~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
↶🌿💕🦋↶
📜🖇||| #نهجالبلـاغه
🐝•°||| #حڪمت٨٢
📬💌↓امیرالمومنینعلیهالسلام•↶
🖌...شماراپنچچیزسفارشمےڪنم
ڪہاگربرایآنہاشتران•🐫•راپرشتاببرانید
ورنجسفرراتحمّلڪنیدسزواࢪاست↓
ڪسےازشماجزبہپروردگارخودامیدوار
نباشد•❌•وجزازگناهخودنترسد•🔥•واگرازیڪے
سؤالڪࢪدندونمےداند،شرمنڪندوبگوید
نمےدانم•❗️•وڪسےدرآموختنآنچہنمےداند
شرمنڪند•📖•وبرشمابایدبهشڪیبایے
ڪہشڪیبایے،ایمانراچونسراستبر
بدنوایمانبدونشڪیبایےچونبدن
بیسر،ارزشیندارد•✨•
➖➖➖➖📒🍊➖➖➖➖
📬💌↓خداوندمتعالمےفرماید•↶
جوانےڪہبهتقدیرمنایمان
داشتهباشد،بہڪتابمنراضےوبهرزق
منقانعباشد•🌱•وبهخاطرمنازشہوتو
دلخواهخودبگذرد،اونزدمنهمچونبعضے
ازفرشتگانمناست✨
📚📌|||ڪنزالعمال،ج١۵،ص٧٨۶|||
➖➖➖➖📒🍊➖➖➖➖
📬💌↓امیرالمومنینعلیهالسلام•↶
مومنبےوضو•❄️•نخوابدپساگࢪآبنیابد
باخاڪتیممڪندزیرادرخوابروحمومن
بہسوےخداوندبهبالـابردهمےشود✨
📚📌|||خصالصدوق|||
♥️⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۱ روز مانده...
از شهادت خبرت بود و نگفتی هرگز
پیش چشم همگان دست تو آخر رو شد...💔
#مرد_میدان
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
هدایت شده از ᬉداࢪاݪقرار
✨ #مقاممعظمرهبری:
برایکسانی
کهاهلارزشهایاسلامیهستند
تصاویر #شهدا
ازهرتصویریدلرباتراست(:
#شهیدامیداکبری
#روز_تولد
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
↶🌿💕🦋↶
📚📌||| #حدیثعنوانبصرے
🖇📬||| #پارت۱
➖➖➖➖📗🍊➖➖➖➖
💌↓تأدیبنفس↓
مباداچیزیرابخورےڪہبداناشتہا
ندارےچراکهدرانسانایجادحماقت
میڪند•🎭•
وچیزےمخورمگرآنگاهڪہگرسنہباشی
وچونخواستےچیزےبخورےازحلـالبخور
ونامخداراببر•🍯•
📮|حدیثپیامبراکرم صلاللهعلیهوآله
هیچوقتآدمیظرفیرابدترازشڪمش
پرنڪࢪدهاستاگربهقدرےگرسنہشد
ڪہناچارازتناولغذاگردیدپسبهمقدار
ثلثشڪمخودرابرایطعامشبگذارد•🍪
•وثلثآنرابرایآبش•🍶•
وثلثآنرابراینفسش•✨•
|🔎| ادامہدارد. . .
♥️⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀غَمَش را غیر دل
سر منزلے نیست
ولے آن هم نصیبِ
هر دلے نیست 💔
آه | #حاج_قاسم♥️🕊
.
.
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
هےاَزشمیپرسید
حَسَن،عزیزبابا
میشہبگیچیشده؟!
حسنهمهیجوابمیداد
_مادرگفتھچیزینگم(:🥀
#فاطمیھ!
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_سوم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
حالا عبدالله از چشمان غمبارمان به شک افتاده و گوشش برای شنیدن خبری ناگوار بی قراری می کرد که سرانجام مجید به زبان آمد:" دکتر گفت خیلی دیر اقدام کردیم، می گفت این شیمی درمانی ها هم خیلی فایده نداره، گفت خیلی اذیتش نکنید..." و در برابر نگاه عبدالله که از ترس و غم به لرزه افتاده بود، تنها توانست یک جمله دیگر ادا کند:" گفت سرطانش خیلی گسترده شده..." و شاید هم هق هق گریه های من اجازه نداد حرفش را ادامه دهد. با دست جلوی دهانم را گرفته بودم تا صدای گریه هایم به گوش مادر نرسد و اوج غم و اندوهم را میان گریه فریاد می زدم.
رنگ از صورت عبدالله پرید و لب های خشک از روزه داری اش، سفید شد. با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به عبدالله کردم:" عبدالله! دکتر گفت سرطانش خیلی پیشرفت کرده، گفت دیگه نمیشه جلوشو گرفت. عبدالله! من دارم دِق میکنم..." و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و چشمانم غرق اشک شد.
مجید نگاهش را به زمین دوخته و هیچ نمی گفت که عبدالله با لحنی که دیگر شبیه ناله شده بود، صدایش کرد:" مجید! به هر حال دست درد نکنه! از دختر عمه ات هم تشکر کن..." و دیگر چیزی نگفت و با همین سکوت تلخ و غمگینش که بوی ناامیدی می داد، از جایش بلند شد و بی آن که منتظر جوابی از مجید باشد یا به گریه های غریبانه من توجهی کند، با قدمهایی که به زحمت خودشان را روی زمین می کشیدند، از خانه بیرون رفت. حالا ما بودیم و بار مصیبت هولناکی که بر دوشمان سنگینی می کرد و اوج سنگینی اش را زمانی حس کردیم که شب، در محکمه پدر و ابراهیم قرار گرفتیم. پدر پای پیراهن عربی اش را بالا زده و تکیه به پشتی، نگاه شماتت بارش را بر سرِ مجید می کوبید که ابراهیم رو به من و مجید عتاب کرد:" این همه تهران تهران کردید همین بود؟!!!! که برید و بیاید بگید هیچ کاری نمیشه کرد؟!!!" من اشکم را با سرانگشتانم پاک کردم و خواستم حرفی بزنم که مجید پیشدستی کرد:" من گفتم شاید با امکانات بیمارستان تهران بشه سریع تر مامانو درمان کرد..." که ابراهیم به میان حرفش آمد و عقده دلش را با عصبانیت خالی کرد:" انقدر امکانات تهران رو به رخ ما نکش آقا مجید! امکانات تهران اینه که بگه طرف مردنیه و هیچ کاری نمیشه کرد؟!!!!"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_چهارم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
عبدالله به اتاقی که مادر خوابیده بود، نگاهی کرد و به ابراهیم هشدار داد:" یواش تر! مامان میشنوه!"
و بعد با صدایی نجواگونه ادامه داد:" دکتر بیمارستان بندر هم گفته بود خیلی دیر شده!" پدر با اشاره دست به ابراهیم فهماند که ساکت باشد و خودش مجید را مخاطب قرار داد:" خب شاید نظر یه دکتر این باشه. شاید یه دکتر دیگه نظرش چیز دیگه ای باشه." مجید مکثی کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد:" نمی دونم، شاید همینطور باشه که شما میگید ولی اونجا تو بیمارستان چند تا دکتر دیگه هم بودن که همه شون همین نظرو داشتن." که ابراهیم خودش را روی مبل جلو کشید و به سمت مجید خروشید:" پس بیجا کردی که اینهمه به مادر ما عذاب دادی و این چند روز آواره شهر غریب کردیش!" و لحنش به قدری خشمگین بود که مجید ماند در جوابش چه بگوید و تنها با چشمانی حیرت زده نگاهش می کرد که پدر با صدایی بلند رو به ابراهیم عتاب کرد:" ابراهیم چته؟!!! ساکت شو ببینم چی میگن!" صورت سبزه ابراهیم از عصبانیت کبود شد و بی آن که ملاحظه مادر را کند، فریاد کشید:" ساکت شم که شما هر کاری می خواید بکنید؟!!! ساکت شم که مادرم هم مثل سرمایه نخلستونا به باد بدید؟!!!" و همین کلمه نخلستان کافی بود تا هر دو بیماری مادر را فراموش کنند و هر چه در این مدت از معامله جدید نخلستان های خرما در دل عقده کرده بودند، بر سر هم فریاد بکشند. حتی تذکر های پی در پی عبدالله و گریه های من و حضور فرد غریبه ای مثل مجید هم ذره ای از آتش خشم شان کم نمی کرد و دست آخر ابراهیم در را بر هم کوبید و رفت و حالا نوبت پدر بود که عقده حال وخیم مادر و زبان درازی های ابراهیم را سر من و مجید خالی کند. از جایش بلند شد و همچنان که به سمت دستشویی میرفت، با عصبانیت صدا بلند کرد:" شما هم هر چی باید می گفتید، گفتید. منم خسته ام، می خوام بخوابم." و با این سخن تلخ و تندش، رسماً ما را از خانه بیرون کرد و من و مجید با تنی که دیگر توانی برایش نمانده بود، به طبقه بالا رفتیم. برای اولین بار از چشمان خسته مجید می خواندم دیگر طاقتش تمام شده که بی آن که کلامی با من حرف بزند، در بالکن را باز کرد و بیرون رفت.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_پنجم
🌺🍃🌸🍃🌺
....
در پاشنه بالکن ایستادم و دیدم صورتش را به دل آسمان شب و سایه تاریک دریا سپرده است. حضورم را حس کرد و شاید نمی خواست ناراحتی اش را ببینم که همانطور که پشتش به من بود، زمزمه کرد:" الهه جان! تو برو بخواب. من فعلاً خوابم نمیاد." سرم را به چهارچوب تکیه دادم و با لحنی معصومانه پاسخ دادم: »منم خوابم نمیاد." و چون اصرارم را برای ماندن دید، به سمتم چرخید، تکیه اش را به نرده آهنی بالکن داد و سرانجام سفره دلش را باز کرد:" الهه جان! من می خواستم یه کاری بکنم که تو کمتر غصه
بخوری... گفتم شاید یه راه بهتری برای درمان مامان پیدا شه، ولی بدتر شد..." در جواب غصه های مردانه اش، لبخند بی رمقی تقدیمش کردم، بلکه دلش قدری سبک شود که نگاه غمزده و لبریز از محبتش روی چشمانم جا خوش کرد و با
صدایی آهسته ادامه داد:" الهه جان! دل منم یه صبری داره. یه وقتایی مثل امشب دیگه صبرم تموم میشه. الهه من هم غصه مامانو می خورم، هم غصه تو رو..." و ادامه حرف دلش را من زدم:" حتماً غصه رفتار بابا و ابراهیم هم می خوری!" سری تکان داد و با لبخند تلخی زمزمه کرد:" ناراحتی رفتار اونا پیش غصه ای که برای تو و مامان می خورم، هیچه!" سپس دوباره به سمت دریا چرخید و زیر لب نجوا کرد:" اگه غصه مامان داره تو رو می کشه، غصه تو هم داره منو می کشه!" در برابر باران لطیف احساسش، باغ خزان زده قلبم قدری جان گرفت و لبخندی پر طراوت بر صورت پژمرده ام نشست که قدم به بالکن نهادم و کنارش ایستادم. رد نگاهش را تااعماق سیاهی دریا دنبال کردم و به همان نقطه ای چشم دوختم که او خیره مانده بود، بلکه باقی حرف های دلش را از آهنگ سکوتش بشنوم و تمام طول شبمان به همین خلوت غمگین و غریبانه و در عین حال زیبا و عاشقانه گذشت تا ساعتی مانده به اذان صبح که سحری پدر و عبدالله را گرم کردم و به طبقه پایین رفتم که دیدم عبدالله بیدار است و قرآن می خواند. به چشمان قرمز و پف کرده اش نگاه کردم و پرسیدم:" تو هم نخوابیدی؟" قرائت آیه اش را به آخر رساند و پاسخ داد:" خوابم نبرد." سپس پوزخندی زد و گفت:" عوضش بابا خیلی خوب خوابیده!"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد...
بســمِ #اللھ••🍃
#سلامشبتونمعطربھنامولےعصر(عج)♥️