eitaa logo
پونز
10.7هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
37 فایل
دهه هشتادی‌های زیرپونز نقشه و انقلابی ... #نیروگاه #شادقلی_خان #امامزاده_ابراهیم #شهرک_امام_حسین #نبوت #سیدمعصوم #شهر_قائم #امام_خمینی و ... روبیکا: https://rubika.ir/ponezzs ارتباط با ادمین @hashtadia110 تا رساندن علم با علمداریم #نسل_شهید_چمران
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از پایگاه صهیون پژوهی خیبر
⭕️ اولین اردوی علمی آموزشی پایگاه صهیون‌پژوهی خیبر برای ثبت نام به سایت kheybar.net مراجعه فرمایید.
چییطوری ایرانی؟؟ حسن روحانی از #توچال...
اینم از حذف عکس #اردو_تفریحی_توچال روحانی با بروبچ 😂😂
اگه شنیدید که کویر شده تعجب نکنید... 😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بد نیست به مناسبت این روزها این کلیپ را ببینید
⭕️ کنایه سنگین کریمی قدوسی به روحانی‌...
🔰#پیشنهاد_مستند کارگردان مستند #خوره در گفتگو با روزنامه #فرهیختگان گفت؛ میخواهیم با #خوره جلوی سرقت #اعتراضات_دی۹۶ را بگیریم.
⭕️رابطه قیمتها و ربنای مرحوم در چیست؟
💬«بهشت را به بهاء می‌دهند و به بهانه ندهند» ✳️ #امت_بهشتی کانال رسمی اندیشه‌جویان استاد حسن عباسی 📡 @hasanabbasi_students
حالا که قرار است، این روزها بچه حزب اللهی ها هم پشت حضرت آقا را خالی کنند و نسبت به اتفاقاتی که روحانی رقم می‌زند، از ایشان دیکتاتوری به جا بخواهند، باید گفت: اگر آن زمان که دوستان پشت ولایتی ایستادند یا مرعوب جنگ روانی روحانی شدند و بعضا به آقای رئیسی رای ندادند و ما شاهد این ماجرا بالمره بودیم، به فکر این روزها هم می افتادند، بد نبود. آقا حواسشان به همه جا هست، این من و شما هستیم که حافظه تاریخی مان را گم کردیم و دوباره در جنگ همه جانبه مرعوب توهین ها و تهمت ها شدیم. باید روحانی را ما به چالش بکشیم، وقتی در میان افکار عمومی متهم شناخته شد، همین مردم او را به زیر می کشند، دیگر جای حرفی نیست. این روزها از تمامی دلسوزان انقلاب خواستاریم تا کتاب را بخوانند، شاید بدانند که سکوت آقا بی معنا نیست، هرچند ایشان تذکراتشان را می گویند و بارها در مراسمات مختلف جلوی خود روحانی، حرفشان را بیان داشتند.
یه دختره خودکارش تو خیابون افتاد زمین گفتم خانوم خودکارتون . گوشیشو درآورد فیلم گرفت جیغ زد آقا به شما چه ربطی داره؟ میبینی مسیح؟ این وحشی رو ببینید بعدم دویید رفت .
