🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺
🌸
📡 @pm_Basirat 💯
❣﷽❣
📚 #احسن_القصص 📚
قصه های زیبای قرآن
#داستان_سلیمان_نبی_ع
#قسمت 5⃣
نمایندگان بلقیس بازگشتند و سرگذشت خود را شرح دادند. بلقیس پس از لحظه ای اندیشید و گفت:
من چاره ای جز تسلیم در مقابل سلیمان نمی بینم و صلاح در این است که هر چه زودتر دعوت او را اجابت کنیم و به وی ایمان آوریم. آنگاه روی همین نظریه تصمیم گرفتند و ملکه به اتفاق بزرگان قوم به سوی سلیمان رهسپار شدند.
پیش از آنکه ملکه و همراهانش به حضور سلیمان برسند، سلیمان به حاضرین مجلس خود که جمعی از بزرگان جن و انس و همه تحت فرمان او بودند اظهار کرد:
کدام یک از شما می توانید پیش از رسیدن بلقیس، تخت او را نزد من حاضر کنید
یکی از جنیان گفت: من قدرت دارم پیش از آنکه از جای خود برخیزی آن را نزد تو حاضر نمایم، ولی یکی از رجال دربار که دارای علوم الهی بود، گفت: من پیش از آنکه چشم بر هم بزنی تخت او را نزد تو حاضر می کنم.
سلیمان چون نگریست، تخت را نزد خود دید و گفت: این از نعمتهای خداوند است تا ما را آزمایش کند که سپاس گذاریم یا کفران کننده، و هر کس شکرانه نعمتهای الهی را به جا آورد به خودش احسان کرده و آن کس که کفران نعمت کند، پروردگار بی نیاز و بزرگ است.
آنگاه فرمان داد که وضع تخت را تغییر دهید تا ببینم بلقیس آن را می شناسد یا نه و چون ملکه سبا و همراهانش بر سلیمان وارد شدند، سلیمان از او پرسید: آیا تخت تو اینگونه است⁉️
بلقیس با حیرت و بهت، نظری بر تخت افکند و گفت: گویا همان تخت است ولی متحیر بود که اگر تخت من است به چه وسیله به اینجا آمده است⁉️
پیش از ورود ملکه، سلیمان دستور داده بود قصری مجلل از بلور بسازند و آن را برای پذیرائی آماده کنند.
در آن حال بلقیس را به کاخ بلور راهنمائی کرد، چون زمین کاخ هم از شیشه و بلوربود، بلقیس گمان کرد، سطح زمین از آن پوشیده شده. لباس خود را بالا گرفت و ساق پای خود را برهنه کرد تا از آن بگذرد.
سلیمان گفت اینجا آب نیست. بلکه آبگینه و بلور است، در آن حال بلقیس به اشتباه خود پی برد و گفت: پروردگارا؛ من به خودم ستم کردم که خدائی جز تو را تا کنون پرستیدم ولی اکنون با سلیمان اسلام آوردم و روی دل به درگاه تو متوجه ساختم.
👈 #ادامه_دارد.......
🌺✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم✨🌺
🔻ڪانال تجلّـــی بصیرتـ☀️
🆔 http://eitaa.com/joinchat/59768832C1d9f2f95e4
🌸
🍃🌺
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺
🌸
📡 @pm_Basirat 💯
❣﷽❣
📚 #احسن_القصص 📚
قصه های زیبای قرآن
#داستان_سلیمان_نبی_ع
#قسمت 6⃣ و آخرین قسمت
بعد از مدتی سلیمان به بلقيس پیشنهاد ازدواج داد ، پس از ازدواج به اتفاق هم برای زیارت خانه كعبه رفتند در راه بازگشت از شام هنگامی كه از فلسطین می گذشتند كمی برای استراحت توقف كردند. همان جا فرشته وحی نازل شد و گفت :
ای سلیمان این جا مقدس است و فرشتگان و پیامبران در این جا نازل می شوند پس مسجدی با شكوه برای عبادت خدا بساز .
سلیمان به همراه جنیان به محل رفته و دستور داد كه مسجد با شكوهی در آن جا بسازند و نیز دستور داد برج بلندی هم در كنار آن مسجد برایش بنا كنند تا از آن جا به كار معماران نظارت داشته باشد.
