💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_بیست_یکم
🌷🍃🌷🍃
....
جمله ابراهیم نفس حبس شده بقیه را آزاد کرد و نوبت محمد شد تا چیزی بگوید :" ببخشید مجید جان ! نمی خواستیم ناراحتت کنیم!" و این کلام محمد، آقای عادلی را از اعماق خاطرات تلخش بیرون کشید و متوجه حالت غمزده ما کرد که صورتش را به خنده ای ملیح گشوده شد و با حسی صمیمی همه ما را مخاطب قرار داد :" نه! شما منو ببخشید که با حرفام ناراحتتون کردم..." و دیگر نتوانست ادامه دهد و با بغضی که هنوز گلوگیرش بود، سر به زیر انداخت. حالا همه می خواستند به نوعی میهمانی را از فضای پیش آمده خارج کنند؛ از عبدالله که کتاب آورده و احادیثی در مورد عید قربان می خواند تا ابراهیم و لعیا که تلاش می کردند به بهانه شیطنت ها و شیرین زبانی های ساجده بقیه را بخندانند و حتی خود آقای عادلی که از فعالیت های جالب پالایشگاه بندرعباس می گفت و از پیشرفت های چشمگیر صنعت نفت ایران صحبت می کرد ، اما خاطره جراحت دردناکی که روی قلب او دیده بودیم، به این سادگی ها فراموش مان نمی شد، حداقل برای من که تا نیمه های شب به یادش بودم و با حس تلخش به خواب رفتم.
★ ★ ★
سرانگشت قطرات باران به شیشه می خورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه پاییزی سال 91 می داد. از لای پنجره هوای پر طراوتی به داخل آشپزخانه می دوید و صورتم را نوازش می داد. آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته است. ساعتی بیشتر نمی شد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمی رسید باز هم خوابیده باشد. کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود . اشاره ای به پنجره های قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم :"داره بارون میاد! حیف که پشت پرده ها پوشیده اس! خیلی قشنگه!" مادر لبخندی زد و با صدایی بی رمق گفت :" صدای تق تقش میاد که می خوره کف حیاط." از لرزش صدایش ، دلواپس حالش شدم که نگاهش کردم و پرسیدم :" مامان! حالت خوبه؟" دوباره چشمانش را بست و پاسخ داد :" آره ، خوبم... فقط یکم دلم درد می کنه. نمی دونم شاید بخاطر شام دیشب باشه. "
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_بیست_و_دوم
🌷🍃🌷🍃
....
در پاسخ من جملاتی می گفت که جای نگرانی چندانی نداشت، اما لحن صدایش خبر از ناخوشی جدی تری می داد که پیشنهاد دادم: می خوای بریم دکتر؟" سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد:" نه مادر جون، چیزیم نیس..."
سپس مثل این که فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید :" الهه جان ! ببین از این قرص های معده نداریم؟" همچنان که از جا بلند می شدم، گفتم:" فکر نکنم داشته باشیم. الان می بینم." اما با کمی جستجو در جعبه قرص ها، با اطمینان پاسخ دادم:" نه مامان! نداریم." نگاه ناامیدش به صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم:" الآن میرم از داروخانه می گیرم." پیشانی بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت:" نه مادر جون! داره بارون میاد. یه زنگ بزن عبدالله سر راهش بخره عصر با خودش بیاره." چادرم را از روی چوب لباسی دیواری پایین کشیدم و گفتم :" حالا کو تا عصر؟!!! الآن میرم سریع می خرم میام." از نگاه مهربانش می خواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد. چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از خانه خارج شدم. کوچه های خیس را به سرعت طی می کردم تا سریع تر قرص را گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمی کشید. قرص را خریدم و را بازگشت تا خانه را تقریبا می دویدم. باران تند تر شده و به شدت روی چتر می کوبید. پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم موبایل و کیف پول و قرص بود. می خواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان شدم که کلیدم را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستپ در را باز کنم، کسی در را از داخل گشود. از باز شدن ناگهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد. آقای عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی زمین خیس، خیره مانده بود. بی اختیار سلام کردم. با سلام من نگاهی گذرا به صورتم انداخت و پاسخ داد:" سلام، ببخشید ترسوندمتون." هر دو با هم خم شدیم تا موبایل را برداریم.
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_بیست_و_سوم
🌷🍃🌷🍃
....
گوشی و باتری را خودم برداشتم، ولی سیم کارت دقیقاً بین دو کفشش افتاده بود. با سرانگشتش سیم کارت را برداشت. نمی دانم چرا به جای گرفتن سیم کارت از دستش، مشغول بستن چترم شدم، شاید می ترسیدم این چتر دست و پا گیر خرابکاری دیگری به بار آورد. لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم. چتر را که بستم، دستش را پیش آورد و دیدم با انگشتش انتهایی ترین لبه سیم کارت را گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد. با تشکر کوتاهی سیم کارت را گرفته و دستپاچه داخل خانه شدم. حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گام هایی سریع طی کردم تا بیش از این خیس نشوم. وارد خانه که شدم، دیدم مادر روی کاناپه چشم به در نشسته است. با دیدن من، با لحنی که پیوند لطیف محبت و غصه و گلایه بود، اعتراض کرد :" این چه کاری بود کردی مادر جون ؟ چند ساعت دیگه عبدالله می رسید. تو این بارون انقدر خودتو اذیت کردی!" موبایل خیس و از هم پاشیده ام را روی جا کفشی گذاشتم و برای ریختن آب با عجله به سمت آشپزخانه رفتم و هم زمان پاسخ اعتراض پر مهر مادر را هم دادم:" اذیت نشدم مامان! هوا خیلی هم عالی بود!" با لیوان آب و قرص به سمتش برگشتم و پرسیدم :" حالت بهتر نشده؟" قرص را از دستم گرفت و گفت :"چرا مادر جون، بهترم!" سپس نیم نگاهی به گوشی موبایل انداخت و پرسید :" موبایلت چرا شکسته؟" خندیدم و گفتم :" نشکسته، افتاد زمین باتری و سیم کارتش در اومد!" و با حالتی طلبکارانه ادامه دادم :"تقصیر این آقای عادلیه. من نمی دونم این وقت روز خونه چی کار می کنه؟ همچین در رو یه دفعه باز کرد، هول کردم!" از لحن کودکانه ام ، مادر خنده اش گرفت و گفت:" خب مادرجون جن که ندیدی!" خودم هم خندیدم و گفتم :"جن ندیدم، ولی فکر نمی کردم یهو در رو باز کنه!" مادر لیوان آب را روی میز شیشه ای مقابل کاناپه گذاشت و گفت:" مثل این که شیفتش تغییر می کنه. بعضی روزها بجای صبح زود، نزدیک ظهر میره و فردا صبح میاد." و باز روی کاناپه دراز کشید و گفت:" الهه جان! من امروز حالم خوب نیس! ماهی تو یخچاله، امروز غذا رو تو درست کن."
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد...
بســمِ #اللھ••🍃
#سلامصبحٺونمعطربھنامولےعصر(عج)♥️
#سلامارباب •°💛
" بابی انت و امی "
نـه به ولله کم است
همه ی ایل و تبارم به فدایت
"آقـــا"🍃
#صبحٺون_حسینۍ 🌤
#حسینجانم♥️
@porofail_me
ازتهدلتالانبگو
ایکاااشالانمشهدبودم
ایکاااشالاناونجابودم
براتمینویسنهمرحمتاش
همبرکتزیارتش!
#حاجاقاپناهیان🦋'•
@porofail_me
🌱✨
|✏️| علامهحسنزادهآملی..
در به روی همه باٰز استـ🙆♂️
درباٰن هم ندارد هیچ عنواٰن و رسم هم نمیخواهد 🔗
جز این كه؛
«در کوی ماٰ شکسته دلی💔 میخرند و بس ، بازار خود فروشی از آنسوی دیگر استـ !!👌✨
#کدامگناهارزششرادارد 👀
@porofail_me
حالاکہتاحریـمتومارانمےبرند
ماقلبمانشڪست
حـرمرابیـاوریـد...💔✨
#چهارشنبہهاۍپربرکتامامرضایے🧡
『 @porofail_me 』
میگنڪہ
استغفارخیلےخوبہ..!
حَتےاگہبہخیالخودٺ
گناهےرومرتڪبنشدهباشے،
استغفارڪن
دِلروجَلامیدھ!♥️:)
"اَسْتَغْفِرُاللّهَرَبِّـےوَاَتُـوبُاِلَیـهِ"
@porofail_me
#بخندیم_بشوره_ببره
هيچ ميوه اى به پر بركتى انگور نيست:
🍇 برگ مو
🍇 غوره
🍇 گرد غوره
🍇 آبغوره
🍇 انگور
🍇 آب انگور
🍇 شيره
🍇 سركه
🍇 كشمش
🍇 عرق کشمش
🍇 مويز
🍇 روغن هسته انگور
لامصب به تنهايى از كل هئيت دولت بيشتر كاربرد داره.
😐😁
|🦋|•••@porofail_me
#پرواز_تا_آسمان...🕊
بچه ی تهران بود،متولد ۱۳۷۴
حدود ۴۰روز عاشقانه ازحرم اهلبیت(ع) دفاع کرد تا سرانجام عصر روز ۲۱ آبان ماه سال ۹۴ در حالیکه تنها ۲۰ سال داشت به آرزویش که شهادت بود،رسید.
مادر شهید :
شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است آن موقع نیمهشب از خواب بیدار شدم.
حالت غریبی داشتم، آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است.
صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود.
به بچهها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا(س) من خانه را مرتب کنم،احساس میکردم مهمان داریم. .
عصر بود که همسرم، مهدیه دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا(س)آمدند.
صدای زنگ در بلند شد.
به همسرم گفتم حاجی قویباش خبر شهادت محمدرضا را آوردهاند.
وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه محمدرضا زخمی شده است.
من میدانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است....
" : جمله ی آخر شهید دهقان : "
به قول شهید آوینی شهادت بال نمیخواد حال میخواد.این جمله ی آخر منه"
#شهیـدمحمدرضا_دهقان
#سالروزشهادت
@porofail_me