از آقا شهادت خواستم"از همون بچگی عاشق شهادت بود...آخرشم شهادتشو از آقا گرفت... دوست شهید: هر سال اربعین موقع سفر کربلا که میشد یه کاروانی راه می انداختیم، واقعا واسه اینکه بیست سی نفر بیان کربلا تلاش میکرد،بعضی ها مدیون علی بودن چون هر طوری بود پول جور میکرد،اصلا مهم نبود کی بود، من که رفیقش بودم یا یکی از دانش آموزای هیئت،غیر مستقیم کمک میکرد یا پول رو میداد یکی بده بهش یا پول رو میداد به مسئول کاروان که دیگه از طرف پول نگیره،مثلا اگر قرار بود نفری۳۰۰تومان بدیم،علی ۹۰۰تومان میداد و سه نفر رو حساب میکرد. دوست داشت توی زیارت کربلا سنگ تمام بذاره... علی در دوران طلبگی با دوستانش حجره ای داشتند که اسمش را«مقر»گذاشته بودند. دستش را وسط گذاشت و بقیه هم دستهایشان را محکم روی دستشکوبیدند. _پس از همین امشب. ...انگشتش را با صلابت بالا آورد. _نامردِ هرکی بلند نشه! با هم قول و قرار نماز شب گذاشته بودند (هر چند که خودش از هفده،هجده سالگی نماز شب میخواند)..سرش هم درد میکرد برای شوخی و سر به سر گذاشتن. _آی آی!پام...پام له شد. _ای وای ببخشید.اِ اِ!این چی بود؟ _آآ.....ی!بمیری علی!پامو شکوندی. _پاشید ببینم،کی بود گفت نماز شب بیدار میشم،یادتون رفت؟ _نزن علی جون!له شدیم؛خوبه حالا پیامبری چیزی نشدی٬وگرنه فکر کنم قومتو با کتک هدایت میکردی! بالاخره این قرار چه با شوخی و چه با دعوا!به همت علی آقا هر شب برقرار بود.❤️ دوست شهید: رسم خوبی داشتیم,ماه رمضون ها بعضی شب ها چندتااز مربی ها جمع میشدیم افطاری میرفتیم خونه ی دانش آموزا.یه بار تو یکی از شبا تو ترافیک گیر کردیم اذان گفتند. علی گفت:وحید بریم نماز بخونیم؟ وقت نمازه. من گفتم پنج دقیقه بیشتر نمونده علی جان بزار بریم اونجا میخونیم. نشون به اون نشون که یک ساعت و نیم بعد رسیدیم به خونه ی بنده خدا! از ماشین که پیاده شدیم زد رو شونمو گفت: کاری موقع نماز اول وقت انجام بشه ابتر میمونه!!!! دوست شهید: یه شب در مسیر کربلا توی موکبی بودیم،بچه ها سردشون بود بلند شدم پتو از یه موکب دیگه بگیرم بیارم که دیدم علی یه گوشه نشسته داره گریه میکنه؛رفتم گفتم:« چی شده؟»یه کمی شوخی و خنده کردم٬دیدم نه سر حال نیست. بعد به حضرت زهرا(سلام الله علیها) قسمم داد و گفت:«یه چیزی بهت میگم به کسی نگو» گفت:«امام حسین (علیه السلام) رو تو خواب دیدم٬گفتم چرا منو پیش خودت نمیاری؟.» گفت:«مادرت تو رو دست ما امانت سپرده.» بعد باهم یه کم گریه کردیم... دوست شهید: خیلی چله میگرفت،این آخری هم برای این بود که حالش خوب شود و بتواند مثل قبل در مراسم عزاداری خانم فاطمه زهرا(سلام الله علیها)خدمت کند.