با آن كه كار ساختمان تمام نشده بود ولیكن بنای محراب تمام شده بود . روزی از روزها درختی را دید و از او پرسید اسم تو چیست و برای چه كاری آمده ای ؟ درخت گفت : اسم من ویرانی است برای این آمده ام كه تو از چوب من برای تكیه خودت عصایی تهیه كنی.
سلیمان دانست كه زمان مرگش فرا رسیده است، ولی سعی كرد كه با همان عصا طوری ایستاده تكیه كند كه معماران با دیدن او فكر كنند كه زنده است و دلگرم باشند و كار خود را انجام بدهند.
وقتی فرشته مرگ به سراغش آمد او گفت: من مدت زیادی در این جا زندگی كرده ام ولی اكنون كه دنیا را ترک می كنم فكر می كنم چند روزی بیشتر در آن نبوده ام. فرشته مرگ لبخندی زد و گفت : این حرفی است كه من تا حالا زیاد شنیده ام.
جسم بی جان سلیمان یک سال همان طور كه به عصا تكیه كرده بود ایستاده باقی مانده و افرادش بر این گمان كه زنده است و آن ها را می بیند حسابی كار می كردند تا كار مسجد الاقصی هم پایان رسید .
سپس خدا موریانه ها را فرستاد تا عصای سلیمان را بجوند و این كار انجام شد ، پیكر سلیمان به زمین افتاد و همه دانستند سلیمان نبی از دنیا رفته است.
منبع : دوره كامل قصه هاي قرآن نوشته محمد صحفي
----------------------------------
👈 #پایان
🌺✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم✨🌺
🔻ڪانال تجلّـــی بصیرتـ☀️
🆔 http://eitaa.com/joinchat/59768832C1d9f2f95e4
🌸
🍃🌺
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
₪❅🔷❅₪══❈══₪❅🔷❅₪
📡 @pm_Basirat 💯
❣﷽❣
#احسن_القصص
قصه های زیبای قرآن
#داستان_اصحاب_کهف
#قسمت 1⃣
❇️ ام حسبت ان اصحاب الکهف و الرقیم کانوا من ایاتنا عججا .
( سوره کهف : 12 )
✨ پادشاهی رعیت پرور و عدالت گستر ، در سرزمین روم زمامدار بود . سالیانی دراز رهبری مردم را بکف با کفایت خود گرفته و سعادت و ملک و ملت را تاءمین نموده بود .
✨ 🌹 چون عمر او بسر رسید و چشم از جهان فرو بست ، در میان ملت او اختلافی پدید آمد که موجب بد بختی آنها گشت و پادشاه کشور همسایه ( دقیوس ) بر آنها تاخب و زمام آنان را به دست گرفت و بر تخت سلطنت تکیه زد .
✨ 🌹 شش نفر جوان خردمند و شایسته انتخاب کرد و آنان را وزرای خود گردانید و مردم را به پرستش خود دعوت کرد .
✨ 🌹 مردم بی خرد و ملت نادان،طبق الوهیت او را به گردن نهادند و تن به عبودیت او دادند . همه در مقابل او به خاک می افتادند و او را خدای بزرگ خود می خواندند .
✨🌹 روزگاری به این ترتیب گذشت . روز عید ملی آنها فرا رسید و تمام طبقات مردم و همچنین شاه و درباریان در مراسم عید شرکت جستند . در آن حال که شاه و مردم سرگرم عیش و نوش بودند ، قاصدی وارد شد و نامه ای به دست شاه داد .
✨ 🌹شاه نامه را خواند و رنگش زرد شد . حالش منقلب و آتار اضطراب در او نمایان گشت . زیرا در آن نامه گزارش داده شده بود که سپاه فارس از مرزهای کشور گذشته و قدم به خاک روم گذاشته اند و مرتب مشغول پیشروی هستند .
✨ 🌹 این نگرانی و اضطراب شاه ، در دل یکی از وزراء ششگانه اثر عجیبی گذاشت . او نگاه پر معنائی به رفقای خود کرد و آنها هم با نیروی چشم به او پاسخ گفتند و در همین در همین نگاهها مطالب مهمی میان آن شش نفر رد و بدل شد و همین نگاهها مقدمه یک حادثه بزرگ تاریخی گردید .
