امام رضا(علیه السلام) فرمودند:
اگر مردی نزد تو به خواستگاری آمد و دین و اخلاق او را پسندیدی، به وی زن بده و فقر و ناداریاش مانع تو از این کار نشود.
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_451
ماکان بود که به خودش آمد و از جا بلند شد. با سرعت به طرف پله ها رفت و بالا دوید.
ترنج توی اتاقش روی تخت نشسته بود و صدای هق هقش اتاق را پر کرده بود.
ماکان با تعجب به صحنه ای که می دید نگاه کرد. کت ارشیا روی دسته صندلی مانده بود. ماکان گیج رفت به طرف ترنج و کنارش نشست.
-ترنج؟
ترنج برگشت و نگاهش کرد چشمانش از سرخی به رنگ خون بود.
-اینجا چه خبره ترنج؟ چی شده؟
ترنج نمی توانست حرف بزند انگار که سکسکه می کند گفت:
-ازش متنفرم. ازش بدم میاد. منو بخاطر چادرم می خواد. من دوسش داشتم ماکان.
من...من خیلی دوستش داشتم.
ماکان هم بغض کرده بود. سر ترنج را به سینه اش چشباند. ترنج حرف زدنش دست
خودش نبود:
-من براش گل بردم....بش گفتم دوسش دارم. بهم خندید گفت بچه ام.... رفت... بعدش رفت.
ماکان بغضش را فرو خورد:
-ترنج بسه. گریه نکن.
ولی ترنج سرش را در آغوش ماکان پنهان کرده بود و با اشک ریختن ادامه می داد:
-سه سال صبر کردم.... سه سال. حالا اومده به من میگه....
-ترنج تو رو خدا آروم باش.
-ازش متنفرم. ازش متنفرم...
اشک ماکان ناخوداگاه روی صورتش ریخته بود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_452
نمی دانست چه خبر شده ارشیا چه گفته که ترنج چنین
برداشتی کرده.
سوری خانم و آقا مسعود بالا آمدند و ماکان با اشاره دست از انها خواست که آنجا را ترک کنند.
ترنج هنوز هق هق می کرد. انگار بس که گریه کرده بود بی حال شده بود. ماکان به آرامی او را روی تخت خواباند.
اگر ارشیا دم دستش بود حتما خفه اش کرده بود.چشمان ترنج به آرامی بسته شد و کم کم به خواب رفت.
ولی توی خواب هم هق هق می کرد. ماکان چنگی به موهایش زد و از اتاق خارج شد.
هنوز در را نبسته بود که موبایلش زنگ خورد ارشیا بود. به سرعت وارد اتاقش شد و جواب داد:
-الو ماکان.
-ماکان و مرض.
-ماکان ترنج خوبه؟
-به تو چه؟ چی بهش گفتی که اینجوری داره اشک می ریزه؟
صدای ارشیا می لرزید:
-به خدا اصلا نذاشت من حرف بزنم. گفت اصلا
جواب من نهه.
-چی میگفت پس تو بخاطر چادرش می خوایش.
-به خدا من گفتم از اونجا که با چادر دیدمت شروع شد.
خودش اینجوری برداشت کرد.
ماکان کلافه روی تخت نشست و گفت:
-گند زدی پسر.
ارشیا غم زده گفت:
-می دونم. الان چطوره؟
-اینقدر گریه کرد تا خوابید.
-خاک بر سر من احمق که حرفم بلد نیستم بزنم. حالا چه خاکی تو سرم کنم
ماکان.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_453
ماکان نفسش را پر صدا بیرون داد و گفت:
-فعلا چند روزی صبر کن ترنج آروم شه تاببینیم چکار میشه
کرد.
-ماکان!
-چیه؟
-تو که ازمن دلخور نیستی؟
-نه نیستم. کاری نداری؟خداحافظ.
ماکان رفت پائین تا به پدر و مادرش همه چیز را بگوید. وقتش بود که انها را هم در جریان بگذارد.
سوری خانم و مسعود بعد از فهمیدن ماجرا دهانشان
باز مانده بود.
هیچ کدام باور نمی کردند دختر شیطانشان بتواند اینقدر صبور باشد.
سوری خانم که از شنیدن این
ماجرا اشک به چشمش امده بود گفت:
-چه خانواده ای ما هستیم سه ساله و اونوقت ما نفهمیدیم. یه چیزی بود که از ما
دوری میکرد.
ماکان بلند شد و رفت به طرف اتاقش. سر راه نگاهی هم توی اتاق ترنج انداخت خواب بود.
هنوز گه گاه توی خواب هق هق میکرد.دو هفته از ان شب گذشته بود.
ترنج کلا دانشگاه نمی رفت. ارشیا هر بار که به صندلی
خالی اش نگاه می کرد.
دلش از غصه می خواست بترکد.
از آن شب دیگر ندیده بودش. چند بار به ماکان زنگ زده بود و خواسته بود هر طور شده ترنج را ببیند ولی ماکان هر بار گفته بود حال ترنج خوب نیست.
آن روز دیگر طاقتش تمام شده بود.
با عصبانیت رفت شرکت.
ماکان بی حوصله پشت میزش نشسته بود که ارشیا در را باز کرد و وارد شد.
ماکان از دیدن او از جا پرید:
-چه خبرته؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥عروس و داماد مسیحی که ماه عسل خود را راهیان نور آمده اند...
🎙راوی:طحان
#راهیان_نور
#شلمچه
#روایتگری
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ...
همخوانی شهدا ...
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
#سلام_امام_زمانم 💚
می شود کمی
زودتر از دیر بیایی آقا!؟
عمر من تا به ابد
طول نخواهد که کشید
من منتظرم، چشم به راهم!
نکند دیر شود، دیر شود، دیر بیایی!
🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
#یاد_شهدا_با_صلوات
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
نقشِ او
در چشمِ ما،
هر روز خوشتر می شود...!
#شهید کمال بیزغریب🕊
حزب الله
#صبحتون_شهدایی 🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
یاد شهیدان(1)_5897951096340480387.mp3
2.21M
🎧 یاد شهیدان🕊
🌹امام خامنه ای: عزیزان من، از یاد شهیدان غفلت نکنید...
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
من نمیدانم امام زمان(عج) کِی ظهور میکند!
نمیدانم هم که در دستگاه حضرت پذیرفته میشوم یا نه.
نمیدانم اگر قابل بودم و امام قبولم کرد،چه کاری در سپاهش بهم محول میکند.
برای همین است که دوست دارم همه کار از دستم بر بیاد که وقتی امام ظهور کرد و انشاءالله ما را در دستگاهش راه داد و کاری بهمان سپرد،آن روز سرخ و سفید نشوم و جلوی حضرت که؛
بلد نیستیم این دستور شما را اجرا کنیم.☝🏻
زشت است آدم جلوی امامش کم بیاورد و بگویدازم بر نمیآید. آن وقت امام نمیگوید این همه سال که هی صبح تا شب، داشتی دعای فرج میخواندی، بهتر نبود کنارش میرفتی کار هم یادمیگرفتی که وقتی آمدم عصای دستم باشی؟!
#شهید_صادقعدالتاکبری🕊
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
👈تو سرما و گرما همیشه پابرهنه بود ،
بهش میگفتن چرا پا برهنه ای ؟
+میگفت چون تو جبهہ خون پاڪ
#شهدا ریختہ شده..
معروف بود به #سید_پا_برهنه...💔
#شهید_سید_حمید_میرافضلی🕊
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
وصیتمبہمردمایران🇮🇷
ودربعضےازقسمتها براےمردمعراق🇮🇶
ایناستڪہمنالانحدودسہسالاستڪہ
خارجازڪشورزندگےمےڪنم
مشڪلاتخارجڪشور
بیشترازداخلڪشوراست
قدرڪشورمانرابدانند🌱
وپشتسرولےفقیہباشند❤️
وبابصیرتباشند👌🏻 چونهمینولےفقیہاستڪہباعثشده
ایرانازمشڪلاتبیرونبیاید ✌️🏻
#شہید_هادے_ذوالفقارے 🕊
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌹شهیدسید محمد علوی
✍️ غبطه
▫️پدر سید محمــد بیمارستان بستری شده بود. اونم وقتی میومد توی بیمارستان، نسخه بیماران رو میگرفت و میرفت داروخونه. وقتی بر میگشت توی دستش چند تا پلاستیک دارو بود. اونها رو میبـرد و میگذاشـت کنار تخـت مریـضها. هرچـه هـم صداش میزدند کـه بیاد پـول داروهـا رو ازشون بگیره، قبول نمیکـرد....از نگاه مریضها میشد فهمید که چه غبطهای مــیخورن بــه پدر و مادر سید محمــد، به خاطر داشتن چنین پسری...
📚 ستارگان حرم کریمه ۲۹، کتاب شهید سید محمد علوی
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
❣بانوے من؛
جنگ تفنگها وتانڪها
سالهاست تمام شدہ
ولے ✋
⬅️وصیت شهدا بہ حجاب
↩️وچفیہ رهبرے
‼️داد مے زند ڪہ مبارزہ هنوز ادامہ دارد...
❣بانو
✅اسلحہ ات را زمین نگذار
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#شهید_مدافع_حرم_حسن_احمدی🌷
خانه ی پدر که می آمد، بیکار نمینشست.
اول از پدر شروع میکرد، موها و محاسنش را اصلاح میکرد.
ناخن هایش را میگرفت و #لباس تمیز به بابا می پوشاند.😊
بعد هم میرفت سراغ خانه.اگر کاری روی زمین مانده بود،انجام میداد💔
#به_نقل_ازمادر_شهید.
همیشه درخانه درکارها خیلی کمک میکرد،
وقتی هم که #مهمان داشتیم بیشتر خودش #پذیرایی میکرد
وقتی که غذا آماده میشد در پهن کردن وچیدن سفره و بعد هم کمک میکرد سفره راجمع کنیم و داخل آشپزخانه می امد ومی گفت خانمم شما خسته شدی من همه ی کارهارا انجام میدهم
#نقل_ازهمسرشهید
#شهادت_محرم۹۴
#ایام_شهادت🕊
#یـــازیـــنــب_کـــبری
❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀
@shalamcheh114
دکتربهاوگفت :
بهاندازهیکدموبازدمبامُردنفاصلهداشتی !
مصطفیجوابدادهبود :
شمابهاندازهٔیهدموبازدممیبینید ؛
اونیکهبایدشهادترومیداد ،
یهکوهگناهدیده!💔🚶♂️
#شهید_مصطفی_صدرزاده🕊
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
💢اول مادرش را به کربلا برد بعد رخت شهادت پوشید
مادرش، آرزوی زیارت کربلا را داشت. محمود در نوجوانی به مادرش قول داد او را به کربلا میبرد. قبل از شهادت، مادرش را از افغانستان به ایران و سپس به کربلا و سوریه برد و بعد از برآورده شدن حاجت مادر به آرزوی خودش که شهادت بود رسید.
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo