بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد...
بســمِ #اللھ••🍃
#سلامصبحٺونمعطربھنامولےعصر(عج)♥️
#شاهسلامعلیڪ✋
صبح امید من
ای شمسِ
جهان تاب حسینــــ♥️ــــــ ....
و سلام لڪ منـّی
و لِاَصحـاب حسین
#صلیاللہعلیڪیااباعبداللهـــــ(ع)
#صبحتون_حسینی🍃
@porofail_me
خوشبختکسیاستکه
عشق#احمدﷺ دارددرقلب ❤️
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #مناسبتے
#ميلاد_پيامبر_اكرم
#لبيك_يا_رسول_الله
#من_محمد_را_دوست_دارم
🌺🍃میلاد باسعادت پیامبراڪرم مبارڪ🍃🌺
⌈@porofail_me⌋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #مناسبتے
#ميلاد_پيامبر_اكرم
#لبيك_يا_رسول_الله
#من_محمد_را_دوست_دارم
🌺🍃میلاد باسعادت پیامبراڪرم مبارڪ🍃🌺
⌈@porofail_me⌋
8.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری #مناسبتے
#ميلاد_پيامبر_اكرم
#لبيك_يا_رسول_الله
#من_محمد_را_دوست_دارم
🌺🍃میلاد باسعادت پیامبراڪرم مبارڪ🍃🌺
⌈@porofail_me⌋
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#...(:🌱
🕊°
میگفت:
یھ طورے باش بهت ڪھ میرسن
بگن ماڵ ڪدوم مڪتبی ڪھ
انقد مشتےهستے...؟!
بگےمڪتب ِ حاجقاسم
@porofail_me
این روزا..
اگر ڪھ دیدید
حالمون خوش نیست؛
بے قراریم!
همش تو فڪریم..
چیزے نیست!
اینا طبیعیه
آخھ
ما
ڪربلامون
دیر شدھ
دیرھ دیرم نھ هـا
ڪم شده...
راستش
این وسـطا
بعضیـامون هستن!
تا حالا ڪربلا نرفتن..
اصلا ما هیچ!
بھ حالِ ڪربلا نرفتھ ها
دعا ڪنین..
#التماسدعایحالخوب🌿
『@porofail_me 』
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_اول
🌷🍃🌷🍃
....
صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون و اتاقی که خالی بودنش از پنجره های بی پرده اش پیدا بود، همه حکایت از تغيير دیگری در خانواده ما می کرد. روزهای آخر شهریور ماه سال 91 با سبک شدن آفتاب بندر عباس، سپری می شد و محمد و همسرش عطیه ، پس از یکسال از شروع زندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و می خواستند طبقه بالای خانه پدری را ترک کنند ، همچنان که ابراهیم و لعیا چند سال پیش کردند . شاید به زودی نوبت برادر کوچک ترم عبدالله هم می رسید تا مثل دو پسر بزرگ تر به بهانه کمک خرج شروع زندگی هم که شده ، زندگی اش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند .
از حیاط باصفای خانه که با نخل های بلندی حاشیه بندی شده بود، گذر کرده و وارد کوچه شدم . مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود، برای راننده کامیون برد و در پاسخ تشکر او ،سفارش کرد :" حاجی! اثاث نو عروسه. کلی سرویس چینی و کریستال و ..." که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد و با گفتن "خیالت تخت مادر! " در بار را بست. مادر صورت محمد را بوسید و عطیه را گرم در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غری زد که نفهمیدم . شاید رد خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب داد :" فدای سرشون! یه رنگ می زنیم عین روز اولش میشه! " محمد با صورای در هم کشیده از حرف پدر ، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند کرد : " آیت الکرسی یادتون نره! " و ماشین به راه افتاد . ابراهیم سوئيچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشینش می رفت، رو به من و لعیا زیرلب زمزمه کرد : " ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم ... "
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me