حال و روز الان کشور یه "صادق" ماجرای نیمروز رو کم داره بگرده و نفوذی ها رو پیدا کنه خدا می دونه چند تا عباس زریباف توی ماجرای نیمروز، امروز تو تشکیلات‌های حزب اللهی نفود کردند و موش می دوانند و نمی گذارند کارها پیش بره
هدایت شده از پایگاه صهیون پژوهی خیبر
خبرنگار بی بی سی: اشتباه ایرانی‌ها، این است که فکر می‌کنند پول لبنان را می‌دهند. 🆔 @kheybar_net
هدایت شده از پایگاه صهیون پژوهی خیبر
‏انقدر شیخ حسن و اذیت نکنین، خدایی کی میتونه تو ۵ سال به این توازن گند بزنه به همه امور مملکت؟!😂 خیلی هنر میخواد واقعا... خب خستس بنده خدا، رفته یکم کنار دخترش استراحت کنه... 😋 ‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ را حتما ببینید تا امروز به منفور بودن سلبریتی ها ایمان بیاورید
قسمت اول ☺️☺️ پنج روز بدون وقفه 😳 کاری از بچه‌های زیر پونز روز اول: دانشگاه استاد: در زمان‌های قدیم، مردم برای این که ترس خود را توجیح کنند، افسانه‌هایی می‌ساختند که قالبا غیر قابل باور بود. ولی یکی از آن‌ها به واقعیت نزدیک است. در حدود بیست سال پیش، در همین دانشگاه، هفت نفر از دانشجو‌های تازه وارد. یک شبه جانشان را از دست دادند و اجسادشان بعد از مدتی تکه تکه، داخل کیسه‌ زباله پیدا شد، همین اتفاق ده سال تمام دانشگاه را به تعطیلی کشاند و الان ده سال است که این مجموعه فعالیت خود را آغاز کرده اما روح آن چند نفر دست بردار ما نیستند. و هر چند وقت یک بار روح دانشجو‌ها به سراغ بچه‌ها می آیند، تا شاید بتوان قاتلشان را پیدا کرد. _ برام سوال بود که چرا استاد می‌خواد ما تازه وارد‌ها رو با این حرفای مسخره بترسونه و چه قصدی از این حرفاش داره. معلومه که دروغه، مگه ممکنه که هفت نفر در یک شب کشته بشن، و هیچ کس هیچ چیزی نفهمه یا انقدر گمنام بمونن، یا این که من دانشجو هیچ چیزی ازشون ندونم؟. استاد: همه دانشجوهای عزیز می‌ توانند حرفای من را با سند و مردک در کتابخانه مجموعه پیدا کنند. این همت شما را می‌طلبد، اصلا چطور است به عنوان یک پروژه تحقیقاتی چند نفر از این جمع به دنبال این قضیه بروند و نتیجه را برای ما بیاورند تا ما هم روشن شویم. حالا چه کسانی تمایل به این کار دارند؟ _اولین کسی که دستشو برد بالا خودم بودم حس می‌کردم با بچه‌های ترسویی طرف هستم. ولی اینطور نبود بعد از من چهار نفر دیگه دست بلند کردن. استاد: خب بفرمایید و خودتان را معرفی کنید تا من اسامی شما را بنویسم. _از جام بلند شدم، به سمت میز استاد راه افتادم. جلسه اول ما پنج نفر در دانشگاه _وقتی داخل محوطه دانشگاه شدیم مهرداد شروع به حرف زدن کرد، (پسری بود با صورتی روشن، مو‌های خرمایی و چشم های آبی خیلی خیلی هم شیک پوش، خلاصه بچه مایه داری میزد)؛ بچه ها فکر می کنم ما پنج نفر از همه نترس تر باشیم اخه من فهمیدم که تا الان هیچ کسی پی این قضیه رو نگرفته. _حرف مهرداد تموم نشده بود که سارا دهنشو باز کرد (حالا این که با بی ادبی میگم دهنشو باز کرد به خاطر این که کاملا از دختر‌ها منتفرم و این تنفر به دلیل داشتن یه خواهر ناطنیه وگر نه ماهم یه زمانی عاشق بودیم) ؛ بچه ها اگه راستشو بخواید باید بگم ما شجاع و نترس نیستیم فقط یکم تنبل و درس نخون هستیم و با این حرکت بهانه خوبی برای درس نخوندنمون پیدا کردیم. _با شنیدن این چرت و پرت ها همه یک صدا شدند. اهههههه باشه تو درس خون تو فیلسوف تو انیشتین ما تنبل ما پت و مت ما داغون ، البته باید بگم این آخریا رو الهام گفت، از اونجایی که دختره و راحت می‌تونه به حرفای دخترا جواب بده، خب سارا که تنفر خاصی نسبت بهش دارم به شدت شبیه درس خون‌های دیونه هستن، با اون عینکش و همیشه هم لباس های ساده می پوشه، و علاقه ای به تیپ زدن مثل دخترای دیگه رو نداره. الهام دختری به شدت شر و شوریه، قشنگ معلوم از این دختراست که باباش راننده کامیون یا حداقل هفت، هشتا داداش لات و گردن کلفت داره. خلاصه اگه بخوایم نوبتی پیش بریم نوبت حیدر می‌شه ولی بذاریدش برای بعد. خب برای این که کارامون بهتر پیش بره شمارهاشون رو گرفتم تا یه گروه داخل تل یا همون تلگرام بزنم و تازه از اینجا داستان پر فراز و نشیب ما شروع میشه. ادامه دارد... کانال پونز @ponezs
ا.شجاعی: 💢 جوانِ امروز حق دارد پهلوی باشد؟ در دوره ای که تمام دنیا، از قبایل عقب مانده آفریقایی تا اعراب به سمت حرکت میکنند، عده ای در فضای رسانه ای و مجازی داخل و خارج ایران با سر و صدای زیاد بدنبال و بازگشت حکومت سلطنتی پهلوی هستند و میگویند پسر فلانی باید حاکم ایران باشد چون از یک شاه بدنیا آمده پس لایق ترین فرد است. حالا جوان امروزی، متولدین دهه و که دوران حکومت پنجاه و سه ساله پهلوی را ندیده اند حق دارند از حمایت کنند؟ ✅جوان امروزی نیست و ندیده اند که زمان پهلوی، مانند یک کالای لوکس بود، معمولا خانواده های پولدار داشتند، یادشان نیست مردم هفته به هفته فقط در حمام عمومی به آب گرم دسترسی داشت. نیست و ندیده اند که در هر محله یک خانواده داشت و همسایه ها باهم از آن استفاده میکردند، یادشان نیست، داشتن تلویزیون آرزویمان بود، آن هم سیاه و سفید، نیست برای خرید هم باید در صف می ایستادیم، یادشان نیست زمستان ها برای یک ساعتها باید در صف می ماندیم، گاز که هنوز مال از ما بهترها بود. جوان امروزی ندیده اند که مادرها در روستاها بخاطر دوری تنها بیمارستان شهر می مردند. ✅ جوان امروزی نیست را در کاباره ها میکردند تا برای برقصد! نیست و ندیده اند فساد و و پهلوی را، نسل امروز هویدا و ایادی را نمیشناسد، از فساد جهانبانیان و خانواده انصاری و رشیدیان خبر ندارد، نسل امروز زورگویی های بنیاد پهلوی و خرج های آن را ندیده است. ✅ جوان امروزی یادشان نیست و ندیده اند وقتی را که ایران پر بود از پزشکان و ، یادشان نیست که برای کوچکترین درمانها باید به خارج میرفتی آن هم در توان پولدارها بود. یادشان نیست و ندیده اند روستاها آب و برق نداشتند، جاده نداشتند، خانه بهداشت نداشتند، مدرسه ها کم بود، نرخ بالا بود. ✅ جوان امروزی نیست ساواک چه غول ترسناکی بود، ندیده اند منوچهری چگونه میکرد، نصیری و ثابتی را نمیشناسند. نیست اگر یک با ماشینش شهروند ایرانی را زیر میگرفت، دادگاه ایران حق نداشت او را کند. نیست که دوران پهلوی استان نفت خیز بدون از ایران جدا شد و ارتش ایران حتی نتوانست یک دقیقه بجنگد تا ایران از ایران جدا نشود. ✅جوان امروزی، پهلوی را از مستندهای شبکه و صدای آمریکا میشناسد. حق دارد چون منحوس ترین دوره تاریخی ایران را مانند یک ترسیم کرده اند. راستی زمان پهلوی کل ایران چقدر داشت؟ کمتر از نصف الان؟ چقدر کشور درآمد داشت؟ جوان امروزی حق دارد سوال کند که برای ما چکار کرده است، اما قبل از هرچیز باید تحقیق کند، مطالعه کند، تاریخ بخواند آن هم مستقل نه از دریچه شبکه ای که وظیفه اش تبلیغ (منوتو) است.