ارادتش به بی بی مثال زدنی بود. مثل حضرت مادر حدودا ۱۸ سالش بود که ضربت خورد و دو ماه و نیم هم بود که در بستر افتاد،وقتی پیکرش را غسل میدادیم بدنش خیلی ضعیف شده بود،ما یاد چیزهایی افتادیم که درمورد شهادت حضرت زهرا(سلام الله علیها)شنیده بودیم... علی اینطور هم علاقه و ارادتش را به مادر نشان داد. استاد شهید: همیشه برای کارهاش با من مشورت می کرد. ولی اون شب غیرتش فرصت مشورت نداد و رفت جلو نمی تونست که نره… بعدها که حالش کمی روبه راه تر شده بود بهش گفتم : داش علی! فکر نکردی شب نیمه شعبان که بعضی از این جوون ها تو حال خودشون نیستن، باید بیشتر احتیاط کنی؟.. با اون صدای گرفته ی با نمکش در حالی که می خندید گفت: می دونستم دست به چاقو می برن، ولی نمیشد وایسم و نگاه کنم که یه زن رو دارن به زور سوار ماشین می کنن… من که از این همه شجاعت و مردونگیش شرمنده شده بودم، دیدم که شاگردم، معلمم شده و به من درس مردونگی میده. که اگه مرد باشی، لحظه ای بر تو می گذره که نمی تونی بمونی و نگاه کنی… شبیه مادرش بود. نتونست بمونه و جلو نره. هرچند که اون ور طناب چهل مرد جنگی باشن… https://eitaa.com/piyroo
: قرار گذاشتیم باهم بریم زیارت (ع)… بعد از چند روز من کارام هماهنگ شد و بلیط هم گرفتم اما فقط یه دونه!☝🏻 بیشتر پول نداشتم😕 و قرار بود پیش عده ای از رفقا که اردو میرفتن بریم و فقط بلیط رفت و برگشت از خودمون باشه. بهش() گفتم: هماهنگه شب راه آهن باش.🙂بچه های فلان جا که قرار بود باهاشون بریم شب حرکت میکنن. منم بلیط برا همون موقع گرفتم… شب زنگ زد بهم گفت کجایی!؟ یه ربع دیگه قطار حرکت می کنه. گفتم: من گیر کردم تو برو من خودمو می رسونم…😣 مثل اینکه فهمیده بود تو راه که راضی شدم اون بره خودم نرم…😢 حالا در هر صورت صبح رسیده بودن مشهد. دم غروب بود که یکی از بچه های اون اردو زنگ زدو گفت: این رفیقت تا رسیدیم رفت حرم هنوزم نیومده! گفتم پیداش کن نگران شدم :( سر نماز دیده بودنش تو که گفته بود تا فلانی نیاد من نمیام بیرون حرم! از خواستم…🤲🏻💔 تهران مضطرب بودم فکر کردم گم شده و… گوشیم📱 زنگ خورد یکی از بچه های تهرانپارس بود گفت: بلیط رفت و برگشت دارم هوایی دوتا! 😌 اونی که قرار بود بیاد نمیاد تو اگه میای بیا… (مهمون من)😍 دو سه ساعت بعد حرم دیدمش از حال داشت میرفت تقریبا دو روز بود غذا نخورده بود😬؛ تا منو دید بغلم کرد و گفت: ما بی معرفت نیستیم دمت گرم (ع)… از خوشحالی و حالی که داشت گریه م گرفت😭 احساس کردم اصلا نمیشناسمش…🥀 بعضی وقتا میگم ای کاش بود…💫 ❤️ 💞
روز اول بود که همه ورودی های دانشگاه امام حسین(ع) دور هم جمع شده بودیم ، دوری از خانواده و محیط جدید باعث شده بود اضطراب و استرس تو چشمای اکثر بچه ها نمایان بشه. نگاهم که به چشمای حسین افتاد یه آرامش خاصی دیدم. هیچ استرسی نداشت. از همون روز اول قدمشو محکم برداشته بود. بعد از اتمام مراسمات که لباس سبز پاسداری رو به همه دانشجوها تقدیم کردن ؛ حسین سریع سمت چپ لباس ، روی سینه اش پارچه ی کوچیکی نصب کرد ، روش نوشته بود (السلام علیک یا شبیب الخضیب). دائم ذکر میگفت ؛ آرامشی که داشت فراموش نشدنی بود....🍃 https://eitaa.com/piyroo
