•♥️🍃•
•○ طلای گنبد تو، وعدهگاه کفترهاست
کبوتر دل من، بی شکیب می آید🕊💛
"السلامعلیڪیاعلۍبنموسیالرضا "✋🏻
#چهارشنبههایامامرضایی🕌
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•🕌♥️•
ردممڪنزدرخانهاتبهحقجواد
اگرچهرویگدایتبهجزسیاهےنیست
براۍزائردلخستهاتتومیدانۍ
بهغیرپنجرهفولادتانپناهینیست
السلامعلیڪیاعلیبنموسۍالرۻا
#چہارشنبہهاۍرضوے🌱
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#احلےمنالعسل💗
روضه که تمام شد؛غیبش زد
خیلے گشتیم تا متوجه شدیم
رفته است سراغ شستنِ
سرویسهاۍ بهداشتے..؛
نگذاشت کسے کمکش ڪند.
میگفت: افتخارم این است،
خادمِ روضهۍِ حضرت زهراۜ
باشم😍🌱
#حاجقاسم..
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#احلےمنالعسل💗 روضه که تمام شد؛غیبش زد خیلے گشتیم تا متوجه شدیم رفته است سراغ شستنِ سرویسه
عـشـــقیعنے
بھسرٺهواےدلبربزند
درد از
عمـقوجـودٺبہ
دلتسـربزنـد...!💔(:"
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورۍ✨
•گرمـراهیـچنباشدنهبہدنیانهبہعقبـۍ
•چونتودارمهمـہدارمدگرمهیـچنباید^^💚
#امامرضاۍدلم♥️
#چهارشنبہهایرضوے🌱
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
شدهاممثلمریضــــی
کهپسازقطــــــعامید
درپیمعجــــــــزهایی
راهیمشهدشدهاست
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#بطلب_سلطان
مادلمونتنگهآقا💔😭
نجاتمونبدهازایندلتنگی(":
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۳۰
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
دقایقی نگذشته بود که پزشک به همراه یکی از پرستاران که زن به نسبت سالخورده ای بود، از اتاق گوشه سالن خارج شدند و به سمت تختم به راه افتادند.
مجید از جا بلند شد و به دهان دکتر چشم دوخت تا ببیند چه می گوید که پرستار پیش دستی کرد و به شوخی رو به من گفت:" پاشو برو، انقدر از سرِ شب خودتو لوس کردی! ما فکر کردیم با این همه سردرد و سرگیجه چه مرضی گرفتی!" که در برابر نگاه متحیر من و مجید، دکتر برگه آزمایش را به دست پرستار داد و گفت:" الحمدلله همه آزمایش ها سالم اومده!" سپس رو به مجید کرد و حرفِ آخر را زد:" خانمِت بارداره. همه حالت هایی هم که داره بخاطر همینه." پیش از آن که باور کنم چه شنیده ام، نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش شبیه شب های ساحل، رؤیایی شده و همچون سینه خلیج فارس به تلاطم افتاده است. گویی غوغایی شیرین در دل هایمان به راه افتاده و در و دیوار جانمان را به هم می کوبید که از پروای هیاهوی پُرهیجانش، اینچنین به چشم همدیگر پناه برده و از بیم از دست رفتن این خلوت عاشقانه، پلکی هم نمی زدیم که مجید دل به دریا زد و زیر لب صدایم کرد:" الهه..." و دیگر چیزی نگفت و شاید نمی دانست چه کلامی بر زبان جاری کند که شیشه شفاف احساسمان تَرک برندارد و گلبرگ لطیف خیالمان خم نشود که سرانجام کلمات شمرده دکتر ما را از خلسه پُر شورمان بیرون کشید:" فقط آهن خونِت پایینه! حالا من برات قرص آهن می نویسم، ولی باید حتماً تحت نظر یه متخصص باشی که برات رژیم غذایی و مکمل تجویز کنه!" و با گفتن "شما دیگه مرخصید!" از تختم فاصله گرفت که مجید سکوتش را شکست و با صدایی که تارهای صوتی اش زیر سر انگشت شور و هیجان به لرزه افتاده بود، از پرستار پرسید:" پس چرا انقدر حالش بده؟" پرستار همچنان که پرونده را تکمیل می کرد، پاسخ داد :" خیلی ضعیف شده! همه سردرد و کمردرد و سرگیجه اش از ضعیفیه! باید حسابی تقویت شه!" سپس نگاهی گذرا به مجید انداخت و با حالتی مادرانه نصیحت کرد:" باید حسابی هواشو داشته باشی. زنِت هم خیلی ضعیفه، هم خیلی بَد ویار!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۳۱
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
و شاید شاهد بی تابی ها و گریه هایم بود که با اخمی کمرنگ ادامه داد:" یه کاری هم نکن که حرصش بدی! حرص و جوش کمرش رو لَق می کنه!" سپس به چشمانم دقیق شد و با قاطعیت تذکر داد:" مادرجون اگه می خوای بچه ات سالم به دنیا بیاد، باید تا می تونی خودتو تقویت کنی!