داستان پنج روز بدون وقفه قسمت دوم کانال پونز : @PONEZS
قسمت دوم پنج روز بدون وقفه روز دوم _ دانشگاه قرار شد که صبح زود بیایم دانشگاه، تنها کسی که زود تر از من رسیده بود همین حیدر خیره سر بودش. تا دیدمش شروع کردم به سلام و احوال پرسی، بهش گفتم تو تلگرام نداری، با صدای کلفت و اون رفتار آرومش گفت: نه ندارم اخه من موبایلم _ دستشو داخل جیبش کرد و با غرور تمام یه موبایل ساده رو بهم نشون داد. ادامه داد. _من موبایلم اینه تنها کاربردش به جز زنگ و پیام اینه که مار بازی هم داره. _ خیلی با حالی چرا قبلا بهم نگفتی؟ _اخه نپرسیدی تا من بگم. تو همین بحث ها بودیم که یه ماشین مدل بالا که نمی خوام اسمشو بیارم وارد صحنه شد. با صدای موزیک زیاد، خوب اره حدستون درسته مهرداد ولی نه تک و تنها الهام و سارا هم باش بودن، مثل این که سر راه سوارشون کرده بود. تا پیاده شدن صدام رو بردم بالا و گفتم الان وقت اومدنه 45 دیقه تاخیر داشتید. این چه وضعشه گندشو مسخره کردید دیگه؛ با شنیدن حرفام همه خندشون گرفت خودم لبخندی زدم _ بدویید دیره وقت نداریم با هم وارد دانشگاه شدیم خب به دلیل این که روز پنجشنه هست، کسی تو دانشگاه نبود، به جز ما پنج نفر و سه نگهبان همیشه حاضر دانشگاه، از آقای سرمدی نگهبان دانشگاه کلید بخش‌هایی که باشون سر و کارداشتیم رو گرفتم، از بین کلیدهای داخل دستم یکی به یه اتاق مخصوص پژوهش‌هامون منتهی می‌شد. اتاقی که تو زیر زمین دانشگاه کنار نمازخونه قرار داشت، راستش نماز خونه مثل اتاق ارواح سرد و تاریکه، اخه هیچ کس هیچ وقت توش پیدا نمی‌شد، انگار یه بخش ممنوعه از دانشگاه بود، اینجا قشنگ می‌شد شکاف بین دانشجوها و نماز رو احساس کرد، وقتی وارد اتاق شدم خرابه‌ای بیشتر ندیدم و اولین قدم ما در این پروژ تمیز کردن اتاق کارمون شد. 4 ساعت بعد ساعت 11 یه اتاق با مساحت بیست و چهار متر، یه موکت کف، میز و هفتا صندلی کهنه این هفتا شما رو یاد چیزی نمی‌اندازه، تو همین فکرا بودم شنا می‌کردم که حیدر شروع کرد ولی این بار نه با لهنی آروم و متین بلکه با لب‌هایی ناراحت و غمگین. _ نمی‌خوام نگرانتون کنم ولی ما الان توی اتاق اون هفت نفر هستیم. با تموم شدن حرفای حیدر یک چیز شنیده شد جیغ ممتد سارا (ععععععععععععععععععععععععععععی) و در پیوست صدای کلفت و گوش خراش الهام _مرضضضضض و باز سکوت مطلق همه داشتیم می‌مردیم از ترس ولی می خواستیم چیزی نشون ندیم، من روی صدلی نشستم و بقیه پشت سر من دور میز نشستن، سکوت تا چند دقیقه ای ادامه داشت که با حرف مهرداد شکست. _ من فکر می‌کردم که با شجاع‌ترین‌هام، هع چراا هیچی نمی‌گید، سکوت از روی ترس یا از روی تاسف. الهام قرید؛ _ معلوم تاسف. ولی سارا ناله زد _ نه نه هر دوتاش هردوتاش، بین این حرفا بودیم که حیدر با صدای مسممش می‌گفت: _ هنوز اول کاره جا نزنید سخت‌های زیادی پیش رو هست، باید قوی باشیم هرکی می خواد جا بزنه، چه الان چه بعدن، چه یک قدم مونده، به اخر کار بلندشه بره ما اینجا کسی که وسط راه ول کنه بره نمی‌خوایم. ادامه دارد.... کانال پونز @PONEZS
💢استاد پناهیان: گناه اصلی که ظهور را به تأخیر می‌اندازد، ناتوانی مدعیان ولایت مداری در است. ۱۳۹۵/۰۳/۰۲
داستان پنج روز بدون وقفه 3 کانال @PONEZS
پنج روز بدون وقفه 3 کاری از بچه های زیر پونز سکوت سخت حاکم شده رو خودم شکستم. _ من که تا آخرش هستم حالا هرکی هست بزنه قدش. دسته همه اومد روی دستم به جز یه نفر ، حیدر. _ جمش کنید بابا اره زارت همه زدن قدش و هستید تا آخرش، می‌بینمتون، به علاوه فکر نکنم شما چهارتا خواهر، برادر باشید یا زن و شوهر، دستتون رو بکشید از هم بی شخصیتا. تا حرفای تند و سرکوفت وارش تموم شد، همه دستامونو جدا کردیم، مهرداد با یکم دل‌خوری داد زد. _ اَدای امل‌ها رو در نیار، چرت وپرتای آخوند‌ها رو تحویل ما نده محرم نا. حیدر نگذاشت حرفش تموم بشه و با جذبه خاصی زیر لبی گفت. _ خواهر داری باشه محرم نامحرم نداریم دیگه، خواهرت کجاست. مهرداد که از این حرف خیلی جا خورد سرشو پایین انداختو هیچی نگفت. دیگه همه از تفکرات حیدر با خبر بودیم از اسمش معلوم بود. تو همین وادیا یهو دستش اومد رو شونم. _ خب آقا دانیال شما بگو چه کاره ای (اسم و رسمت چیه گذشتت چه جوریه). _ چرا من خب با یکی دیگه شروع کن. _ نه تو مقدم تری _ باشه، راستش من نه از بچه‌های بالا شهرم، که پول ومال زیر دستم باشه، نه پایین شهر من از بچه‌های هم کفم، از همونایی که پدر مادر کمکش نکرده و روی پای خودش بزرگ شده، الانم که اودم دانشگاه با زحمت‌های خودم بوده و بس، چند سالی هست که مادرم عمرشو داده به شما، تقریبا تو خونه با بابام تنهام و دوتایی خونه رو اداره می‌کنیم. الهام پرید وسط حرفم _ بچه کجایی _ عرب خوزستان، بعد از جنگ مهاجرت کردیم تهران. مهرداد با یه حالتی که چشماش می‌گفت غلط کردم. _ نه من دقیقا بر عکس توام، بچه مایه دار و تک فرزند تا الان نشده که خودم درامدی داشته باشم همیشه با بابام بودم، الانم که اینجا همش به مدیون بابامم، راستش خیلی به این رشته هم علاقه‌ای ندارم با شما همراه شدم چون عاشق ماجراجویی و عشق و حالم، اینم که بچه شمالم. خب الهام تو بگو _ بچه پایین مایین شهرم از اینایی که هم محله ای هاشون با خودشون شمشیر می برن سرکار، خلاصه از محله لاتا، یه ستایی داداش دارم و بابامم الان هفتا کفن پوسونده، الانم منمو ننم تنها با ستا عروس قد ونیم قد، خانوادتا قصابیم، حالا من اودم دانشگاه ببینم چی میشه، اومدم که افتخار خانوادمون باشم، بچه همین شهرم، یعنی از زمانی که یادم میاد جد و آبادم مال تهرون بودن. سارا تو بگو. _ تکم، یه کمم پول دارد، بابابزرگم کارخونه کفش داره تو تبریز، پدرمم تو تهران نمایندگی همون کارخونه رو ادارمه می‌کنه، الان که اومدم اینجا همش به خاطر خوب درس خوندنمه، خیلی هم براش تلاش کردم، آخرشم این که اره ترک تبریزم. تا حرفاش تموم شد مهرداد داد زد. _ یاشاسین آذربایجان از اونجایی که نمی‌فهمه این تبریزی آذربایجانی نیست این حرف رو میزنه چکار کنیم مهرداد دیگه. خلاصه با بدبختی از حیدر خواستیم که اونم حرف بزنه، تا حیدر اومد شروع کنه. مهرداد مزه پروند که. _ نکنه تو هم لری. حیدر ابرو هاش تو هم گره داد، جوری که هممون ترسیده بودیم با خودم می‌گفتم الان که دعوا بشه، یهو لباش خندون شد. _ خوب آفرین پسرم درست حدس زدی، لرم از نوع تبعید شده. همه کاملا گیج و منگ این کلمه بودیم