شب عاشورا، سید احمد همه بچه ها رو جمع کرد. شروع کرد براشون به حرف زدن. گفت:« حر، شب عاشورا توبه کرد. امام هم بخشیدش و به جمع خودشون راهش دادند. بیایید ما هم امشب حر امام حسین عليه السلام بشیم.»نصف شب که شد.گفت: پوتین هاتون رو در بیارین بندهای پوتین ها رو به هم گره زد.بعد توی پوتین ها خاک ریخت و انداختشون روی دوشمون.گفت:«حالا بریم»چند ساعت توی بیابون های کوزران پیاده رفتیم و عزاداری کردیم اون شب احمد چیزهایی رو زمزمه می کرد که تا اون موقع نشنیده بودم. https://eitaa.com/piyroo
💌 🕊شهید 🔸شهید توجه خاصی به اوقات نماز داشتند و حتی قبل از اعزام به عملیات ابتدا نمازشان را خواندند سپس اعزام شدند. علاقه وافری به خواندن زیارت عاشورا داشتند و هرروز صبح قبل از رفتن به سرکار زیارت عاشورا می خواندند. اخلاق خوبی داشتند بعداز شهادت متوجه شدیم به عده ای کمک مالی نیز می نموده اند. ارادت خاصی به امام خمینی و رهبر انقلاب آیت الله خامنه ای داشتند این مطلب در نوشته های ایشان همیشه بارز بود. علاقه زیادی به نظام داشتند. چند جا هم سخنان شهید چمران و شهید صیادشیرازی را یاددداشت نمودند. https://eitaa.com/piyroo
●براے گرفتن مرخصے وارد چادر فرماندهے گردان شدم،شهید تورجے زاده طبق معمول به احترام سادات بلند شد و درخواستم را گفتم ؛بے مقدمه گفت نمے شود،با تمام احترامـــے ڪه براے سادات داشت اما در فرماندهے خیلـــے جدے بود؛ڪمے نگاهش ڪردم،با عصبانیت از چادر بیرون آمدم و با ناراحتے گفتم:" شڪایت شما را به مادرم حضرت زهرا(س) مے ڪنم." ● هنوز چند قدمے از چادر دور نشده بودم ڪه دوید دنبال من با پاے برهنه گفت:" این چے بود گفتی؟" به صورتش نگاه ڪردم...خیس اشک بود. بعد ادامه داد:" این برگه ے مرخصے سفید امضا،هر چه قدر دوست دارے بنویس ،اما حرفت را پس بگیر یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعتے قبل از شهادتش من را دید. پرسید:" راستے آن حرفت را پس گرفتی؟ 📎فرماندهٔ گردان یازهراے لشگر ۱۴ امام حسین(ع) 🌷 ●ولادت : ۱۳۴۳ اصفهان ●شهادت : ۱۳۶۶/۲/۵ بانه ، عملیات ڪربلای۱۰ https://eitaa.com/piyroo
شهید علی اکبر قربان شیرودی ، که با شروع جنگ تحمیلی در 31 شهریور1359 به منطقه کرمانشاه رهسپار شده بود در جریان یکی از مأموریت های خود با سرپیچی از فرمان بنی صدر مبنی بر تخلیه پادگان و انهدام انبار مهمات منطقه ، به همراه دو خلبان همفکر خود و با دو هلیکوپتری که در اختیار داشتند ، در طول 12 ساعت پرواز بی نهایت حساس و خطرناک که وی به عنوان تنها موشک انداز پیشاپیش دو خلبان دیگربه قلب دشمن یورش برد ، توانست مهمات دشمن را درهم کوبیده وخسارات سنگینی بر دشمن وارد آورد . شجاعت و ابتکار عمل این شهید نه تنها در سراسر کشور، بلکه در تمام خبرگزاری های مهم جهان منعکس شد. بنی صدر برای حفظ ظاهر دو هفته بعد به او ارتقاء درجه داد، اما وی درجه تشویقی را نپذیرفت وتنها خواسته اش را دیدار با حضرت امام و بیان کارشکنی های بنی صدر و بی تفاوتی برخی از فرماندهان اعلام کرد . در همان ایام به دستور فرماندهی هوانیروز چند درجه تشویقی گرفت و از ستوانیارسوم خلبان به درجه سروانی ارتقاء یافت ، اما طی نامه ای به فرمانده هوانیروز کرمانشاه در 9 مهر 1359 چنین نوشت :" اینجانب خلبان پایگاه هوانیروز کرمانشاه می باشم و تا کنون برای احیاء اسلام و حفظ مملکت اسلامی در کلیه جنگ ها شرکت نموده ام ، منظوری جز پیروزی اسلام نداشته ام و به دستور رهبرعزیزم به جنگ رفته ام . لذا تقاضا دارم درجه تشویقی که به اینجانب داده اند ، پس گرفته و مرا به درجه ستوانیار سومی که بوده ام برگردانید ". https://eitaa.com/p
چند ثانیه‌ای از شهادت شهبازی نمی‌گذشت که حاج همت کنار پیکر او آمد. ترکش تمام صورت شهبازی را مجروح کرده بود. موهای خاکی اش میان لایه‌ای از خون قرار داشت ، حاجی به یاد ساعتی پیش افتاد که حاج محمود در سنگر تاکتیکی بود، و آخرین نماز شبش را می‌خواند. چفیه خون آلوده‌اش را از دور گردن او باز کرد و بر صورت مهربانش انداخت، و اندوهگین به طرف دیگر دژ رفت، نگاه حاجی که به همدانی افتاد، غم بر اعماق جانش پنجه انداخت. همه نیروها علاقه او را به شهبازی می‌دانستند برای همین قبل از اینکه او سخنی بگوید، گفت: «به نیروها بگو تا آفتاب نزده نمازشان را پشت دژ بخوانند. پس از نماز همه نیروها جلو می‌روند.» همدانی پرسید: «محمود کجاست؟» حاجی به طرف خرمشهر نگاه کرد و گفت:« الحمدا… محاصره خرمشهر کامل شده و بچه‌ها به نهر عرایض رسیده‌اند» دوباره پرسید: «حاجی، محمود کجاست؟» اشک در چشمان حاجی غلطید و صورتش را در میان دستانش پنهان کرد. همدانی خودش را به بالای دژ رسانید. زانوانش سست شد، باور نداشت که سردار دلها با پیکری آغشته به خون بر روی زمین افتاده است. شهادت شهبازی قلب متوسلیان، همت و تمام رزمنده‌‌های لشگر ۲۷ محمد رسول الله را پر از اندوه کرد. https://eitaa.com/piyroo
هم حجره ای بودیم، نشد یه بار نماز صبح بیدار بشیم ببینم علی آقا بیدار نیست... همیشه سر سجاده عبادت با اون عبای قهوه‌ایش پیداش می کردیم. 😇 عموما نیم ساعت قبل اذان صبح بیدار بود. هر ساعتی از شب می خوابید برنامه همین بود...✨ مقید بود هرکی پیشش هست بیدار کنه برای نماز صبح. اول با زبون خوب صدا می زد و اگر محل نمی دادیم و بلند نمی شدیم کار به کتکِ ریز هم می رسید... 😁👊🏻 📝 به نقل از: محسن عابدی ♥️💌 یه روز به آقا گفتم: برای کاری نذر کرده بودم، دعام مستجاب شده؛ قصد کردم یه هیئت برپا کنم و روضه (علیه السلام) رو بخونیم😌 و آخرش هم به بچه‌ها پیتزا🍕 بدم😋 گفت: واقعا قصد انجامش رو داری؟ گفتم: آره.🙃 همون موقع تلفن همراهش رو برداشت و شروع کرد زنگ زدن به چندتا از بچه‌ها...📲 جمعشون کرد دور هم. بعد به یکی گفت بشین روضه بخون...🏴 اون هم مونده بود... شروع کرد به خوندن... چند دقیقه‌ای دل‌هامون کربلایی شد و تمام.🌅 با لبخند و خیلی جدی گفت: خب حالا وقت مرحله دوم نذر شماست. اونم پیتزا دادن به اهل هیئت...🍕✨ به همین راحتی...😌 اصلا معتقد نبود که باید با تعداد خاصی با شرایط خاصی در مکان خاصی روضه و هیئت برپا کرد... هرجا دلش می‌رفت❣، بچه‌ها رو دورهم جمع می‌کرد و به یکی هم می‌گفت بخون. همیشه اولین نفری هم که اشکش جاری می‌شد خودش بود ...