#ادامه_دارد...
💙أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیڪْ ألْفَرَجِِِ 💙
🔻ڪانال تجلّـــی بصیرتـ☀️
🆔 http://eitaa.com/joinchat/59768832C1d9f2f95e4
₪❅🔷❅₪══❈══₪❅🔷❅₪
₪❅🔷❅₪══❈══₪❅🔷❅₪
📡 @pm_Basirat 💯
❣﷽❣
#احسن_القصص
قصه های زیبای قرآن
#داستان_اصحاب_کهف
#قسمت 2⃣
✨ 🌹 مراسم عید پایان یافت و هر کس به خانه خود بازگشت . وزرا هم که همه روزه جلسات انسی در خانه های خود داشتند همه با هم به خانه رفتند .
✨ 🌹 چون مجلس انس تشکیل شد ، گفتگوی آنها در اطراف همان نگاهها بود . یکی از آنها گفت : رففا ! شما امروز حال شاه و اضطراب و نگرانی او را دیدید .
✨ 🌹 او می گوید من خدای مردمم و مردم بنده منند ، اگر او براستی خدا می بود از یک خبر ناگوار اینگونه ناراحت نمی شد و خود را نمی باخت . این عچز و نا توانی او مرا به شک و تردید انداخته و در وضع عجیبی گرفتارم نموده است
✨🌹 رفقا ‼️ این زندگی ما با این ذلت و ننگ که بنده دقیوس باشیم قابل دوام نیست . بیائید از لذتهای زودگذر دنیا چشم بپوشیم و پشت پا به ریاست دنیا بزنیم و به درگاه خدا رویم و از لرزشهای گذشته استغفار کنیم .
✨🌹 این بیانات ، از زبان آن مرد خردمند چنان با هیجان ادا شد که رفقا را تحت تاءثیر قرار داد و همه تصمیم گرفتند از آن کشور بت پرست و از آن وضع ناراحت کننده فرار کنند و در یکی از دورثرین نقاط پیابان ، زندگی ساده و بی آلایشی ترتیب دهند و عمر خود را به پرستش خدای یگانه بگذرانند .
✨ 🌹روز بعد آن شش نفر دوست صمیمی ، مخفیانه از شهر خارج شدند و راه بیابان را در پیش گرفتند . چند فرسخی که از شهر دور شدند چوپانی را دیدند که گوسفندان خود را در بیابان می چرانید .
✨🌹 از آن چوپان آب خواستند . چوپان گفت من در چهره و سیمای شما آثار بزرگی جلال می بینم شما کیستید و کجا میروید ⁉️
✨🌹 گفتند ما شش نفر از وزرا پادشاهیم که از ریاست و وزارت گذشته ایم و می رویم در گوشه ای به عبادت خدایکتا مشغول شویم . زیرا پرستش ( دقیوس ) وجدان ما راسرشکسته و ناراحت و در یک عذاب روحی گرفتار ساخته است .
#ادامه_دارد...
💙أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیڪْ ألْفَرَجِِِ 💙
🔻ڪانال تجلّـــی بصیرتـ☀️
🆔 http://eitaa.com/joinchat/59768832C1d9f2f95e4
₪❅🔷❅₪══❈══₪❅🔷❅₪
₪❅🔷❅₪══❈══₪❅🔷❅₪
📡 @pm_Basirat 💯
❣﷽❣
#احسن_القصص
قصه های زیبای قرآن
#داستان_اصحاب_کهف
#قسمت 3⃣
🌴 چوپان گفت : اگر موافقت کنید من هم با شما هم عقیده ام و مایلم در این سفر با شما شرکت کنم . و در عبادت خداوند با شما شرکت کنم . رفقا موافقت کردند . چوپان گوسفندان را به صاحبش رد کرد و با آنان همراه شد و 🐶سگ چوپان هم به دنبال آنها به راه افتاد .
🌴 آنان با یکدیگر گفتند : اگر🐶 سگ همراه ما بیاید ، گاه و بی گاه صدا می کند و مردم را از جایگاه ما آگاه می سازد باید او را از خود برانیم و با خیال آسوده راه خود را تعقیب کنیم .🐶 سگ را راندند ، نرفت . تهدید کردند ، نهراسید . سنگ به سویش انداختند ، حاضر به بازگشت نشد .
🌴 بالاخره چاره در این دیدند که او را هم با خود ببرند .چوبان رفقای جدید خود را از کوهی بالا برد و از جانب دیگر کوه به دامنه سبز و خرم و با طراوتی رسانید . در آن نقطه درختان میوه و نهرهای آب گوارا وجود داشت و نسیم لذت بخشی میوزید .
🌴از میوه ها خوردند و از آب گوارا نوشیدند . آنگاه قدم در شکاف ( کهف ) گذاشتند .آفتاب از شکاف کوه در آن غار تایبده بود . رفقا تصمیم گرفتند ساعتی استراحت کنند تا از سختی راه و پیاده روی بیاسایند و سپس به عبادت مشغول شوند .
✅ خواب طولانی
❇️ و لبثوا فی کهفهم ثلثماءه سنین و ازدادوا تسمعا .
( کهف : 19 )
🌴 لحظه ای از این تصمیم نگذشته بود که آن مردان با ایمان در کنار یکدیگر به خواب عمیقی فرو رفتند و سگ🐕 چوپان هم در کنار درب ، سر خود را روی دست نهاد و به خواب رفت . نسیم مطبوع همچنان بدنشان را نوازش می داد و خورشید هم گاهی از شکاف کوه ، نظری در آن غار می افکند
🌴 ولی آنان بدون توجه به این مورد در خواب بودند . خوابی که بیش از سیصد سال به طول انجامید و در این مدت حتی برای یکمتربه هم آنها به هوش نیامدند
#ادامه_دارد...
💙أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیڪْ ألْفَرَجِِِ 💙
🔻ڪانال تجلّـــی بصیرتـ☀️
🆔 http://eitaa.com/joinchat/59768832C1d9f2f95e4
₪❅🔷❅₪══❈══₪❅🔷❅₪
₪❅🔷❅₪══❈══₪❅🔷❅₪
📡 @pm_Basirat 💯
❣﷽❣
#احسن_القصص
قصه های زیبای قرآن
#داستان_اصحاب_کهف
#قسمت 4⃣
🌴 ولی پس از گذشتن آن بنابه اراده خداوند ، از خواب بیدار شدند و نظری به اطراف خود افکندند و از یکدیگر پرسیدند :
🌴 ما چقدر خوابیده ایم⁉️
بعضی گفتند یک روز و بعضی اظهار کردند : یک نیمه روز خوابیده ایم . ولی مطلبی که موجب بهت شدید و حیرت آنها شد خشگ شدن درختها و نابودی آنها و گرسنگی خودشان بود .
🌴 هر چه درباره درختها و آبها فکر کردند ، فکرشان به جائی نرسید و سبب اینکه همه در یک روز از بین رفته اند ، بر آنها نامعلوم ماند . باری برای نجات از گرسنگی ، گفتند : یکی از ما باید محرمانه به شهر برود و با این بول مختصری که داریم غذائی تهیه کند ولی اینکار باید بی سر و صدا انجام شود و کسی از جریان کار ما اطلاع نیابد و گرنه ما را میکشند یا به بت پرستی وادار می سازند .
🌴 یکی از آنها که مردی آزموده و کاردان بود ، از جا برخواست . لباسهای مرد چوپان را گرفت و پوشید و به سوی شهر رهسپار شد . چون به دروازه شهر رسید ، شهر به نظرش نا آشنا آمد . قدم در شهر گذاشت . همه چیز را به وضع دیگری دید . کوچه ها و عمارتها تغییر کرده ، مغازه ها به صورت دیگری در آمده ، لباس مردم عوض شده و خصوصیات دیگر شهر نیز تغییر یافته بود .
🌴 این مطالب برای او موجب حیرت گردید . با خود می گفت خدایا من خواب می بینم ؟ آیا راه را گم کرده ام و این شهر ، شهر دیگری است ⁉️
چرا همه چیز عوض شده و چرا من این مردم را نمی شناسم .
🌴 به هر حال ، خود را به مغازه نانوائی رسانید . چند دانه نان برداشت و پولهای خود را به صاحب مغازه داد . خباز پولها را گرقت ، نظری برآن افکند و گفت ای جوان ! آیا گنج پیدا کرده ای ⁉️
گفت : نه . این پول خرمائی است که من پریروز فروخته ام و از این شهر رفته ام .