لر تبعیدی مگه داریم مگه میشه. _ خوب اجداد من در زمان پهلوی اول برای مبارزه با ظلم و جور و ایجاد فرهنگ اسلامی یا همون مبارزه با کشف حجاب قیام می‌کنن، بعد از کلی جنگ و بدبختی، رهبرشون یعنی پدر جد من کشته میشه و ما هم تبعید میشیم به پایتخت. الهام وسط حرفاش پرید. _ واقعا یعنی تو الان لری، بلدی لری حرف. _ نه ادای لرا رو در میارم اره دیگه لرم. مهرداد اخه هیچ کدوم از ما نمی‌تونیم به زبون مادریمون که عربی، ترکی و شمالی باشه حرف بزنیم، راستش حرف زدن تو برای ما عجیبه. _ دیگه اینم یه مدلشه راستی از کی شروع کنیم به کار. به نظرم از همین الان عالیه حیدر. دانیال یا علی بگو شروع کنیم. راستی براتون نگفتم که حیدر چه شکلیه، یه پسر با قیافه داغون، تیپ معمولی خلاصه با کلی ریش و پشم اصلا شهید زنده‌ای بود برا خودش خخخ. دست به کار شدیم، الهام و سارا داخل نت گشتن تا چیزی از این ماجرا در بیارن، من و مهرداد هم تو روزنامه هایی که داخل اتاق بود کاوش می‌کردیم و حیدرم نوار کاست‌ها رو یکی یکی گوش میداد، که شاید چیز به درد بخوری توش باشه. چند ساعتی بود که همه حس می کردیم سر کاریم و داریم رو تردمیل می دوییم، که یهو صبر الهام تموم شد. _اصلا میدونید ساعت چنده، ساعت هفت شبه، بلند شید، مگه شما کار و زندگی ندارید، بلندشید. همین رو که شنید وسایلمون رو جمع و جور کردیم راس می‌گفت خیلی دیر شده بود. ولی حیدر نشسته از جاشم تکون نمی‌خوره، با هدفون به صوت گوش میداد با دست حلش دادم. _ چیکار می‌کنی. _ پاشو بریم. _ نه فعلا مونده برید تموم شد میام. _ لازم نکره خوشم نمیاد توام تیکه تیکه پیدا کنیم. پاشو پدر مادرت نگران میشن. با قدرت تمام سرم داد زد.
_ نمیام تا این تموم نش،ه پدر مادر من به دیر خونه رفتنم عادت دارن. الهام خودشو انداخت وسط. _ حالا چی میگه این نوار؟ _ تا اینجا که همش سخنرانی امام و بس. زدم تو سرش _ یعنی تو از ظهر داری سخنرانی گوش میدی. _ اره مشکلش. اینو که گفت فهمیدم باز اخلاقش سگی شده، یا به چیزی رسیده که بهتر به ما نگه، خلاصه با هر جون کندی بود کلید رو بهش دادم و تنها ولش کردم عین همه نامردا. رفتم تو حیاط یه خوف خاصی داشت هیچ کس نبود شب تاریک انگاری اومده باشی قبرستون، یهو یه دست آروم آروم اومد رو شونم صدا زد _ای کاش اونجا تنها نمی‌گذاشتیش. آروم سرمو چرخوندم، مهرداد بود که مثل جغد بهم نگا می‌کرد. _ ( ادامه حرف مهرداد) به نظرم خطر داره، اها راستی شما ها که وسیله ندارین بیاید با هم بریم یه دوری بزنیم نظرتون. _ من که موتور اوردم تو برو من با موتورم میام. خلاصه از اونا اسرار و از من انکار چهارتایی سوار ماشین خفن مهرداد شدیم، بماند که حیدر رو ول کردیم به امان خدا، تا ساعت ده شب چرخ زدیم، انگار نه انگار که واسه نگرانی پدر مادرمون زدیم بیرون از دانشگاه، دیگه همه فهمیده بودیم، اومدنون از روی ترس بوده نه از نگرانی ننه بابا. _ بچه ها میگم من نگران حیدرم نظرتون چیه یه زنگ بهش بزنیم. الهام پرید تو حرفم. _من میزنگم. زنگ که زد فقط بوق می‌خورد و صدایی جز بوق شنید نمی‌شد، دوباره که زنگ زد به صدای بوق خش خشم اضافه شد، نگرانیم چند برابر شد ادامه دارد.... کانال پونز@ponezs