eitaa logo
پونز
11.1هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
44 فایل
دهه هشتادی‌های زیرپونز نقشه و انقلابی ... ارتباط با ادمین @hashtadia110 لینک کانال تلگرام: t.me/ponezss تا رساندن علم با علمداریم #نسل_شهید_چمران
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 (۱) 📌 سوریه، پادگان زبدانی، پنجم جولای ۱۹۸۲ وقتی خبر دزیدن حاجی رسید همه بچه‌ها خشکشون زد، تا مدتی همه مثل یخ‌زده‌ها تکون نمی‌خوردن. هیچ کی باورش هم نمی‌شد که یه همچین اتفاقی بیفته... 🔸 همت مثل مرغ سرکنده شروع کرد به پرپر زدن، منصور حتی اسلحه برداشت بره حاجی رو پیدا کنه، رضا دستواره نفس‌اش بند اومده بود و مثل جنازه‌ای روی زمین افتاده بود. این اصلا امکان نداشت، یعنی به همین سادگی فرمانده هزاران مرد جنگجو گم شد؟ 🔺 منصور که اسلحه به دست داشت تند و تند راه می‌رفت، یه دفعه با عصبانیت بالای سر رضا اومد و داد زد: پاشو، اینجور نشین، باید بریم پیداش کنیم... 🔻 رضا که نفسش بند اومده بود به سختی گفت: کجا رو بگردیم؟ چه جوری بگردیم؟ اونا انتقام همه شکست‌هاشون رو از ما گرفتن. نقره داغمون کردن، کمرمون رو شکستن. 📌 @ponezs
پونز
📝 #مثل_کوه (۱) 📌 سوریه، پادگان زبدانی، پنجم جولای ۱۹۸۲ وقتی خبر دزیدن حاجی رسید همه بچه‌ها خشکشون ز
📝 (2) 📌 دو روز قبل از دزدیده شدن حاجی داوود و رفیقش رو اشتباهی به جای حاجی دزدیده بودند. وقتی اونا رو آزاد کردن یه بند داشتند ضجه می‌زدند. داوود می‌گفت؛ کاش حاجی رو شهید کنن. کاش حاجی زنده نمونه. اینا علمی شکنجه می‌کنن. همه شکنجه‌های دنیا رو بلدن و از همون دقیقه اول، شکنجه‌هاشون رو شروع می‌کنن. ⭕️ وقتی پادوهاشون به اشتباهشون پی بردند، منو انداختن توی یه اتاق نیمه تاریک که از همه طرفش صدا در می‌اومد. هر صدایی که تا به اون موقع شنیده بودم رو داشتن توی اتاق پخش می‌کردن؛ صدای جیغ، صدای شکنجه، صدای شکستن درخت، صدای سوختن و جیغ کشیدن، صدای زوزه گرگ و... ❌ بعد از اینکه کلا داشتم دیوونه می‌شدم، یه دفعه زیرپام خالی شد و با صندلی‌ای که بهش محکم بسته شده بودم، افتادم توی آب سرد. روی آب شناور موندم ولی وقتی جنازه‌های باد کرده به سمتم اومدن و به من برخورد می‌کردند، باعث می‌شدن که توی آب غرق بشم. 🔴 توی اون آب گندیده داشتم غرق می‌شدم که میله‌ای فلزی توی آب اومد و همین که نزدیک صندلی شد، صندلی رو جذب کرد و منو محکم کوبند به میله. وقتی صندلی به میله چسبید، از آب کشیده شدم بیرون و توی هوا معلق شدم. آب‌های گندی که خورده بودم رو داشتم با سرفه بیرون می‌ریختم که یه دفعه دنیا شروع کرد به چرخیدن... 📌 @ponezs
پونز
📝 #مثل_کوه (2) 📌 دو روز قبل از دزدیده شدن حاجی داوود و رفیقش رو اشتباهی به جای حاجی دزدیده بودند. و
🏔 (۳) ❌ وقتی صندلی به میله چسبید، از آب کشیده شدم بیرون و توی هوا معلق شدم. داشتم سرفه می‌کردم و آب‌های گندی رو که خورده بودم، بیرون می‌ریختم که احساس کردم کل دنیا دور سرم می‌چرخه. 💢 میله به سرعت شروع به چرخیدن کرد و من فقط تونستم چشمم رو ببندم و خودم رو توی صندلی جمع کنم و با تمام وجود فریاد بکشم. چند ثانیه به سرعت چرخیدم و بعد از اینکه ایستاد با سرعت بیشتر عکس دفعه قبل شروع به چرخیدن کرد. 🔺 هنوز داشتم داد میزدم و چشمام رو باز نمی‌کردم ولی میله از چرخیدن دست کشیده بود، همین که صدای برخورد صندلی رو با زمین توی اتاق شنیدم چشمام رو باز کردم. همین که چشمم رو باز کردم، یک بازجوی کوتاه قدی رو جلوی صورتم دیدم که داشت با دقت به صورتم نگاه می‌کرد. 🔸 بازجو با خونسردی تمام گفت: حاجی‌تون کجاست؟ منظورم احمد متوسلیان است. همون کسی که کمتر از 90 روز دوتا از چهارتا سپاه ارتش عراق رو از بین برد. 🔹 من که هنوز گیج بودم و نمی‌دونستم کجام، گفتم: حاجی الان دمشقه. 🔸 بازجو گفت: آخه چرا باید یک کسی مثل متوسلیان جنگ با عراق رو ول کنه و بیاد لبنان؟ تو از اون با خبر هستی و نمی‌خوای حرف بزنی. 