بی خودی هم خودخوری نکن که خونت خشک میشه!" و باز رو به مجید کرد و جمله آخرش را گفت:" شما برید حسابداری، تصفیه کنید." و به سراغ بیمار دیگری رفت. مجید با چشمانی که همچون یک شب مهتابی می درخشید، نگاهم کرد تا احساسم را از چشمانم بخواند و آهسته پرسید:" الهه! باورت میشه؟" و من که هنوز در بُهت بِهجت انگیز خبر مادر شدنم مانده بودم، نمی توانستم به چیزی جز موهبت آسمانی و پاکی که در دامانم به ودیعه نهاده شده بود، بیندیشم که دوباره مجید صدایم کرد:" الهه جان..." نگاهم را همچون پرنده ای رها در آسمان چشمانش به پرواز درآوردم و با لبخندی که نه فقط صورتم که تمام وجودم را پوشانده بود، بی اختیار پاسخ دادم:" جانم؟" و چه ساده دلخوری دقایقی پیش از یادمان رفت که حالا با این حضور معصومانه در زندگیمان، دیگر جایی برای دلگیری نمانده بود. مجید با صدایی که شبیه رقص تنِ آبیِ آب روی شن های نرم ساحل بود، زیر گوشم زمزمه می کرد:" الهه! باورت میشه بعد از این همه ناراحتی، خدا بهمون چه هدیه ای داده؟!!!" بعد از مدت ها، از اعماق وجودم می خندیدم و با نگاه مشتاق و منتظرم تشویقش می کردم تا باز هم برایم بگوید از بارش رحمتی که بر سرمان آغاز شده بود:" الهه جان! می بینی خدا چطوری اراده کرده که دلمون رو شاد کنه؟ می بینی چطور می خواد چشم هر دومون رو روشن کنه؟" و حالا این اشک شوق بود که پای چشمم نشسته و به شکرانه این برکت الهی از باریدن دریغ نمی کرد که خورشید لبخند زیبای خدا، زمانی از پنجره زندگی به قلب هایمان تابیده بود که دنیا با همه غم هایش بر سقف زندگیمان آوار شده و این همان جلوه عنایت پروردگار مهربانم بود.
☆ ☆ ☆
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۳۲
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
با دستمال سفیدی که در دستم بود، آیینه و شمعدان های روی میز را تمیز کردم و پرده های حریر اتاق خواب را کنار زدم تا نسیم خوش عطر صبحگاهی به خانه ام سلام کند که به یُمن ظهور احساسی تازه و پرطراوت در وجودم، چند روزی می شد که حال خوشی پیدا کرده و دوباره زندگی با همه زیبایی اش به رویم لبخند می زد.
حسابش را نگه داشته و خوب میدانستم که با ورود به بیست و دومین روز آبان، حدود یک ماه و نیم از حضور این زیبای تازه وارد در وجود من می گذرد و در همین مدت کوتاه، چقدر به حس حضورش خو گرفته و چقدر وجود ناچیزش را باور کرده بودم که دیگر جزئی از جانم شده بود. روی اُپن آشپزخانه دیگر جای خالی نمانده بود که پُر از خوراکی های تجویزی پزشک زنان و متخصص تغذیه و نوبرانه هایی بود که هر شب مجید برایم می خرید؛ از ردیف قوطی های پسته و فندق و بادام هندی گرفته تا رطب و مویز و انجیر خشک و چند مدل شیرینی و شکلات. طبقات یخچال هم در اختیار انواع ترشی و آلوچه و لواشک های متنوع برای دلِ پُر هوس من و میوه های رنگارنگی بود که هر روز سفارش می دادم و مجید شب با دست پُر به خانه می آمد که به برکت این هدیه الهی، بار دیگر چلچراغ عشق مجید در دلم روشن شده و بازار محبتمان دوباره رونق گرفته بود. حالا خوب می فهمیدم که آن همه کج خلقی و تنگ حوصلگی که هر روز در وجودم بیشتر شعله می کشید، نه فقط به خاطر مصیبت مادر و کینه ای که از توصیه های شیعه گونه مجید به دل گرفته بودم که بیشتر از بدقلقی ها و ناز کردن های این نازنین تازه وارد بوده و دیگر می دانستم بایستی چطور مهارش کرده و مُهر داغش را با رفتار سردم بر دل مجید مهربانم نزنم. گرچه هنوز گاهی می شد که خاطره تلخ آن روزها به سراغم می آمد و بار دیگر آیینه دلم را از دست مجید مکدر می کرد، ولی من دیگر خودم نبودم که بخواهم باز با همسر مهربانم سرِ ناسازگاری گذاشته که به حرمت یک امانت بزرگ الهی، مادر شده و بیش از هر چیزی باید خوب امانت داری می کردم که این را هم از مادرم آموخته بودم. چقدر دلم می خواست این روزها کنارم بود و با دست های مهربانش برایم مادری می کرد! خوب یادم مانده بود که وقتی خبر بارداری لعیا و یا عطیه را می شنید، تا چه اندازه خوشحال می شد و اشک شوق در چشمان با محبتش حلقه می زد و چه می شد که امروز هم در این خانه بود و از شنیدن مژده مادر شدن دختر یکی یک دانه اش، هلهله می کرد و دو رکعت نماز شکر میخواند!
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
😇یکے اززیباترین ڪارها
نزد خداجانمان
خواندݧ
نمازشبــــــــــ هست😇