🌴 این جواب خباز را قانع نکرد و بالاخره او را نزد شاه برد و گفت : این جوان گنج پیدا کرده و این پولها نشانه آن است . شاه گفت : ای جوان ‼️
نترس و حقیقت مطلب را بگو . ما با تو کاری نداریم . پیامبر ما عیسی بن مریم به ما دستور داده که از پیدا کننده گنج ، خمس آن را دریافت کنیم . اینک تو یک پنجم آن را به ما بده و به سلامت برو .
#ادامه_دارد...
💙أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیڪْ ألْفَرَجِِِ 💙
🔻ڪانال تجلّـــی بصیرتـ☀️
🆔 http://eitaa.com/joinchat/59768832C1d9f2f95e4
₪❅🔷❅₪══❈══₪❅🔷❅₪
₪❅🔷❅₪══❈══₪❅🔷❅₪
📡 @pm_Basirat 💯
❣﷽❣
#احسن_القصص
قصه های زیبای قرآن
#داستان_اصحاب_کهف
#قسمت 5⃣
🌴 شاه گفت : ای جوان ‼️
نترس و حقیقت مطلب را بگو . ما با تو کاری نداریم . پیامبر ما عیسی بن مریم به ما دستور داده که از پیدا کننده گنج ، خمس آن را دریافت کنیم . اینک تو یک پنجم آن را به ما بده و به سلامت برو .
🌴 جوان گفت : اعلی حضرتا ‼️
به عرض من گوش کنید من مردی از اهل این شهرم و دو روز قبل با چند از رفقای خود برای عبادت خداوند به غار کوهی رفتیم . روزی که ما از این شهر رفتیم پادشاه این شهر ، دقیوس بود و مردم را به پرستش خود دعوت می کرد . ما از نظر اینکه معتقد به خدائی او نبودیم ، از شهر گریختیم و به غار کوهی پناهنده شدیم . رفقای من هم اکنون در آن غار چشم به راه من هستند .
🌴 شاه گفت : ما همراه تو می آئیم تا رفقای تو را از نزدیک ببینیم و راستگوئی تو بر ما آشکار شود ، زیرا مطلبی که تو اظهار می کنی بسیار عجیب است و سلطنت دقیوس مربوط به سیصد سال قبل می باشد .
🌴 شاه با جمعی از درباریان به همراهی آن جوان به راه افتادند . جمعی از اهل شهر هم که کم و بیش از جریان با خبر شده بودند به دنبال آنها از شهر خارج شدند .
🌴 چون کناره کوه رسیدند،جوان گفت : اگر شما ناگهان بر رفقای من وارد شوید ، آنها دچار ترس خواهند شد و ممکن است خطری متوجه آنها شود ، شما همین جا توقف کنید تا من نزد رفقایم بروم و آنها را از چگونگی مطلب مطلع سازم سبس شما وارد شوید .
🌴 جوان تنها قدم در درون کهف گذاشت و به رفقای خود گفت : رفقای عزیز ‼️ خواب شما آنطور که گمان می کردید یک روز و یا نیم روز نبوده بلکه شما چندین قرن در آن غار بوده اید . من به شهر رفتم . همه چیز را دگرگون دیدم‼️
و دقیوس جنایت کار حدود سیصد سال است مرده و بساط او بر چیده شده است . پیغمبری از جانب خداوند به نام عیسی بن مریم برانگیخته شده و مردم پیرو آن پیغمبر عالی مقام اند .
#ادامه_دارد...
💙أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیڪْ ألْفَرَجِِِ 💙
🔻ڪانال تجلّـــی بصیرتـ☀️
🆔 http://eitaa.com/joinchat/59768832C1d9f2f95e4
₪❅🔷❅₪══❈══₪❅🔷❅₪
₪❅🔷❅₪══❈══₪❅🔷❅₪
📡 @pm_Basirat 💯
❣﷽❣
#احسن_القصص
قصه های زیبای قرآن
#داستان_اصحاب_کهف
#قسمت 6⃣
🌴 من به شهر رفتم و با وضع عجیبی روبرو شدم پولهای من در نظر مردم ناشناس بود مرا به یافتن گنج متهم ساختند و به دربار شاه بردند و رفته رفته من این مطالب را درک کردم و معلوم شد که ما به اراده خداوند چند صد سال در این کهف خوابیده ایم .
🌴 اکنون هم شاه و هم درباریان و جمعی از اهالی شهر بیرون غار اجازه ورود می خواهند تا نزد شما آیند .
🌴 رفقا باورشان نیامد و گمان کردند که رفیقشان آنها را گرفتار ساخته است .گفتند بیائید به درکاه خداوند دعا کنیم ما را به صورت اول برگرداند . در آن حال دست به دعا برداشتند و از حضرت احدیت درخواست کردند که ما را از این ابتلا نجات بده و به صورت اول برگردان .
🌴 درخواست آنان در پیشگاه خداوند پذیرفته شد و دیگر باره خداوند خواب را بر آنان مسلط ساخت . شاه و مردم مدتی انتظار کشیدند و چون از بازگشت جوان خبری نشد،وارد کهف شدند ولی بنا به اراده الهی ، اصحاب کهف از نظر آنان مستور بودند .
🌴 به اشاره شاه در آن مکان مسجدی ساختند و جایگاهی برای عبادت پروردگار بنیان نهادند و این حادثه آیتی بود از حیات خداوند که برای توجه مردم به قدرت پروردگار ارائه شد .
👈 #پایان
💙أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیڪْ ألْفَرَجِِِ 💙
🔻ڪانال تجلّـــی بصیرتـ☀️
🆔 http://eitaa.com/joinchat/59768832C1d9f2f95e4
₪❅🔷❅₪══❈══₪❅🔷❅₪
🍃💜┄┅═✼💟✼═┅┄💜🍃
🆔 @pm_Basirat
❣﷽❣
#احسن_القصص
قصه های زیبای قرآن
#داستان_اصحاب_اخدود
#قسمت 1⃣
❇️ قتل اصحاب الاخدود . النار ذات الوقود . اذ هم علیها قعود . . .
( سوره بروج : 8 )
🐾 ذونواس آخرین پادشاهی است که از طائفه ( حمیر ) به سلطنت رسید و زمام امور مردم را بدست گرفت .
🐾 او دین یهود را پذیرفت و آن را دین رسمی ، اعلام کرد در حالیکه یهودیت با آمدن عیسی بن مریم از بین رفت و خط بطلان بر آن کشیده شد .
🐾 ذونواس مبارزه شدیدی با دین مسیح ، آغاز کرد و برای از بین بردن آن ، به کوشش و فعالیت دامنه داری دست زد ، یهودیان را محترم میشمرد و مسیحیان را بیرحمانه گردن می زد و نابود می ساخت .
🐾 او تصمیم قطعی گرفته بود که دین یهود را در سراسر روی کره زمین ، دین رسمی بشر قرار دهد و سایر ادیان را نابود گرداند ، و برای انچام این مقصود ، از هیچگونه اقدامیخودداری نمی کرد ، به هر شهر و کشوری که دینی غیر از دین یهود وجود داشت ، لشکر کشی می کرد و اهالی آن را مجبور به استعفاء از دین خود و پیروی از کیش یهود می نمود .
🐾 روزی به او خبر دادند که اهالی نجران ، آئین مسیح را پذیرفته اند و جز چند نفر انگشت شمار ، همه از یهودیت روی گردانده اند .
🐾 این خبر ، چنان ذونواس را ناراحت و غضبناک کرد که خواب و آسایش بر او حرام شد و در همان لحظه آماده جنگ با نجرانیان گردید .
🐾سپاه خود را تجهیز نمود و با ارتش بی شماری ، به سوی نجران حرکت کرد . از حادثه مسیحی شدن نجران ، می خروشید و برای آن مردم بینوا تصمیم های خطرناک می گرفت .
👈 #ادامه_دارد.....
✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨
🔻ڪانال تجلّـــی بصیرتـ☀️
🆔 http://eitaa.com/joinchat/59768832C1d9f2f95e4
🍃💜┄┅═✼💟✼═┅┄💜🍃
🍃💜┄┅═✼💟✼═┅┄💜🍃
🆔 @pm_Basirat
❣﷽❣
#احسن_القصص
قصه های زیبای قرآن
#داستان_اصحاب_اخدود
#قسمت 2⃣
❇️ قتل اصحاب الاخدود . النار ذات الوقود . اذ هم علیها قعود . . .
( سوره بروج : 8 )
🐾 کم کم سپاهش ، به نجران نزدیک شد و بیرون آن منطقه منزل کردند . ذونواس ماموریتی به نجران فرستاد و رجال و اشراف آن را احضار کرد . چون به حضورش آمدند ، آنان را مخاطب قرار داد و چنین گفت :
🐾 بمن خبر رسیده که اهالی نجران به اغوای یک مرد مسیحی به نام ( دوس ) از آئین یهودیت دست کشیده اند و کیش نصرانیت را اختیار کرده اند . اینک من با این سپاه مجهز آمده ام تا دیگر باره دین یهود را در این منطقه برقرار سازم و اساس نصرانیت را از میان براندازم . غرض از احضار شما آن است که ، شما بزرگان و خردمندان نجران بروید دور هم بنشینید ، تبادل نظر کنید و یکی از این دو راهی که من به شما می گویم برای خود انتخاب نمائید :
🐾 من در درچه اول به شما پیشنهاد می کنم که به دین سابق خود یعنی کیش یهودیت برگردید و از این انحراف توبه کنید .
🐾 اگر حاضر به پذیرفتن این پیشنهاد نیستید ، بدانید که شما رابه سخت ترین وجه ، مجازات می کنم و احدی از منحرفین شما را باقی نمی گزارم .
🐾 بزرگان نجران ، با روحیه ای قوی و بیانی محکم که از یک ایمان راسخ حکایت می کرد در جواب آن مرد سرکش چنین گفتند :
🐾 ما را احتیاجی به مشورت و تبادل افکار نیست . ما دین حق را یافته ایم و پیروی آن را قبول کرده ایم . در راه دین از هیچ نوع عقوبتی باک نداریم و جانبازی در راه حق و حقیقت را بهترین افتخار می شماریم .
🐾 ذونواس که انتظار چنین پاسخی نداشت ؛ دستور داد گودالهائی ( اخدود ) در زمین کندند . در آن گودالها آتش عظیمی افروختند . آنگاه خود و سپاهیانش در کنار گودالها به تماشا ایستادند .
🐾 سپس دستور داد مؤ منین را حاضر کنند . مامورین او در نجران جستجو می کردند و هر کس به آئین مسیح ایمان آورده بود ، می آوردند و در میان آتش می افکندند .
🐾 جمعی را در آتش سوزانید ، گروهی را با شمشیر به قتل رسانید ، عده ای را گوش و دست و پا برید و نجران را از مومنین به مسیح خالی کرد .
✅ در این حادثه بیست هزار نفر توسط ذونواس از بین رفتند .
👈 #ادامه_دارد....
✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨
🔻ڪانال تجلّـــی بصیرتـ☀️
🆔 http://eitaa.com/joinchat/59768832C1d9f2f95e4
🍃💜┄┅═✼💟✼═┅┄💜🍃
🍃💜┄┅═✼💟✼═┅┄💜🍃
🆔 @pm_Basirat
❣﷽❣
#احسن_القصص
قصه های زیبای قرآن
#داستان_اصحاب_اخدود
#قسمت 3⃣
❇️ قتل اصحاب الاخدود . النار ذات الوقود . اذ هم علیها قعود . . .
( سوره بروج : 8 )
🌴 پس از آن کشتار دیگر باره کیش یهودیت را در نجران برقرار ساخت .
🌴 یکی از مسیحیان نجران وقتی جریان ذونواس و قتل عام مسیحی ها را دید همان ساعت بر اسب راهواری نشست و راه روم را در بیش گرفت .
🌴 شب و روز راه پیمود . از دشتها و بیابانها گذشت . کوه ها و تپه ها را از زیر پا گذرانید ، تا خود را به دربار قیصر ، امپراطور روم رسانید و حادثه دلخراش نجران را مو به مو برای قیصر نقل کرد و برای سرکوبی از او استمداد نمود .
🌴 چون قیصر نصرانی بود ، از شنیدن حادثه نجران افسرده شد و به آن مرد گفت : کشور شما باما خیلی فاصله دارد و لشگر کشی خالی از اشکال نیست ولی من نامه ای به نجاشی پادشاه حبشه می نویسم و سرکوبی ذونواس را به عهده او می گذارم . زیرا نجاشی هم تابع کیش مسیح است و هم با یمن و مرکز فرمانروائی ذونواس مجاور است و برای او جنگیدن با ذونواس آسان است .
🌴 به این ترتیب قیصر نامه ای به نجاشی نوشت و سرکوبی ذونواس و همچنین یاری کردن دین مسیح را از او خواستار شد .
🌴 آن مرد نامه قیصر را گرفت و به سوی حبشه عزیمت کرد . چون به دربار نجاشی رسید ، نامه را تقدیم کرد و ضمنا از بی رحمی و وحشیگری ذونواس و سپاهش شرحی به عرض رسانید .
🌴 نجاشی برای جنگ با یمن آماده شد و با سپاهش از حبشه خیمه بیرون زد ، چون به حوالی یمن رسید ذونواس با لشگر خود از آنها استقبال کرد .
👈 #ادامه_دارد....
✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨
🔻ڪانال تجلّـــی بصیرتـ☀️
🆔 http://eitaa.com/joinchat/59768832C1d9f2f95e4
🍃💜┄┅═✼💟✼═┅┄💜🍃
🍃💜┄┅═✼💟✼═┅┄💜🍃
🆔 @pm_Basirat
❣﷽❣
#احسن_القصص
قصه های زیبای قرآن
#داستان_اصحاب_اخدود
#قسمت 4⃣ و قسمت پایانی
❇️ قتل اصحاب الاخدود . النار ذات الوقود . اذ هم علیها قعود . . .
( سوره بروج : 8 )
🌴 مؤرخین نوشته اند: در گیر ودار این مظالم، یکى از سران مسیحیان منطقه نجران توانست از این جنگ وقتل عام جان به سلامت ببرد، وامکانات آنرا یافت که خود را از شر سربازان ذونوس مخفی وقادر به فرار از شهر شود.
🌴این شخصی خود را به دربار امپراطور درقسطنطنیه میرساند، وداستان قتل عام وکشتار فجیع مسیحیان نجران را به امپراطور روم به شد ومد آن قصه نموده وخواستار کمک وانتقام از« ذونواس » می ګردد.
🌴امپراطور روم از شنیدن این داستان غم انگیز و سخت متأثر شده در جواب درخواست کمک اظهار داشت: کشور شمااز لحاظ جغرفایی بما دور است ولى من نامهاى به«نجاشى» پادشاه حبشه مىنویسم تا وى شما را در این مورد کمک ومساعدت نماید.
🌴 امپراطور درقسطنطنیه نامه ای به دربار نجاشی مینویسد، نجاشی با خواندن این نامه لشکری بزرگی ( بنا به روایات تاریخی شصت الی هفتاد هزار) نفر مرد جنگى بهیمن فرستاد،و فرماندهی این قوا به شخصی بنام «ابرهه» فرزند «صباح»که کُنیهاش ابو یکسوم بود، تسلیم می نماید.
🌴 به روایت دیگری نجاشی در رأس و فرماندهی نیروها را شخصی بنام «اریاط» بر عهده داشته است و«ابرهه» راکه یکى از جنگجویان و سرلشکران بود همراه او کرد.
🌴«اریاط»از حبشه تا کنار بحر احمر خود را میرساند واز آنجا توسط کشتی ها خود را به سرزمین یمن میرساند.
🌴 در هر حال جنک های خونینی میان سپاه یمن و حبشه واقع شد ولی جنگ به نفع نجاشی خاتمه یافت و ذونواس و جمعی از یهودیان رااز دم شمشیر گذرانید و یمن را ضمیمه حبشه ساخت
🌴 با کشته شدن ذونواس بازار یهودیت کساد شد و دیگر باره آئین مسیح رواج یافت و دین رسمی اعلام گردید .
👈 #پایان
✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨
🔻ڪانال تجلّـــی بصیرتـ☀️
🆔 http://eitaa.com/joinchat/59768832C1d9f2f95e4
🍃💜┄┅═✼💟✼═┅┄💜🍃