🔹 هنوز توی هوا معلق بودم ولی با تمام وجود داد زدم: برید به درک. من هیچی نمی‌دونم. 🔸 بازجو با عصبانیت توی صورتم زد و با تحکم گفت: چسباندن عکس خمینی روی برجک‌های راشیا الوادی بقاع. همین هفته پیش. این رو چی می‌گی؟ بگو ببینم دستور حاجی‌تون بوده؟ 🔻 من نمی‌خواستم از حاجی اطلاعاتی رو لو بدم ولی از این اطلاعاتی که داشتند هم متعجب شدم. برای همین بازم گفتم: من نمی‌دونم در مورد چی حرف میزنی. 🔺 بازجو با لبخند تلخی گفت: من می‌دونم! من می‌دونم که کار متوسلیان بوده، اون می‌خواسته به ما بفهمونه که می‌تونه به جای عکس بمب‌های ساعتی کار بزاره. بدون اینکه کسی متوجه بشه. پس چرا از بمب استفاده نکرد، اونکه می‌تونست، چرا نکرد؟ 🔻یدفعه بازجو چشماش برق زد و سرمست شروع به خندیدن کرد و گفت: نکنه سوری‌ها... خودشه! عرب‌های ترسو! میدونستم که جرات چنین دستوری رو ندارن و اونا مانع اینکار شدن... 🔺من با فریاد گفتم: به خدا هیچی نمی‌دونم. من بی‌خبرم. ❌ همین که این رو گفتم صندلی دوباره شروع کرد به چرخیدن و آنقدر چرخید تا حالم خراب شد و از هوش رفتم... 📌 @ponezs
پونز
🏔 #مثل_کوه (۳) ❌ وقتی صندلی به میله چسبید، از آب کشیده شدم بیرون و توی هوا معلق شدم. داشتم سرفه می
🏔 (قسمت چهارم) 🔹 همه توی قهوه‌خونه جمع شده بودند و قهوه‌چی هم به خاطر برگشتن کاکُ احمد، چای مجانی می‌داد. مردمی که توی قهوه‌خونه اومده بودند به پشتی‌ها تکیه ‌دادند و بگو بخندشون با هورت کشیدن چای‌‌شون ترکیب شده بود. اونقدر سروصدا و خوشحالی کرده بودند که صداشون تا اون سر مریوان هم رفته بود و هر کسی رو به هوس می‌نداخت تا بیاد و یه سر و گوشی آب بده. 🔸 قهوه‌چی مدام سینی رو پر از استکان و نعلبکی می‌کرد و با یه دور کوتاه توی سالن سینی خالی می‌شد و دوباره برمی‌گشت تا سینی رو پر کنه، با کلی ذوق و شوق بلند بلند می‌گفت: «آخه کاک احمد قول داده بود از خوزستان برگرده مریوان، پس باید شیرینی مفصلی بدیم و خوشحال باشیم. به قول کردهای عراق (احمد اسد!) داره میاد» و آخرش می‌خندید. 🔸 پیر و جوون اومده بودند و هرکی یه چیزی از کاک احمد می‌گفت. «تا حالا مثل کاک احمد ندیده بودم. یلیه برای خودش» «کومه‌له‌ها و دمکرات‌ها از دستش ذله شدن. تازگی‌ها شنیدم که هفته پیش دوتا از لشکر‌های خیلی گنده بعثی‌ها رو درب و داغون کرده.» ◀️ یکی از جوونای هیکلی با موهایی فر و صورتی پهن، از لای مردم سربلند کرد و با قندی که توی دهنش بود، گفت: «اون حرفی که پشت احمد اسد می‌زدند پس چی چی بود؟ اون حرفی که بهش می‌گفتن با مجاهدین ارتباط داشته؟» 💢 بی بی رژان، زن میانسال اون قهوه‌خونه با عصبانیت بلند شد و داد زد: «آهای! نبینم کسی به کاک احمد بگه منافق. کسی که از ناموستون دفاع می‌کنه منافقه؟» 🔸 قهوه‌چی که تند و تند داشت استکان‌ها رو پر از چای می‌کرد، عصبانیت بی بی رژان رو دید و بلند گفت: بی‌بی! نمی‌خوای اون ماجرا رو برامون تعریف کنی تا یه کم مردم غیرت پیدا کنن و وقتی کاک احمد اومد نزارن دیگه از مریوان بره. 🔻 همه همه‌ها کم شد و توجه همه به سمت بی‌بی رژان جلب شد. با اینکه ده‌هابار بی‌بی این داستان رو تعریف کرده بود ولی همه با اشتیاق ماجرا رو گوش می‌دادند و از گوش دادن دوباره‌ی داستان خسته نمی‌شدند. همه جا سکوت بود و در و دیوار منتظر صدای بی‌بی بودند که یکدفعه صدای قیژ قیژ تخت‌ها بلند شد. چند نفری که از بی‌بی دور بودند تختشون رو جابه جا کردن تا به بی‌بی نزدیک بشن و صدای خسته بی‌بی رو بشنوند. 🔺 بی‌بی سرش رو انداخته بود پایین و دستش رو روی قالیچه‌ای که روش نشسته بود می‌کشید. نفسی تازه‌‌ کرد و ماجرا رو برای خودش تداعی می‌کرد و جملات رو به ترتیب توی ذهنش می‌چیند تا به موقع از هر کدومشون استفاده کنه. داستان سه زنی که از جاده‌ی کنار مزرعه رد می‌شدند و به شهر می‌رسیدند. داستان مردی که با کومه‌له‌های سرمستِ سر جاده دعوا کرد و جان اون سه زن رو نجات داد. داستان غیرت و مردانگی حاج احمد... 📌 @ponezs