💦 ✨به روایت از: حسین رزمی✨ 💞🌸 🌹🍃 علی معتقد بود که اسم کارش را امر به معروف نمی‌گذارد بلکه آن اقدام را  می‌داند و به گفته وی دفاع از ناموس بر هر مسلمانی واجب است. 🌹🍃 جز خدا هیچ کسی پشت آدم نیست، من آن موقع هم که رفتم با آن افراد درگیر شدم به کسی امید ندوخته بودم به خاطر رفتم و دفاع کردم. 🌹🍃 از زبان یکی از دوستانش⬇️ رسم خوبی داشتیم، ماه رمضون ها بعضی شب ها چند تا از مربی ها جمع میشدیم افطاری میرفتیم خونه دانش آموزا. یه بار تو یکی از شبا تو ترافیک گیر کردیم اذان گفتند. علی گفت: وحید بریم نماز بخونیم؟ وقت نمازه. من گفتم پنج دقیقه بیشتر نمونده علی جان بزار بریم اونجا میخونیم. نشون به اون نشون که یک ساعت و نیم بعد رسیدیم به خونه بنده خدا! از ماشین که پیاده شدیم زد رو شونمو گفت: کاری که موقع نماز اول وقت انجام بشه ابتر میمونه!!!! 🌹🍃 پدر شهید ⬇️ ایشان هر وقت به خانه وارد می شد بر دستان من بوسه می زد و احترام بالایی برای خانواده قائل بودند . فرزندم گفت برایم دعا کن شهید شوم . 🌹🍃 مادر شهید ⬇️ روح بزرگی داشت و در هر جمعی قرار می گرفت اطرافیان را جذب خصوصیات اخلاقی پسندیده خود می کرد. خدمت به اطرافیان در هر شرایطی، اخلاص و تلاش برای رفع مشکلات دیگران از ویژگی های بارز فرزندم بود و من در این ۲۱ سال حتی یک پرخاشگری و ناهنجاری اخلاقی از او ندیدم و این شاید برای این دوره و زمانه خیلی عجیب باشد. 🌹🍃 در قطعه ۲۴ بهشت زهرا به خاک سپرده شد. . 📝🔗 🍃✨🍃✨🍃✨🍃 دغدغه این رو داشت که این جوون‌ها و بچه‌هایی که تو خیابون هستن، این بچه‌ها رو آشنا کنه و مانوس کنه با امام رضا علیه السلام. 🌼✨ و می دوید دنبال این، پول خرج می کرد، زندگی می گذاشت، نفس می زد، چقدر زحمت می کشید بخاطر همین ... وقتی بچه ها با می‌گشتند و می‌رفتند حرم و می‌آمدند، واقعا تاثیر می‌گرفتند.🌱🌸 حتی خود بنده وقتی با می‌گشتم، می‌رفتیم حرم، می‌گفت بریم جلو ضریح زیارت عاشورا بخونیم.🤲🏻💛 دیگه السلام علیک ... شروع می‌شد، گریه هم شروع می‌شد ...☔️ واقعا سفر دلچسبی بود و بچه ها دوست داشتند کنار آقا باشند ...💫🌠 🍃✨🍃✨🍃✨🍃 📝🌼 💠وقتی ضارب علی رو با چاقو زد، ما پیکر غرق خونش رو کنار کشیدیم، پیرمردی آمد و گفت : خوب شد همین رو میخواستی؟ به تو چه ربطی داشت؟ چرا دخالت کردی؟ علی با صدای ضعیفی گفت : حاج آقا فکر کردم دختر شماست، من از ناموس شما دفاع کردم. .👤. از زبان دوست شهید خلیلی 🌼💚 قبل از ضربه خوردن و جراحت بدنش، جودو کار می‌کرد؛ 🥊 ولی بعد مجروحیت نتونست اون رو ادامه بده..😕 درعین حال نمی‌تونست ورزش رو ول کنه!☺️ با هم میرفتیم بدنسازی ... 💪 قسمت چپ بدنش (بخاطر سکته مغزی ای که رد کرده بود) توانایی اولش رو نداشت، و بعضی جاها یکم سختش بود؛😣 منتها همیشه به ما روحیه می‌داد!💫 خودش نمی‌تونست خوب بره، ولی ماهارو خیلی تشویق می‌کرد که کم نیاریم و با قوت بیشتر ادامه بدیم...🌕✌️🏻 تو باشگاه هم که همش بگو بخند بود! 😂 الآنم هروقت می‌ریم باشگاه بدنسازی همش یادش میفتیم...😌 به نقل از: گمنام https://eitaa.com/piyroo
هنگامی که در تیر ۱۳۶۱ خورشیدی صدام حسین رییس رژیم بعث عراق برای میزبانی از اجلاس سران عدم تعهد آماده می شد و گفته بود که هیچ خلبان ایرانی جرات نزدیک شدن به آسمان بغداد برای برهم زدن اجلاس را ندارد، عباس دوران ماموریت یافت تا عملیاتی را برای جلوگیری از تشکیل کنفرانس سران غیرمتعهدها در عراق انجام دهد. این عملیات با هدف بمباران پالایشگاه «الدوره» بغداد، نیروگاه اتمی بغداد و پایگاه الرشید یا ساختمان هتل اجلاس عدم تعهد بود که این عملیات با موفقیت انجام شد. در این عملیات موفق هواپیمای ایرانی مورد اصابت چند گلوله ضدهوایی قرار گرفت. خلبان کابین عقب دستگیره خروج اضطراری را کشید و از جنگنده خارج شد اما عباس دوران با صرف نظر کردن از خروج اضطراری، هواپیمای (اف ۴) صدمه‌ دیده خود را که در آتش می‌سوخت، با هدف ناامن جلوه دادن شهر بغداد، به هتل محل برگزاری هفتمین دوره اجلاس سران جنبش غیرمتعهدها کوبید و مانع از برگزاری این اجلاس در عراق شد و خودش به دیدار معبود شتافت. https://eitaa.com/piyroo
همسر شهید : 🔸نمی‌دانم بگویم خوشبختانه یا متأسفانه ما با داریوش در زمان بود🌷 من و آرمیتا همراه داریوش از محل کار به خانه باز می‌گشتیم که کنار درب منزلمان دو نفر تروریست منتظرمان بودند و به محض رسیدنمان به جلوی یکی از آن دو نفر به سمت ماشین ما آمد و را به گلوله بست و با شش گلوله داریوش را به شهادت رساند🕊 🔹آخرین دیدار من و با دردناک ترین💔 خاطره در ذهن من و دخترم نقش بسته شده است. همسرم بی گناه و ناجوانمردانه در مقابل دیدگان من و به رگبار گلوله بسته شد و حتی فرصت هم پیدا نکردیم 🔸آرمیتا همیشه میگه که آرزویم این است که را ادامه بدم و مثل بابا بشم. من به او می‌گویم که مامان جان پس من چی⁉️ من بمونم؟ و او جواب می‌دهد: «مگه شما نمیگی و ما نمی‌تونیم اونا رو ببینیم ولی اونا ما رو می‌بینند؟ هر وقتی که منم همیشه میام بهت سر میزنم و تنهایت نمی‌گذارم!». 🌷 https://eitaa.com/piyroo
💌 🕊شهید ▫️برادر شهید نقل می‌کنند: سال ۱۳۹۰ که همراه حمید به شمالغرب کشور برای درگیری با گروهک تروریستی پژاک رفته بودیم، یک شب گروهک پژاک به یکی از سنگرها نفوذ کرد و یکی از بچه‌ها به نام «حسن حسین‌پور» را به شهادت رساند. ▫️آن‌شب حاج حمید به همه نیروها سرکشی می‌کرد و خیلی خونسرد می‌گفت:«تیراندازی به خاطر اشتباه یکی از نیروها رخ داده و هیچ اتفاقی نیفتاده است.» چون نمی‌خواست خبرِ شهادتِ همرزم‌مان باعث تضعیف روحیه نیروها شود! ▫️این‌طور خونسرد برخورد می‌کرد و موضوع تیراندازی را به اشتباه یا هشدارباش نیروهای خودی نسبت می‌داد. حاج‌حمید رزمنده باتجربه‌ای بود که اولین‌بار سال۱۳۶۴ به جبهه دفاع مقدس رفت و آخرین‌بار، ۳۰سال بعد در جبهه دفاع از حرم شهید شد. یاد شهدا ذکر صلوات 🌹🌱 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo