🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_588
مهتاب نگاهی به دست هایش کرد و گفت:
-مامانت اینا می گن چه بچه پروئیه این نه؟
ترنج دستی به پیشانی اش زد و گفت:
-ای خدا. مهتاب خفه ات می کنم.
-خشن!
با این حرف مهتاب هر دو خندیدند و ترنج خوشحال بود که مهتاب از ان حال و هوا در آمده برای همین در را باز
کرد و گفت:
-من برم سوئیچ و بدم به ماکان بریم خونه.
بعد پیاده شد و پشت سرس مهتاب هم پیاده شد. نمی دانست فرصت مناسبی هست یا نه که درخواستش را مطرح کند.
ولی با هم فکر کرد خیلی پروئی است اگر بخواهد حرفی بزند.
پشت سر ترنج سلانه سلانه از پله بالا رفت و
همانجا ایستاد.
ترنج که به طرف اتاق ماکان رفت مهتاب هم فکر کرد چرخی توی اتاق های بزند.
جای بزرگی نبود.
از پله که بالا می امدی سالن کوچکی بود که میز منشی در ان قرار داشت.
و درست در انتهای ان اتاق ماکان قرار داشت سمت چپ راهروی پهنی بود که در هر سمت دو در دیده میشد.
سمت چپ آشپزخانه کوچکی بود که درش با اتاق ترنج رو به روی هم قرار داشتند.
بعد از ان دو اتاق بزرگی بود که با پارتیشن به قسمتهای کوچک تری تقسیم شده بودند و در انتهای راهرو سرویس بهداشتی قرار داشت.
صدای ترنج باعث دست از سرک کشیده بردارد و به سمت صدا برگردند.
ترنج تنها نبود پشت سرش برادرش هم
ایستاده بود.
مهتاب باز هم بادیدن ماکان جا خورد و دسته کیفش را کمی فشرد و بعد از قورت دان آب دهانش سلام
کرد:
-سلام آقای اقبال.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_589
ماکان داشت با دقت به چهره مهتاب نگاه می کرد.
چشمان مهتاب هنوز قرمز بود و ماکان داشت با خودش می گفت چقدر این دختر با این چشمان وحشت زده و سرخ شده معصوم و کودکانه به نظر می رسد.
ترنج با که با ضربه آرنج او را به خودش اورد.
-داداش مهتاب سلام کرد.
ماکان گیج به ترنج نگاه کرد و گفت:
-بله...متوجه شدم. حالتون خوبه؟
مهتاب که هنوز از تصور اینکه ماکان او را بشناسد چشمانش گرد و پر هراس بود به سختی جواب داد:
-ممنون.
ترنج هر دو را به نوعی نجات داد:
-ماکان بریم دیگه ما دو کلاس داریم. الان نزدیک یکه ها.
ماکان چرخید و مهتاب با خودش فکر کرد چرا مهتاب گفت بریم.
مگر ماکان هم قرار بود بیاید.
لپ هایش را باد کرد و دنبال انها به طرف در خروجی به راه افتاد.
مهتاب همانجور داشت با خودش کلنجار می رفت تا حرفش را به ترنج بزند. خیلی احمقانه بود ولی توی تمام این
مدت هیچ وقت از ترنج خواهش نکرده بود گرچه او همیشه در کنارش بود.
چقدر بابت گرفتن خوابگاه کمکش کرده بود.
ترنج کنار پله ها منتظر مهتاب ایستاده بود با رسیدن او دستش را کشید و گفت:
-بیا دیگه.
مهتاب حرفش را مزه مزه کرد و بعد در حالی که داشتند به ماشین نزدیک می شدند به شانه ترنج زد و گفت:
-ترنج!
-هوم؟
-می گم دادشت می تونه به منم یه کاری بده؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_590
بعد از گفتن این حرف سرش را پائین انداخت و منتظر ترنج شد.
پیام حرفش واضح بود.
با ان لحن خجالت زده ای که مهتاب گفته بود کاملا معلوم بود که دنبال کار می گردد برای پولش.
ترنج دستش مهتاب را که هنوز توی دستش
بود محکم فشردو گفت:
-من باهاش صحبت می کنم. از خداشم باشه.
مهتاب سری تکان داد و ترجیح داد فعلا چیزی نگوید. ظرفیت شرمنده شدنش برای آن رور پر بود.
ماکان دزد گیر را زد و خودش پشت فرمان نشست.
ترنج هم برای اینکه مهتاب خیلی احساس تنهایی و خجالت نکند کنارش نشست.
بعد هم شمازه خانه را گرفت و به مادرش خبر داد که مهتاب هم به خانه شان می رود.
مهتاب داشت زیر لب باز هم همان تعارفات را می کرد که ترنج محکم به بازویش کوبید و تهدیدش کرد و مهتاب هم
بالاخره با یک خنده ارام ساکت شد.
ماکان داشت از توی آینه آنها را نگاه می کرد که تلفنش زنگ زد. باز هم طیف صورتی بود. ماکان لبخندی زد و با
خودش گفت:
چه هوله دختره بی جنبه.
دکمه سبز را زد و گفت:
-جانم؟
-سلام جناب اقبال هر چی صبر کردم تماس نگرفتین خودم زنگ زدم. بالاخره چی شد.
ماکان آرنج چپش را به پنجره تکیه داده و با همان دست فرمان را کنترل کرد و گفت:
-باور کنین داشتم بچه ها رو راضی می کردم. کلی از دستم دلخور شدن.
بعد نیم نگاهی از آینه به عقب انداخت.
مهتاب داشت بیرون راتماشا می کرد ولی ترنج دست به سینه خیره او شده بود. صدای شهرزاد باعث شد نگاهش را از توی آینه بگیرد:
-خوب پس منتظرتون باشیم؟
یک لحظه خواست بگوید نه و بعد توی دلش کلی به او بخندد ولی باز هم چیزی توی وجودش باعث شد که جواب
دلخواه شهرزاد را بدهد:
-البته باعث افتخاره. خوشحال میشم پدر رو زیارت کنم.
ابروهای ترنج بالا رفته بود.
حاضر بود قسم بخورد که طرف پشت خط دختر است این را از لفظ قلم حرف زدن ماکان فهمیده بود.
صدای ذوق زده شهرزاد باعث شد ماکان ناخوداگاه لبخند بزند:
-خیلی ممنون. پس من هشت میام دنبالتون.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_600
آرایش زیبایی داشت که چشمانش را خمار نشان می داد.
ماکان از ان همه زیبایی وظرافت غرق لذت بود.
ندیده نبود ولی نمی توانست انکار کند که هیچ کدام از کسانی که مدتی با آنها بوده با به زیبایی شهرزاد نبودند.
شهرزاد دستش را جلو آورد و با خوشرویی سلام کرد.
ماکان نگاهی به دست او انداخت و بدون تردید دستش را فشرد.
دست ظریف شهرزاد گرم بود و توی دست ماکان
برای مدت کوتاهی توقف کرد.
ماکان دستش را رها کرد و با دست به صندلی اشاره کرد و گفت:
-خواهش می کنم خجالتم دادین.
شهرزاد با زیباترین لبخندش از او استقبال کرد و گفت:
-خواهش می کنم.
وقتی هر دو پشت میز جا گرفتند. شهرزاد رو به ماکان گفت:
-خیلی ممنون که دعوت مارو قبول کردین جناب اقبال.......
بعد مکثی کرد و گفت:
-می تونم ماکان صداتون کنم.
ماکان که محو زیبایی شهرزاد شده بود به راحتی قبول کرد:
-البته خواهش می کنم راحت باشین.
لبخند شهرزاد پر رنگ تر شد و ادامه داد:
-بابا عذر خواهی کردن که نتونستن بیان. همین یک ساعت پیش بهشون خبر دادن یک از ماشین هایی که بار می آورده برامون تو پاسگاه بین راه توقیفش کردن. باباهم مجبور شد خودش پی گیری کنه.
ماکان به لب های شهرزاد خیره شده بود و با دقت به حرف های او گوش می داد.
باتمام شدن حرف شهرزاد گفت:
-خواهش می کنم کم سعادتی از من بوده که نتونستم ایشون و زیارت کنم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_601
شهرزاد باز هم لبخند زد.
انگار از تاثیر لبخندش به خوبی اگاه بود. با دست به پیش خدمت اشاره کرد.
ماکان داشت فکر میکرد بوسیدن شهرزاد چه مزه ای می تواند داشته باشد و اصلا هم سعی نمی کرد که فکرش را کنترل کند تا به این چیز ها فکر نکند.
حرکات شهرزاد ظریف و زنانه بود و به خوبی بلد بود چطور روی طرف مقابلش تاثیر بگذارد.
در طول صرف شام جو رسمی کم کم از بین رفت و فعل های جمع به مفرد تبدیل شد و در آخر صممیتی هم بین آن
دو شکل گرفت و هر دو اطلاعات کاملی درباره هم کسب کرده بودند.
ماکان فهمید که شهرزاد تک دختر آقای معینی است که سه فروشگاه صنایع چوب دارد به اضافه مقدار زیادی زمین های کشاورزی که از محصول ساله اشان
کلی درامد حاصل می شد.
شهرزاد لیسانس مدیریت داشت و یکی از فروشگاه های پدرش را می گرداند.
برخلاف تصور ماکان اصلا هم دختر لوس و ننری نبود. ماکان نمی توانست به خودش دروغ بگوید از شام خوردن با شهرزاد لذت برده بود.
آخر شب وقتی از هم جدا شدند.
ماکان از آشنایی با شهرزاد خوشحال بود.
با خودش داشت دو دو تا چهار تا می کرد شاید بعد از مدتی آشنایی بتواند به چیزهای دیگری هم فکر کند. مثلا ازدواج .حتی شاید عاشق شهرزاد بشود.
و بتوانند زندگی خوبی با هم شروع کنند. از تمام این فکر ها خنده اش گرفته بود.
درست بود که از شام خوردن با شهرزاد لذت برده بود ولی اینکه شهرزاد همان زنی بود که ماکان برای زندگی می
خواست احتیاج به زمان بیشتری داشت.
تمام طول راه داشت به شهرزاد و تصویر چهره اش فکر میکرد .
ولی هر وقت به قسمت لب ها می رسید تصویر ذهنی اش با انچه دیده بود تفاوت داشت.
لب هایی که توی ذهنش می آمد لب های شهرزاد نبود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_602
مهتاب خیلی استرش داشت.
تا حالا کار عملی جدی نکرده بود. فقط یک بار توی مسابقات پوستر توی شهرستانشان
یک مقام دومی آورده بود.
تنها کار مهمش همین بود. ترنج ده بار به او گفته بود که ماکان قبول کرده ولی مهتاب باز
هم استرس داشت.
جلوی میز منشی نشسته بود و دست هایش را توی هم گره کرده بود. ترنج هم کنارش نشسته بود.
نمونه کارهایش را ریخته بود روی یک فلش و و فلش توی دستش عرق کرده بود. ترنج باز هم زد به بازویش و گفت:
_مهتاب به خدا خل شدی چرا این کارا رو میکنی. اینا تشریفاته.
مهتاب سری تکان داد و گفت:
_به خدا ترنج خفت می کنم. بابا تو داداشته. یه شوهر گردن کلفتم داری که پشتتو می گیره معلومه عین خیالت
نیست.
دلش می خواست بگوید:
ولی من باید با برادر بی جنبه تو که دهنش و باز می کنه و همه حرفی رو می زنه سر و کله بزنم که فقط یک بار من و
دیده.
سعی کرد استرسش را با یک نفس عمیق از بین ببرد ولی زیاد هم موفق نبود. تلفن منشی که زنگ خورد مهتاب یک
متر از جا پرید که باعث شد ترنج زیر خنده بزند.
اینقدر خندید که مهتاب هم به خنده افتاد. خانم دیبا که از خنده
آن دو تا لبخند روی لبش بود به مهتاب گفت:
_بفرما تو.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_603
خنده مهتاب ناگهان قطع شد که این باعث شده خنده ترنج بیشتر شود.
مهتاب بلند شد و با حرص به پای ترنج کوبید و گفت:
-مرض بگیری.
و با گامهایی لرزان به طرف در اتاق ماکان رفت. پشت در نفس عمیقی کشید و به خودش گفت:
"مهتاب محکم مثل همیشه. برو ببینم چه جوری حال این بچه پرو رو می گیری."
و دوباره نفس عمیقی کشید و چشم هایش را بست و به در ضربه زد. صدای ماکان را شنید که گفت:
-بفرمائید.
مهتاب مصمم در اتاق را باز کرد و وارد شد.
ماکان پشت میزش نشسته بود و همان ژست رئیس مابانه را گرفته بود.
ارشیا هم روی یکی از مبل ها نشسته بود و با ورد مهتاب به سمت او برگشت.
مهتاب به آرامی سلام کرد:
-سلام.
ماکان به وضوح اضطراب را در نگاه مهتاب میدید.
مهتاب مقنعه و مانتوی مشکی ساده ای پوشیده بود که در قسمت
کمر کمی تنگ بود و بلندی اش تا روی زانو می رسید.
شلوار لی آبی و یک جفت کتانی سفید پایش بود. موهایش را کامل پوشانده بود و از نگاه کردن مستقیم به آنها خود داری می کرد.
قیافه اش شبیه دخترهای دبیرستانی بود که
البته سنش هم همین را می گفت.
ماکان به سادگی او لبخند زد و گفت:
-خوش امدین. بفرمائید.
نگاه مهتاب به ارشیا افتاد و به او هم سلام کرد:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_604
-سلام استاد.
-سلام.بفرمائید
و با دست به مبل رو به رویش اشاره کرد. مهتاب نشست و سرش را کمی پائین انداخت.
ارشیا درست روبه رویش بود و ماکان می توانست نیم رخش را ببیند. حالا که خوب نگاهش می کرد می دید که زیاد هم چاقی اش توی ذوق
نمی زند.
شاید گردی صورتش باعث میشد اینطور فکرکند.
ابروهایش را دخترانه مرتب کرده بود از نیم رخ بلندی و
مشکی بودن مژه هایش بیشتر معلوم بود.
چشمهایش هم قهوه ای بود.
خودش هم نفهمید چرا با خودش گفت:عین شهرزاد.
بعد از این فکر خودش تعجب کرد و فکر شهرزاد را کنار زد و دوباره به مهتاب خیره شد.
لپ های تپلی داشت:
از اون دست دختراس که ادم دلش می خواد لپشو بکشه و بگه گوگوری.
از این فکر خنده اش گرفت و سعی کرد خنده اش را بخورد.برای اینکه بیشتر از این به فکرش اجازه خیال پردازی ندهد سکوت را شکست و گفت:
-خوب مهتاب خانم می تونم کاراتون و ببینم.
مهتاب سری تکان داد و از جا بلند شد و بدون اینکه به چهره ماکان نگاه کند فلش رابه دست او داد و گفت:
-ریختم روی فلش که راحت تر بتونین ببینین.
ماکان نگاهی به چهره مهتاب انداخت که نگاهش روی میز بود و دست دراز کرد تا فلش را بگیرد.
مهتاب گوشه فلش را به سختی نگه داشته بود تا دستش با دست ماکان برخورد نکند.
ماکان هم به عقیده او احترام گذاشت و با نهایت دقت آن را گرفت.
مهتاب روی مبل برگشت و منتظر شد.
ماکان ارشیا را هم برای دیدن کار ها دعوت کرد و بعد هر دو مشغول دیدن کارها شدند.
مهتاب احساس می کرد قلبش دارد از توی حلقش بیرون می زند.
می ترسید کارهایش در چشم انها خیلی ساده و مبتدی بیاید.
دلش نمی خواست توی دلشان او را مسخره کنند.
هر چه دعا بلد بود زیر لب خواند تا بالاخره انها کارها را تا انتها دیدند و ارشیا سر جایش برگشت.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_605
مهتاب مضطرب به ارشیا چشم دوخته بود.
سعی می کرد بیشتر به او نگاه کند تا ماکان. بالاخره او استادش بود و با او احساس آشنایی بیشتری می کرد.
ارشیا به ماکان نگاه کرد و ماکان هم با سر به او فهماند که شروع کند ارشیا گلویش را صاف کرد و گفت:
-به نظر من کارات در حد یک دانشجوی کاردانی خیلی خوبه.
فکر کنم تجربه های عملی کارت رو بهتر هم بکنه.
مهتاب با خودش فکر کرد خوب زیاد هم بد نبود. یعنی عالی نیستی ولی اگر کار کنی بهتر میشی.
ارشیا به ماکان نگاه کرد و گفت:
-تو حرفی نداری؟
-نه فقط از کی می تونین شروع کنین؟
مهتاب که از ذوق داشت می مرد سعی کرد که خیلی هیجاناتش را هم بروز ندهد:
-من هر وقت شما بگین.
-می تونی یک سیستم برای خودت بیاری اینجا؟
مهتاب وا رفت. لپ تاپ نداشت. توی خانه هم یک کامپیوتر فکستنی عهد بوقی داشت که کارهایش را زور با ان
انجام میداد. لبش را گزید. و سرش را پائین انداخت.
-نه....نمی تونم.
دست های مهتاب مشت شده بود از شدت ناراحتی دلش می خواست همانجا زمین دهن باز کند و او را ببلعد.
ماکان و ارشیا نگاهی به هم انداختند و بعد دوباره به مهتاب نگاه کردند. مهتاب دیگر نمی تونست سرش را بالا بگیرد.
ماکان فکری کرد و گفت:
-ببخشید مهتاب خانم. چون شما قرار نیست دائم و تمام وقت اینجا کار کنید من گفتم سیستم بیارید. ولی یک کار دیگه هم می شه کرد.
مهتاب برای اولین بار مستقیم به ماکان نگاه کرد. هم زمان می شد احساس های گونگانی را توی چشم هایش دید.
خجالت امیدواری. حسرت نگرانی. ماکان برای یک لحظه جملات را گم کرد. چه می خواست بگوید.
مهتاب همچنان به ماکان زل زده بود و منتظر جواب او بود. ماکان برای اینکه بهتر بتواند فکر کند نگاهش را از مهتاب گرفت و روی میز انداخت و گفت:
-من یک سیستم میارم. ولی هر ماه مبلغی رو بابت پولش از کارتون کم میکنم. چطوره؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_606
به مهتاب نگاه کرد.
نوعی راحتی خیال را در چهره اش دید. مهتاب از جا بلند شد و به طرف میز ماکان رفت.
صدایش از اضطراب و هیجان هنوز لرزش داشت:
_من موافقم. این خیلی خوبه. واقعا ممنونم.
ماکان نمی توانست نگاهش را از ان چشمان قهوه ای گرم بگیرد.
نگاه مهتاب اینقدر شفاف بود که انگار داشت تا ته
قلبش را می دید.
گرمای خاصی از ان چشم ها به جان ماکان می ریخت که خودش هم علتش را نمی فهمید.
مگر این نگاه کودکانه که از خوشحالی برق می زد چه داشت که او را اینقدر تحت تاثیر قرار داده بود.
مهتاب زیبایی خاصی نداشت البته اگر لب ها را فاکتور می گرفت.
دختر بانمکی بود ولی در برابر دختران زیادی که
اطرافش بودند مهتاب شاید آخرین جایگاه را داشت.
ناخوداگاه او را با شهرزاد مقایسه کرد ان قیافه زیبا و ملوس عروسکی کجا این دخترک با این لپ های تپل و گرد کجا.
مهتاب بعد از این حرف رو به ارشیا کرد و ان رشته گرما را پاره کرد:
_خیلی ممنون استاد.
بعد دوباره به طرف ماکان برگشت و این بار بدون اینکه به او نگاه کند گفت:
_میشه لطف کنید فلشم و بدین؟
ماکان خم شد و فلش را جدا کند.
همان پائین نفس عمیقی کشید و بعد هم فلش را به طرف مهتاب دراز کرد.
مهتاب باز هم با گوشه انگشتانش فلش را گرفت. ماکان یک لحظه دلش خواست دست او را لمس کند ولی به خودش نهیب زد و فلش را رها کرد.
مهتاب با یک خداحافظی گرم از اتاق خارج شد. ترنج هنوز همانجا نشسته بود.
مهتاب در را بست و بیشتر از این نتوانست خودش را کنترل کند.
به طرف ترنج دوید و او را در آغوش گرفت.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_607
ترنج از این حرکت مهتاب خنده اش گرفته بود.
مهتاب هم قدش از او بلند تر بود و هم هیکلش بزرگتر. با خنده گفت:
-مهتاب جان له شدم.
مهتاب از ترنج جداشد و گفت:
-وای ترنج داشتم قبض روح می شدم.
ترنج چادرش را که بخاطر حرکت مهتاب به هم ریخته بود درست کرد و در حالی که او را کمی به عقب هل می داد
گفت:
-آخه دختره خل و چل مگه من بت نگفتم این کارا فقط تشریفاته.
مهتاب دست به کمر ایستاد و گفت:
-منم جوابم و دادم. بذار ببینم اگه خودت خواستی جایی که غریبه اس بری دنبال کار چه جوری میشی.
ترنج دست مهتاب را گرفت و گفت:
-بیا بریم اتاق مشترکمون و نشونت بدم.
مهتاب همراه ترنج رفت و بعد با حالت مغروری گفت:
-حالا کی گفته من قراره با تو هم اتاق بشم. من می رم تو قسمت طراحای اصلی فهمیدی؟
ترنج زد به بازوی مهتاب و گفت:
-نچایی یه وقت؟
-نه لباس به اندازه کافی پوشیدم.
بعد از این حرف دوتایی زیر خنده زدند. ترنج مهتاب را هل داد توی اتاق و گفت:
-اینم از اتاق ما.
مهتاب با ذوق به اطراف نگاه کرد. اینقدر ذوق داشت که انگار ریاست یک شرکت بزرگ را به او پیشنهاد داده
بودند. با همان لحن گفت:
-خوب میز من کجاست؟
ترنج با خنده گفت:
-بذار برسی.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_608
-وای ترنج باورم نمیشه همیشه آرزوم بود بعد از درسم تو یه همچین جایی کار کنم. تو شهر ما فقط دو سه تا شرکت تبلیغاتی هست اونام اینقدر کوچیکن که نگو باورت میشه رئیس یکی از اون شرکت ها یه دختره اس که قفط دیپلم
هنرستان داره. تازه شرکتشم یه مغازه اس که دوتا طراح توش کار میکنن.
بعد اه تاسف باری کشید و گفت:
-این کارا سرمایه می خواد.
بعد با حالتی دمق نشست روی صندلی ترنج. ترنج جلو تر رفت و کنارش ایستاد و گفت:
-مهتاب تو رو خدا دیگه از این حالت بیا بیرون این چند وقته بس که تو رو دمق دیدم حال منم گرفته اس. بشو همون
مهتاب سابق خودمون که همش می خندید.
مهتاب سرش را بالا اورد و گفت:
-دعا کن مامانم خوب شه خودم کاری می کنم که بگی مهتاب غلط کردم دیگه نمی خوام بخندم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